𝑺𝒐𝒖𝒌𝒐𝒌𝒖 𝒊𝒔 𝒓𝒆𝒂𝒍

Description
Advertising
We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month, 3 weeks ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

Last updated 3 months, 1 week ago

5 months, 1 week ago
5 months, 1 week ago

#shade_of_shadows

Part 2

یوآن که با استرس ناخونای همیشه مرتب لاک زده اش رو میجویید با صدای خش دار از گریه ای نالید

یوآن: اگه واقعا م-

جمله اش قبل کامل شدن از طرف آلباتروس قطع شد

آلباتروس: نه ... پلیس ها شب و روز در حال گشتنن ، این که جسدی پیدا نکردن خودش خبر خوبیه ، حتی اگه با صدای بلند گفته نشه هم...

یوآن: چند روزه هیچ خبری نیست!من...میترسم... این روزها همه جا پر از آدم های مریض شده، اگه... اگه بلایی بدتر از مردن سرش اومده باشه چی؟ اگه ...اخه ...الان سه روز گذشته!

چشمهاش که داشت دوباره پر از اشک میشد به چویا دوخته شد

چویا: یوآن اروم باش ، داری زیاد مانگا میخونی، حتی اگه چیزی که میگی واقعی باشه ، بازم شیراسه اهل مهمونی و کارهای بزرگسالانه نبود ... هیچ راهی نیست که یه منحرف از بین هزاران کارتن خواب و بی خانمان یهویی شیراسه رو دیده و پسندیده باشه ، این مثل اینه که به یک ادم خوشحال انگ 《خودکشی کرده》 بچسبونی... شاید اولش باور کنن ، ولی بالاخره یکی دنبال حقیقت میره...

یوآن: حقیقت ؟ اگه من زیاد مانگا میخونم توام زیاد ادبیات میخونی! زندگی مثل کلمات یاده روون نمیشه چویا! حقیقت نه به درد من و نه به درد خانوادش و نه به درد هیچکس دیگه ای نمیخوره وقتی که جسدش به دستمون برسه یا حتی تا بعد سالها حتی ارزومون امیدوارانه دیدن جسدش باشه تا بفهمیم اصلا کجاست و چه خبره!

چشمها همه به سمت صدای بلند دختری برگشته بود که تصویری از ناامیدی بود ، بجز اون یه نفر که انگار واکمن و آسمونی که بهش چشم دوخته بود بعدی به دنیای موازی بود که هیچ چیزی حواسش رو حتی خدشه دار نمیکرد

آلباتروس: یوآن! مدیر حرف زدن درموردش رو ممنوع کرده ... توام اگه نمیتونی گهی بخوری حداقل مثل سگ به کسایی که میخوان خودشون رو آروم نگه دارن نپر

نگاه عصبی آلباتروس به سمت چویایی کشیده شد که به دانش آموز انتقالی زل زده بود ، چویا که نگاهش رو حس کرده بود زمزمه کرد

چویا:باید از اون اعصاب فولادین داشتنو یاد بگیری

آلباتروس: ...

چویا: شنیدم یه مدتی با داییش میمونه اومده اینجا

آلباتروس گیج نگاه چویا کرد

چویا: داییش پلیسه ... ولی از وقتی اومده ککش هم نگزیده که یه کمکی کنه ... فارغ از ذره ای هم دردی ...

آلباتروس: ها؟ یوآنی که سگ شده بود گازت گرفته توام هار شدی؟ اون مگه چیکار میتونه بکنه؟

چویا: دارم میگم اگه انتقالی گرفته این مدرسه و داییش ماموره پس حتما داییش تو اداره پلیش این منطقه هستش... مگه کل پلیس منطقه الان درگیر پرونده بچه هایی که گم شدن نیست؟ یعنی اون نمیتونه از داییش یه چیزهایی بپرسه؟ مگه از وقتی اومده ندیده شیراسه با همه چجوری بود و بعد مفقود شدنش تو این چند روز چقدر همه نگرانن؟

نگاه آلباتروس با تردید بین چویا و دانش آموز انتقالی جدید چرخید

آلباتروس: میتونیم ازش بخواییم

چویا: و اگه رد کرد مجبورش کنیم

آلباتروس: ...

