my orange juice spilled on my bed
my orange juice spilled on my bed and i thought of the day i saw my love ooze out of your heart and spill in the open space that was all i am worth; a page in a journal you'll forget you had in two years.
yet you stayed, insisting on loving me and i peeled you oranges and i juiced them by crushing the meat between my fingers, not caring that the acid was gnawing at the scars you'd carved onto my hands. you drank the orange juice and you left and took the empty glass with yourself.
i bought a new glass and i juiced so many oranges so many times until i forgot what the burn on my hands felt like when you licked orange juice off of the scars on them.
tonight my orange juice spilled on my bed and i thought of the day i saw my love ooze out of your heart and spill in the open space that was all i am worth; a page in a journal you'll forget you had in two years.
#cookiewrote

لطفا شیر‌ کنید
https://t.me/barficheshmaho/2?single

i see her in the back of my mind all the time

یه روز از خواب بلند میشی و رحِمِت تصمیم می‌گیره خودشو از اول بسازه و تو مجبور میشی کل روز رو با دردی که کمابیش می‌فهمیش بگذرونی. درد نمی‌ذاره شب خوابت ببره و تا روشنایی صبح یا به صفحه‌ی موبایلت خیره‌ای یا به صفحه‌ی کتابی که شیش ماهه داری می‌خونیش. خورشید که شروع می‌کنه به طلوع و مجبور میشی به صدای مؤذن مسجد دو تا کوچه اونورتر گوش بدی و شهرداری لامپای تیرای چراغ برقو خاموش می‌کنه، چهارمین یا پنجمین یا شیشمین سیگارو برمیداری و می‌ایستی کنار پنجره. شهریور شده و صبحا سردن و در حالیکه ۲۲ سالته و داری سیگار می‌کشی به صبحای سرد ۷ سال پیش فکر می‌کنی. به وقت تلف کردن توی دستشویی و خوردن صبحونه با چشمای بسته – چون وقتی ۱۵ سالت بود هم شبا خوابت نمی‌برد. هوای سرد صبح شهریوری که ۲۲ سالته تو رو یاد ۱۶ - ۱۷ سالگیت میندازه که از دبیرستانی که با جون و دل براش تلاش کرده بودی ساعت ۲ بعد از ظهر و توی سرمای آبان پیاده برمی‌گردی تا خونه‌ی مادربزرگت و سرراهت از میدون تره بار رد میشی و هوس می‌کنی پرتقال بچه‌دار بدزدی – ولی نمی‌دزدی، چون کیفت سنگینه. به این فکر می‌کنی که بعد از ناهار یه پتوی سنگین از مادربزرگت می‌گیری و زیر وزنش بیهوش میشی تا تاریکی آسمون و مادربزرگت هنوز آلزایمر نگرفته و اسمتو بلده و بیدارت میکنه که درساتو بخونی.

سیگارت که تموم میشه، رحمت شروع می‌کنه به تیر کشیدن و چشمات شروع می‌کنن به سوختن و گربت از خواب بیدار میشه که پرنده‌ها رو تماشا کنه. قهوه درست میکنی، سعی می‌کنی بدون شیرینی بخوریش ولی در آخر یه برش از کیک مونده‌ای که سه روز پیش درست کرده بودی از یخچال برمیداری و می‌خوری. پاهات، دلت، دستات، سرت، کتفات و گردنت درد میکنن. گربت باز خوابش گرفته و میره توی تختش میخوابه. چشمات هنوز میسوزن. یه سیگار دیگه روشن میکنی. زنگ اول می‌خوره.
#cookiewrote

it gets a bit chilly and i'm pulling out a شیرداغ‌کن to make a hot cup of coffee.

every single thing i touch becomes sick with sadness

and sometimes it gets me
when crossing your jet stream
we both did the best we could do underneath the same moon
in different galaxies
and i didn't want to hang around
we said it was just goodbye for now

? Onward - 2020

? Oldboy - 2003