💸 سیگنال های فول تخصصی با در دست داشتن رکورد سود در ایران.
@Reza_kamiar🔝
Last updated 5 days, 8 hours ago
Last updated 2 days, 16 hours ago
نوبیتکس نخستین بازار حرفهای مبادله ارزهای دیجیتال در ایران؛ بیواسطه و بهسادگی بیتکوین و سایر رمزارزها را بخرید و بفروشید
Website: Nobitex.ir
Mag: @NobitexMag
Instagram: https://www.instagram.com/Nobitex_Market/
Last updated 2 months, 3 weeks ago
برخلاف تصور فلاسفۀ دوران کلاسیک، انسان تهی از جوهر است. انسان هیچ جوهر اصیلی با خود حمل نمیکند و هیچ رسالتی بر گُردهاش نیست. انسان موجودیست دو پاره، نیمی هراس و نیمی گریز. از تاریکیِ مرگ میهراسد و بهسوی مقصدی ناآشکار میگریزد. حرص و ولع انسان به ثروت و قدرت و شهرت و سکس و هنر، همه مقاصدیست موهوم و موقتی برای تخدیر هراس از مرگ.
#زندگی بهرنگ چشمان #شورانگیز_طباطبایی و #مرگ به رنگ چشمان دختر همسایه؛ این است #معنای_زندگی
حالا کاری به این ندارم که دستگاه ویدیو یا همان VHS داشتن خودش در حکم محاربه با امام زمان و بلکهم زنا با محارم در کعبه بود و شده بود نشانۀ لاابالیگری خانوادهها، ولی فیلمفارسیهایی که باهاش میدیدیم هم جملگی سیاهوسفید بود؛ فیلمی هم رنگی اگر بود، تلویزیونِ چهاردهاینچِ زردرنگِ پارس ما سیاهسفید بود و بزکدوزک هنرپیشههاش گرگومیش بود. اگر بخواهم مقایسه کنم با فیلمهای وسترن غربی همان موقعها، میشود قیاس چیزی مثل گورخر دورنگ ایرانی و اسب کوارتر آمریکایی!
شورانگیز طباطبایی را که سابقاً گفته بودم عاشقش بودم. علیایّحالٍ، توی این فیلمهای سیاهوسفید خیال میکردم موهای بلوند دارد و چشمان درشتش هم حکماً سبز یا آبی است و طبق قاعدۀ طبیعتِ زنهای بور، لابد یک جایی میان سینه و گردنش یک خال سیاه هم هست که جلوی دوربین بهحکم حیا نشانش نمیدهد. هیز نبودم، اما از بچگی توی جمعهای زنانه، اعم از #عروسی و #عزا، چشمم دنبال زنی با چنین خصوصیاتی میگشت. باری که با مادرم رفته بودیم حسینیۀ اعظم زنجان، زنی تقریباً با همین مشخصات که داشت نان سنگکِ حاوی خرما و پنیر و سبزی پخش میکرد را دیدم، اما بسیار فرتوت و چروکیده بود. بدجوری خورد توی ذوقم. عهد کردم با حسینِ علی که اگر چنین دختری در مسیر زندگیم قرار گرفت، همهساله، محرم که شد، همینجا نذری بدهم. حالا دقیقش یادم نیست، اما چند ماه بعد خانوادهای از تبریز مهاجرت کردند زنجان و دقیقاً شدند همسایۀ دیواربهدیوارمان. انگار شورانگیز را امپیتری کرده باشی و از توی تلویزیون سیاهوسفید کشیده باشیاش بیرون و بُرده باشی حمامِ نمرهایِ جلیل و برق انداخته باشی روی گونههاش و قرمزِ اناری را مالیده باشی روی لبهاش و گذاشته باشیش توی سینی، عینهو سیب سرخی به روی سینیِ سبز. فارسی بلد نبود حرف بزند، من هم بلد نبودم. ترکیاش، لهجۀ غلیط تبریزیاش طعم باقلوا داشت، همانقدر شیرین. آخ که تف به روزگار اگر دست خدا نبود و اختیارش را خودمان توی دستمان داشتیم.
آن وقتها خیلی پارک و بوستان نداشتند شهرها. ما سر کوچۀمان یک قبرستانی بود یادگار قاجار. بالای سر هر قبری یک درختی کاشته بودند که ما بهشان میگفتیم درخت «بِسمِل». با خواهرهام و برادر کوچکترم چندروز یکبار میرفتیم و چادرهای کهنۀ مادرمان را میبستیم به این درختها و خانهای پارچهای میساختیم و غذای اندکی که از خانه آورده بودیم را میخوردیم و بازی میکردیم و برمیگشتیم. این دختر تازهوارد که حالا شده بود خدای من در دنیای کوچک آدمهای بزرگ، از نخستینباری که با ما آمد قبرستان، من در خودم تحولاتی را مشاهده کردم. همۀ تلاشم این بود که «ناصر ملکمطیعی» باشم توی «بابا گلی به جمالت». همانجور لوطی و بزنبهادر و خوشتیپ واسۀ این شورانگیز واقعیِ زندگیم.