چویا: البته اگه آدم عاقلی باشه خودش انجامش میده ، هیچکس براش خوب نیست که تو دید بقیه عوضی به نظر برسه ، تا الان رو میتونیم بزاریم به پای احمق بودن ، ولی اگه بهش بگیم و بازم انجام نده ماهم روانشو خورد میکنیم جوری که دلش بخواد کاش یکی از مفقودی ها بود....

آلباتروس: شبیه عجیب الخلقه هایی که میرن فستیوال انیمه حرف میزنی... ما فقط میریم ازش درخواست میکنیم ، و تو بهتره که وحشی بازی درنیاری

5 months, 1 week ago
5 months, 3 weeks ago

‌    ‌      ׁ    ‌     ʔʔ       ???‌.α?dɾ?id‌.??
‌                        ‌‌               ‌‌           iᦱ?‌ ??ᧉmꫀ

5 months, 3 weeks ago

‌          ׁ    ‌ ʔʔ ???‌.α?dɾ?id‌.??
‌                        ‌‌               ‌‌           iᦱ?‌ ??ᧉmꫀ

7 months, 1 week ago

من الان دیدم بجای back, نوشتمnack??

9 months ago

#soulmate

چیزی که شما براش جویین شدین اینه
خوش اومدین

11 months, 1 week ago

#fiery_lover

Part ¹

داغی قلپ قهوه ای که خورد دهنش رو سوزوند ، با چشم های اشکی گلوش رو با سرفه ای تمیز کرد و با سر انگشتش اشکش رو گرفت.
مدت زیادی بود اینجا نیومده بود ، سر کتاب جدیدی که داشت مینوشت ، طبق عادتی که پیدا کرده بود شبها ویسکی می‌نوشید و قلپ قلپ بالا میرفت تا دیوانه وار بنویسه ، انگار از اون موقع به بعد یادش رفته بود فضای بیرون خونه و نوشیدنی داغ خوردن چطوره.
نگاهش رو از پنجره کنارش گرفت و توجهش به شخصی جلب شد که پشت به اون ، روی صندلی های پایه بلند روبروی اپن نشسته بود، ناخوداگاه توجهش به پاهاش جلب شد ...
پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت، مرد روی صندلی پایه بلند حتی پاهاش به زمین نمیرسید.
نگاهش رو دوباره به بالا سوق داد ، اگر قد کوتاهش رو فاکتور میگرفت ، این مرد با موهای نارنجی بلند و چشم های آبی شبیه شاهزاده های توی داستان های کلیشه ای بود ، مثل کسی که اژدهارو شکست میده و پرنسس رو میبوسه و سم رو از بین میبره، ناخوداگاه خنده کوتاهی کرد ، به این فکر کرد که مرد هایی مثل اون توی داستان هایش هیچ جایی نداشتند ، رمان های دازای اوساموی معروف،درمورد جنون ، شهوت، شکست و تنهایی بود؛ درمورد هرچیزی که یک انسان هیچوقت آمادگی خوندنش رو نمی‌داشت.
جرعه ای دیگه از قهوه اش رو نوشید و نگاهش رو به جمیعت کمابیش کافه داد...
اینجا مکانی با قیمت نسبتا مناسب توی یکی از خیابان های شلوغ شهر بود ، قیمت کم و فضای متینش و موقعیت مکانی سرراستش انواع مختلف موجودات رو جذب میکرد ،کسایی که گاهی حتی کسی مثل دازای هم فکر میکرد که آیا میشه جزو انسان ها دسته بندی کرد یا نه؟
طبق عادت همیشگی ، میومد و روی میز محبوبش می‌نشست، نگاهش رو نامحسوس به اطراف میچرخاند و شکار میکرد ، خیابان ها پر از سوژه بودند ، اون به مردم نگاه میکرد و براشون بدبختی میبافت و میساخت و به سخصیتی جذاب تر برای کتابش تبدیل میکرد و اون هارو میفروخت.
شاید برای همین محبوب بود؟ چون روح مردم رو به اونها بازفروشی میکرد و میگفت عیبی نداره شما تنها نیستین ...
نگاهش رو دوباره به شازده مو قرمزی داد ، دلش می‌خواست سوژه جدید داستانش باشه ، ولی چی؟
شاید یک معتاد تن فروش؟رئیس یک حزب سیاسی زیرزمینی؟شاید هم پسری که پدرخواندشو کشته چون داشت بهش تجاوز میکرد....
نگاهش رو دقیق تر به مرد روبروش داد ، پهره زیبا ولی سنگی داشت ، انگار که مجسمه سازی با استعداد ولی بی‌تجربه ساخته باشتش، تو خالی بود.
هوفی کرد و با انگشت سبابه و شصت بین ابروهاشو مالید ، این نوع آدم ها دقیقا شبیه باتلاق بودند ، ذهنت رو درگیر میکردن ولی هیچ ثمره ای نداشتند، تصور همچین آدمی توی غالب ها غیرممکن بود
فکری به سرش زد ، با حرکت دست و لبخند همیشگی اش پیشخدمت رو صدا زد

