از امروز

Description
https://t.me/BChatBot?start=sc-53269-Lkg3kuW
Advertising
We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month, 3 weeks ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

Last updated 3 months, 1 week ago

5 months, 2 weeks ago
The wise goose ***?***

The wise goose ?

5 months, 2 weeks ago
از امروز
5 months, 2 weeks ago
از امروز
5 months, 2 weeks ago
از پاک شده های ۲۰۲۲

از پاک شده های ۲۰۲۲

5 months, 2 weeks ago

The world is full of magic things,
Patience you need, no more.
Hold it tight and don't let go,
And the world will open its door.

The world is full of magic things,
It’s a story that never ends.
Hold it tight and don’t let go,
And the world will open its door.

The world is full of magic things,
It’s a magic that no one can lend.
Hold it tight and don’t let go,
And the world will open its door.

The world is full of magic things,
It’s a joy that can never be spent.
Hold it tight and don’t let go,
And the world will open its door.

6 months, 3 weeks ago
6 months, 3 weeks ago
از امروز
6 months, 3 weeks ago

گاهی فکر میکنم در تو موجود دیگری هست
که نیاز دارد زندگی کند.آنگونه که تو نتوانستی.
مثل من؛
یک روز از خودم خسته می شوم.
لباس هایم یک به یک شل می شود
و بر زمین می ریزم
و می گذارم آنِ دیگرم به جای من زندگی کند
هرچند عجیب اما شاید که او از من عاشق تر باشد
آزادتر و با غرور ، آبی. کو خجالت؟
غم همه جا ریشه میکند و او با سری جدید ، زیبا و غمگین به جای من تولدم را جشن می‌گیرد.
و ما هیچوقت دوباره به هم برنمیگردیم .
تا یک روز که خسته باشد و دیگر به اندازه ی کافی عاشق نه!
هر دو برمیگردیم ، نشسته به انتظار .

من یک نفر نه،
ساختمانی ام‌ که می ریزد .
و بعد در یک شب که رنگش زیر چشم هایم می ماند
دوباره ساخته میشوم.

7 months, 1 week ago
این تصویر منو خورد و من …

این تصویر منو خورد و من راضی بودم.

7 months, 3 weeks ago

میترسیدم که تو را آنگونه که هستی نشناسم
میترسیدم که اگر بشناسمت کسی را دوست بدارم که شاید در باد یک روز بهاری عوض شود
که کسی را دوست داشته باشم که ذهنم می خواهد
پس پشت این دوربین ریز قایم می شدم
تا چشم هایم به قضاوت تو مشغول نباشند
و تو را در یک قاب کوچک می گرفتم.
زندانی نه، من تو را در این قاب می گذاشتم و شب به نگاه کردن مشغول میشدم
جزئیاتی که اگر تمام زمانم را هم می گذاشتم نمیتوانستم به درستی ترسیم کنم
انگار که ذهن من به دور تو می چرخید
و عکس ها تنها شاهد های واقعی بودند.

We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month, 3 weeks ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

Last updated 3 months, 1 week ago