روزبهروز جنتلمنتر میشدم. آن #قبرستان کوچک حالا شده بود قصر آرزوهام. هرروز التماس خواهرام میکردم که برویم قبرستان. چند ماهی اینگونه سپری شد، بی هیچ لمسی، بی هیچ بوسهای و بی هیچ توی چشم هم زلزدنی. گذشت و شد عصر یک روز تابستانی. و ناگهان جیغهای ممتد مادرانهای سقف قصرم را آوار کرد. دخترک خودش را حلقآویز کرده بود.
حالا شما کلاهتان را قاضی کنید. آیا حق ندارم بشاشم توی این زندگی؟ عهد من با حسینِ علی منقضی شد که هیچ، منصف اگر باشید، شما هم من را در این کار یاری میدهید و باهم بزرگترین سمفونیِ شاشیِ هستی که لیاقتش بیش از این هم نیست را اجرا میکنیم.
این بود که زندگی من سنجاق شد به آن دو چشم و قبرستان و بمبباران شهرها و اعدامهای دهۀ شصت. وضعیت زمانی بغرنجتر شد که مدتی بعد در خانۀ یکی از آشناها عکس رنگی شورانگیز را دیدم و تازه دستگیرم شد که رنگ چشماش نه سبز بود و نه آبی؛ به رنگ گوه بود، به رنگ زندگی اغلب ماها توی آن سالها و سالهای بعدش.
وسطهای نوشتن رسالهم که هیچ دخلی ندارد به این چیزی که دارم الان برایتان مینویسم، صدای آغاسی یواشیواش بلند میشود، جوری که انگار یکی آن طرف مغزم نشسته و وولوم ضبط نارنجیرنگ خاطرات بچگیم را بالا میبرد:
بتراش ای سنگ تراش
سنگی از معدنِ درد
بهر مزارم بتراش
روی سنگِ قبرِ من
عکسی از چهرۀ زیبای نگارم بتراش
از خودم شرمسار میشوم. باید کافکاطور باشم و علیالاصول کافکا آغاسی گوش نمیداده. صدای ضبط آرام میشود و نوشتنش را از سر میگیرم. چند دقیقه بعدش ایرج شروع میکند:
وقتی که برگی رو زمین میافته
حس میکنم گریۀ بیصداشو
حس میکنم چی میگذره تو قلبش
وقتی میبینه مرگ لحظههاشو!
لذا، نظر به play شدن دائمی موسیقیجات ششوهشت دهۀ چهل شمسی و تِر خوردن به رشتۀ افکار فلسفی، این جنابِ عالیمقامِ کافکاقلمِ سارتراندیشه از نگاشتن باقی چرندیات رساله برای مدتی احساس و ابراز عجز نموده و نسبت به عیش شبانه هرگونه اقدام عملی را مستدعی میباشم!
حالا بی هیچ ارادهای مبنی بر سانسور یا ارعاب، اجازه میدهم که تمامی خوانندگان قبلِ ۵۷ روی سِنِ مغزم بیایند و اجرا کنند و تا خود خود صبح بخوانند، لکن انگار که جلای خاک وطن کرده باشند، توی مغزم سکوت میشود.
از پسینِ شب نشستهام و دارم به این فکر میکنم که چرا هربار شروع میکنم به نوشتن، مغزم میشود عینهو کاباره «شکوفۀ نو» و «میامی» که گیتی تا صبح باید بخواند و جمیله برقصد و من این کنار نشسته باشم و یک چشمم به رقص کمر ایشان باشد و یک چشمم به رسالۀ فلسفیم! توی یک دستم بطری باشد و توی آن یکی دستم خودکار!