دازای:یه امریکانو دیگه لطفا ، عا و این که ، اون اقایی که اونجا نشستن احتمالا وقتی من نبودم مشتری دائمی اینجا شدن؟

پیشخدمت که دازای را به عنوان مشتری دائمی میشناخت لبخندش را با لبخند جواب داد

پیشخدمت:اوه اون اقا؟ نه ایشون رو اولین باره میبینم ...راستش

دازای:راستش؟

پیشخدمت:راستش ظاهرشون شبیه ژاپنی ها نبود برای همین یکم توجهم جلب شد ، وقتی داشتن با تلفن صحبت میکردن شنیدم دارن به یه زبون دیگه حرف میزنن

سگرمه های دازای توی هم رفت

دازای:چه زبانی؟

پیشخدمت:مطمعن نیستم ، ولی انگلیسی نبود .... شاید فرانسوی ، شاید آلمانی... شاید هم روسی .... راستش بیشتر آلمانی با روسی .... یکم خشن بود

تک خنده ای کرد و انعامی کف دست پیشخدمت گذاشت

دازای:علاقه مندم با ایشون صحبت کنم ..... به عنوان تحقیق .... میتونی به ایشون بگی من کیم و میخوام باهاش حرف بزنم؟

چشم های پیشخدمت برقی زد و با خوشحالی از دازای دور شد که هم امریکانو و هم سوژه جدیدش رو براش بیاره
و کمی بعد تنها چیزی که میدید مردی بود که با چشم های بی میل بهش نگاه کوتاهی انداخته بود
متعجب نگاهش کرد ، مردم معمولا وقتی می‌شنیدند که اون کیه دوست داشتند باهاش حرف بزنن .
با خودش فکر کرد ، شاید ظاهرش باعث شده بود جدی گرفته نشه؟
امروز نویسنده نبود ، یک آدم معمولی توی روز استراحتش بود که فقط اومده بود تا توی کافه ی مورد علاقه اش قهوه بخوره...
لباسهای راحتی و عادی ، مثل نویسنده های داستان ها پالتو کرمی نداشت ، عینک نمیزد و همیشه کتابی تو دستش نبود ....
چون امروز قصد تحت تاثیر قرار دادن هیچکس رو نداشت
بعد این که مرد مقابلش با بی اعتنایی چشم ازش گرفت، اخمی روی صورت دازای پدیدار شد، احساس میکرد غرورش خدشه دار شده ولی چندی نکشید که لبخندی تصنعی روی لبش نشوند و با پررویی کنار مرد غریبه جا گرفت و با صدای نرمی رو به باریستا کرد

دازای:لطفا امریکانو من رو بیارید همینجا

با چشم های آبی درحالی که سرش رو پایین گرفته بود ،چشم هایش رو از زیر مژه های نارنجی اش به مرد کنارش دوخته بود ؛مردی که از طریق واسطه خودش رو نویسنده اعلام کرده بود.