و حالا وسط اینهمه فکر و ذکر بیسروته، میگرنم عود کرده و حواسم نبود که این پدرسگِ بیقلاده را با مُسکّنی همان اولِ کاری زنجیرش کنم. در چنین مواقعی دوست دارم با یک چیز تیزی مثل تیغ بزنم رگهای شقیقهم را بشکافم و خون فوّاره بزند، ولی آرام بشود؛ اما چیزش را ندارم! یکبار یکی یک تکه تریاک از جیب پیراهنش که لای مشمّا بود و انگار که مومیایی کرده باشدش را کشید بیرون و داد دستم و با یک نگاه مهربانِ آلوده به تبختر، انگار که کتاب «قانون» بوعلی سینا را همین نیمساعت پیش قورت داده باشد، آرام برگشت و گفت: «توت قارداشم، هر درده درماندر». نشان به آن نشان که من، اینبار داریوش اقبالیطور سهربع بعدش خودم را پای بساط چمباتمهزده یافتم. اولین پُک را که زدم، مستقیم رفتم مستراح و هرچه در طول روز کوفت کرده بودم را بالا آوردم.
کاش میشد انگشت اشاره و وسط را باهم کرد توی حلق و هرچه از کودکی تا به امروز توی خوردمان رفته را بالا بیاوریم و معدۀ گشاد خاطرات و احساسات و تروماها و عقدهها و تحقیرها و محرومیتها را خالی کنیم؛ اما نمیشود.
من، حالا، آرام، توی سکوت، با معدۀ پر، با سری مالامال از میگرن، دارم میشنوم که بنان...
دل و جان بردی
اما نشدی یارم
با ما بودی
بی ما رفتی…
رهایی از غم
نمیتوانم
تو چارهای کن
که میتوانی…
نه حریفی تا با او
غم دل گویم
نه امیدی در خاطر
که تو را جویم
ای شادی جان!
سرو روان!
کز بر ما رفتی
از محفل ما
چون دل ما
سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم
تنها رفتی…
کاروان
بنان
_
دل و جان بردی
اما
نشدی یارم
هوش مصنوعی و بحران بسیار نزدیک خودکشی
از زمان افلاطون، ایدۀ دوگانگی روح و جسم بهعنوان باوری بنیادین مطرح بوده است. این دیدگاه با باورهای زرتشتیان و ایرانیان باستان نیز هماهنگی دارد. با این حال، طی قرون اخیر، علم نشان داده است که بسیاری از ویژگیهای منتسب به روح، درواقع از فعالیتهای مغزی و سیستم عصبی ناشی میشود. به این ترتیب، مفهوم ذهن بهعنوان پدیدهای فیزیکی و وابسته به مغز پذیرفته شده و دوگانگی روح و جسم بهجد مورد تردید واقع شده است.
از دیگرسو، با پیشرفتهای شگرف تکنولوژی و هوش مصنوعی، امکان بارگذاری ذهن، احساسات، عواطف و خاطرات در فضای ابری و ایجاد بدنهای مصنوعی با مغزهای مصنوعی به وجود آمده است. این فرایند میتواند به نوعی «جاودانگی دیجیتال» (Digital immortality) منجر شود و ترس از نابودی خاطرات و هویت شخصی را «کاهش» دهد. این ایده علاوهبر اینکه میتواند تأثیرات عمیقی بر نگرش انسانها نسبت به زندگی، مرگ، و خودکشی داشته باشد، میتواند افراد را ترغیب کند تا بهجای تحمل رنجهای کنونی، خودکشی را بهعنوان راهی برای انتقال به این حالت جاودانه انتخاب کنند.
چالشهای چندی نیز پیشِ روی اثبات چنین امکانی وجود دارد؛ ازجمله اینکه:
• آیا بدن و مغزِ مصنوعی واقعاً تداوم هویت و شخصیت فرد را حفظ میکند؟ این پرسش فلسفیِ مهمی است که باید مورد بررسی قرار گیرد. اگر هویت و شخصیت فرد در انتقال به بدن مصنوعی حفظ شود، این امر میتواند به افزایش میل به خودکشی منجر شود.
• بسیاری از فیلسوفان معتقدند که معنا و ارزش زندگی حاصل تجربهها، روابط، و چالشهاست. اگر افراد بدانند که میتوانند با بدن و مغز مصنوعی دوباره به زندگی بازگردند، این مسئله به تغییر در دیدگاه آنها نسبت به زندگی و معنای آن منجر خواهد شد.
• تصمیم به خودکشی برای انتقال به زندگی دیجیتالی از نظر اخلاقی چه پیامدهایی دارد؟ آیا این نوع خودکشی اخلاقاً قابل قبول است؟
• دانستن اینکه میتوان در آینده به زندگی بازگشت، ممکن است به افزایش میل به خودکشی بهعنوان راهی برای فرار از رنجهای کنونی منجر شود.
و چالشهایی دیگر که میتواند در این لیست جای بگیرد. بههرروی، اگرچه امکان بارگذاری ذهن و دستیابی به جاودانگی دیجیتال مسئلهای پیچیده و چندوجهی است که پرسشهای فلسفی، اخلاقی، روانی و اجتماعی بسیاری را بهدنبال دارد، اما انسان در طول تاریخ نشان داده که مقید به این نیست که دانشمندان و فلاسفه چه موضع علمی و اخلاقی دربارۀ مسائل گوناگون میگیرند. انسان کار خودش را میکند و دانشمندان معمولاً و اقلاً یک گام عقبتر از کنشهای فردی و اجتماعی هستند. از اینرو، بهنظر میرسد که پیشرفتهای حاصل از تکنولوژی و هوش مصنوعی موجی از #خودکشیها و اتانازیها را در پی خواهد داشت. و این موضوع نیازمند بررسی دقیق و عمیق در فرایندهای حکمرانی و تصمیمگیریهای سیاسی و بهویژه فرهنگی است.
از باورهای جالب برخی ادیان، تأثیر شگفتانگیز مردگان در زندگی زندگان است؛ کاری که برای تکتک و حتی تمامی زندگان محال است، برای یک مُرده هیچ نیست. ادیان معتقدند ارواح پاکان نزد خدا بازمیگردند و به قدرت بیپایان او متصل میشوند.
از سوی دیگر، باور دارند که در آینده، فرد یا افرادی خواهند آمد تا متکیبر قدرتی الهی و فرابشر، آن دسته از کارهای ناشدنی که از هیچ بشر زمینی ساخته نیست را طرفةالعینی انجام دهند.
بنابراین، برخی از ادیان با زندگان نسبت کمتری دارند، و با مردگان و نیامدگان نسبتی بیشتر. آنها در مناسبات فرهنگی زندگان را پیرو مردگان تعریف میکنند.
آنگاه از حیث ارزشهای الهیاتی، انسان زنده بهسبب جسمانیت و زیادهخواهیِ حاصل از جسمانیت، پستتر از انسان مرده است.
- ۷۰۰ تا ۶۲۰ میلیون سال پیش: تحکیم سنگ ایران در نهانزیستی پسین
- ۵۰۰ میلیون سال پیش: چینخوردگی و گسیختگی پوستۀ ایران
- ۲۵۲ میلیون سال پیش: آغاز روند جداشدن پوستۀ ایران از ابَرقارۀ گوندوانا در محل گسل بزرگ زاگرس
- ۲۰۱ میلیون سال پیش: ظهور دایناسورها در ایران
- ۹۰ میلیون سال پیش: قرار گرفتن ایران در جای فعلی خودش در کرۀ زمین
- ۶۵ تا ۵۵ میلیون سال پیش: جداشدن پوستۀ ایران از ابرقارۀ گوندوانا و پیوستن آن به اوراسیا
- ۱۵ تا ۱۰ میلیون سال پیش: پسرَوی آخرین دریاها از مرکز ایران و خشک شدن خاکش
- ۲ میلیون سال پیش: ورود نخستین انسانتباران (Hominini) به ایران
- ۴۵ تا ۴۰ هزار سال پیش: ورود نخستین گروههای انسان خردمند (Homo sapiens) به ایران
اینها را نوشتم تا این را بپرسم: هموطن گرامی، تاریخ تولدت چند است و چند سالهای؟!
Join → ❖ @aboutdeath1 ❖
? در شهرکی غریب
اثر شروود اندرسون
با صدای بهروز رضوی
این داستانِ کوتاه دربارۀ استاد فلسفهای است که پس از مرگ دانشجویش به شهری غریب سفر میکند تا خود را در میان زندگیهای نزیسته پیدا کند.
داستانی ساده، اما زیبا بود.
تعداد دفعاتی که شب، توی خواب، جایم را خیس کرده بودم، زیاد یا کمش هیچ یادم نیست؛ اما یک بارش هیچ یادم نمیرود. یکبار حتی دستبهدامن تراپیست شدم، اما نشد فراموشش کنم. بهاصرار زیاد شب را ماندم خانۀ داییِ مادرم که فردا جمعهست و میخوام با بچههاش آتاری بازی…
💸 سیگنال های فول تخصصی با در دست داشتن رکورد سود در ایران.
@Reza_kamiar🔝
Last updated 5 days, 8 hours ago
Last updated 2 days, 16 hours ago
نوبیتکس نخستین بازار حرفهای مبادله ارزهای دیجیتال در ایران؛ بیواسطه و بهسادگی بیتکوین و سایر رمزارزها را بخرید و بفروشید
Website: Nobitex.ir
Mag: @NobitexMag
Instagram: https://www.instagram.com/Nobitex_Market/
Last updated 2 months, 3 weeks ago