11 months, 2 weeks ago
11 months, 3 weeks ago

#fiery_lover

چشم های بنفش-زردش رو به اسم عجیب نقاشی دوخت و ابرویی بالا انداخت

آتسوسی:معشوقه ی آتشین؟ .... احساس میکنم قبلا اسمش رو یکجایی شنیدم ....

با صدای آتسوشی ، دخترک با موهای خرگوشی به سمت اثر هنری برگشت ؛
کیوکا: یکم پیش تو بخش هنرمندان ژاپنی یه کتاب با همین اسم دیدم.

اکوتاگاوا سرفه ای کرد و با مشتش جلو دهنش رو پوشوند.
اکوتاگاوا: انقدری که برای اردوی موزه هیجان زده بودین فکر کردم حداقل باید فن تاریخ و هنر و ادبیات باشین ولی از قرار معروف حتی کوچیک ترین چیزهارو هم نمیدونین.... معشوقه ی سرخ رمان معروف و قدینی بزرگسالانه به قلم دازای اوسامو، و یه نقاشی از یه زن مو نارنجی به همین اسم ، البته خیلی ها میگن اون یه مرده ، ولی چون نقاشی از کمر لخت و موهای بلندشه و فقط نیمرخ کم نمایان تو نور شمع نقاشي شده؛ همه اینا در حد تئوریه و بنظر میاد مردم بجای کنکاش زندگی های گذشته ترجیح میدن فقط بیان و از هنر لذت ببرن

اتسوشی متعجب نگاه اتکاگاوا کرد.
اتسوشی: منظورت اینه که .... این یه داستان واقعی از زنی بوده که معشوقه ی دوتا هنرمند بوده؟
اکوتاگاوا: بعضیا میگن همینطوره بعضی ها هم میگن چون هیچ اشاره ای به خیانت یا هرچیز دیگه اس تو کتاب اوسامو نشده پس احتمالا این فقط یه تصادف بوده ، به هر حال ، درسته که دازای اوساموی نویسنده و فیودور داستایفسکی نقاش باهم هم عصر بودن ، و حتی فیودور یه سفری به ژاپن داشته ولی نه دیداری و نه فعالیت مشترکی ازشون ثبت نشده و این یکم غیرممکن به نظر میرسه که یه زن مو نارنجی همزمان بتونه معشوق یه مرد تو یوکوهاما و یه مرد دیگه تو موسکو باشه...

کیوکا نگاهی به نقاشی روی دیوار انداخت ، نقاشی شخصی که بنظر میرسید خودش رو بغل کرده ...
با وجود صورت مبهمش که فقط یه نور کم شعله ضعیف شمع روشن شده بود ، ولی چشم های غمگینش واضح رسم شده بود ، حینی که سوژه سرش رو برگردونده بود و از روی شونه اش به پشت سرش زل زده بود ، موهای نارنجی پریشانش روی پیشونی ، شونه و کمرش ریخته بود.

کیوکا: چشم هاش آبیه...

با صدای راهنمای موزه ، حواس همه از اثر های هنری پرت شده بود ، همه به سمتی که هدایت میشدند رفتند ، انگار که زندگی های خاک خورده جان های بیجان دیگه مهم نبود ، انگار چشم های آبی غمناک پاک شده بود درست مثل داستانی که سالها پیش خاک شده بود ، توی سینه ی لب هایی که محکوم به سکوت شدند ....

We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month, 3 weeks ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

Last updated 3 months, 1 week ago