عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

Description
💞 به کانال ما خوش آمدید 💞
💝بابهترین ها در کنار شما عزیزان هستیم💝
با بهترین وتازه ترین آهنگ های ناب وبا متن های دلنشین در خدمت شما عزیران هستیم💖
هدف ما جلب رضایت شماست
Advertising
We recommend to visit

💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic

🎵پیج اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/bankemusic._

تیک تاک tiktok.com/@_musicir

یوتیوب
https://youtube.com/@Musicir_

ساندکلود
https://on.soundcloud.com/rdgTA

🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@IranMusicSP

3 days, 5 hours ago

برقامون انقدر رفت و اومد تلویزیون قاطی کرده

همین الان جومونگ به کوفه حمله کرده😂😂😂@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

3 days, 5 hours ago

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

3 days, 5 hours ago

پنجشنبه ات بخیر ای آرزوی نذاشته تمام هفته من...💔💔

3 days, 5 hours ago

پنجشنبه ات بخیر ای آرزوی نذاشته تمام هفته من...💔💔

3 days, 5 hours ago

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀
🖤💔

3 days, 5 hours ago

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

3 days, 6 hours ago

#طلایه_223

ترسیده بودم آن قدر که نمی دانستم چه کنم وتصمیم داشتم سریع از انجا بروم.در حالی که در دلم به رها که بی هیچ حرفی رفته بود ناسزا می گفتم به راه افتادم که وحید جلوی راهم را سد کرد ودر حالی که ملتمسانه نگاهم می کرد گفت: - خواهش می کنم طلایه. من که از لحن صمیمی وحید متعجب بودم ولی می گذاشتم به پای صمیمیت دوران کودکی وبازی های آن موقع با تعجب نگاهش کردم.گفت: - ببخشید آن قدر هميشه بهت فکر کردم فکر می کنم خیلی بهم نزدیک. من که حالا چشمهایم از تعجب گرد شده بود.راه افتادم اما او ادامه داد: - طلایه من متوجه نمی شم برای چی با اين یارو ازدواج کردی رها که هميشه می گفت تو قصد ازدواج نداری. تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم.گفتم: - ببخشيد من باید برم.این حرفا لزومی نداره وحید تو چشمهايم عمیق شد ودر حالی که سعی می کرد اجازه ی عبور به من را ندهد گفت: - به خاطر اين یارو می خوای از من فرار کنی ولی من در موردش یه چیزهایی می دونم که اگر بفهمی دیگه این قدر به خاطرش اون چشمهات نمی ترسه. من فقط در فکر گریختن از آنجا بودم که گفت: - ببخشید من باید برم.برو کنار وخواستم به سمت رودخانه بروم که وحید با سماجت گفت: - ولی من چیزهای از این بازیکن به درد نخور می دونم که اگر بفهمی معلوم نیست که چه تصمیمی بگیری این جور ادمها.. هنوز جمله ی وحید تمام نشده بود که اردوان از پشت سر وحید به ما رسید با حرکتی غافلگیرانه دستهای وحید را که هر چه من عقب می رفتم یک قدم بهم نزدیک تر می شد از پشت سرش گرفت وبعد به سمت خودش برگرداند ویقه ی پلیورش را گرفت وبه سمتی پرتش کرد وبا فرید گفت: - معلومه چه غلطی می کنی؟ وحید که حسابی غافلگیر شده وحالا روی زمین افتاده بود با حرص به اردوان نگاه می کرد من که از ترس خشک شده بودم ونفسم بالا نمی امد همان طور خیره بهشون بودم که وحید بی اهمیت به اردوان که حالا خیلی عصبانی به نظر می رسید ورنگ صورتش ارغوانی شده بود گفت: - طلایه من تا به حال صد بار با یکی دیگه دیدمش خونه ی اون دختره که باهاش دوسته تو کوچه ی ماست به خدا راست می گم من خودم دیدمشون همون موقع ها که می گفتند تو ازدواج کردی من به رها اینها چیزی نگفتم منتها چند بار از رها آدرس با شماره ی تلفنت رو خواستم که بهت بگم نداد..
سریع متوجه مسیر نگاهش شدم.واقعا اردوان زرنگ بود چقدر سریع بین آن همه دم متوجه ی نگاه های به خصوص وحید شده بود وحید شلوار جین وپلیور طوسی رنگی پوشیده بود که قد وبالای متناسبش را به نمایش گذاشته بود و در کنار اتومبیل آخرین مدلش ایستاده بود وحتی بر عکس انتظارم که فکر می کردم حالا با دیدن اردوان می خواهد طبق روال همه جوان ها که تا اردوان را می دیدند حسابی ذوق می کردند ومی آمدند جلو عرض احترام می کردند وخیلی رفتارهای دیگر اصلا اردوان را تحویل هم نگرفت وفقط یک سلام و احوالپرسی معمولی کرد ورفت عقب اصلا همین رفتارش از ابتدا تو ذوق اردوان خورد وبعد نگاه های عجیب وغریبش توجه ی اردوان را جلب کرده بود. وحید پسر بزرگ خانواده عمه ی رها بودهميشه رها برایم از او تعریف می کرد او بسیار زیبا وچهره ای مردانه داشت که می شد گفت خیلی در نوع خودش جذاب بود مخصوصا چشمهایش پیش خودم اعتراف می کردم که اگر قبل از همه ی ان اتفاقات به خواستگاریشان مامان اینها جواب مثبت می دادند بعید نبود که آن موقع به عنوان همسرم بپذیرمش چون گذشته از ظاهر دلفرییش آن طور که رها وخاله سیمین تعریف می کردند فوق العاده پسر تعجب وخوبی بود. ان موقع ها که رها مرتب از محسنات وجناتش میگفت. تازه تو رشته ی مهندسی الکترونیک برق قبول شده بود وحالا از ان موقع سالها گذشته بد وحتما صد باره فارغ التحصیل شده بود.اوضاع مالیشون هم به قول رها توپ بوداین از همین بنز اخرین مدلی که کنارش ایستاده بود معلوم می شد. از دوران کودکی هر موقع می دیدمش آن قدر نگاهم می کرد که فکر می کردم چشمهایش مات زده است اما رها می گفت عاشقت است ولی خجالت می کشد بهمون نزدیک بشود رها می گفت هر موقع که می بینمش همش ازت و سوال می کند وحرف می زند کلی هم تاکید می کند کسی نفهمد چقدر هم رها خیر سرش راز نگه دار بودهمه چیز را مستقیم می گذاشت کف دست من ولی از انجایی که من خیلی از بچگی تو گوشم پر شده بود که حتی به این چیزها اگر فکر هم کنم معصیت دارد به وحید فکر هم نمیکردم.به رها می گفتم دیگر از این حرفها نزند یک موقع به گوش کسی می رسد و آبرویم می رود آن بیچاره هم حتی توی اتاق در بسته چنان یواش حرف می زد انگار واقعا باور کرده بودیم دیوار موش داره و موش هم گوش داره, آن اواخر هم که بیچاره اصلا بهش اجازه حرف زدن را نمی دادم.رها هم به این نتیجه رسیده بود دختر خاله ی عزیزش هیچ علاقه ای به پسر عمه ی عزیزش که آن قدر هم ازش تعریف می کند ندارد وسکوت می کرد وچیزی نمی گفت با این حال اولین باری که بعد از عروسیم با اردوان به اصفهان رفته بودم بهم گفت

ادامه دارد ...
@hgjkkddch_3🧚

3 days, 6 hours ago

#طلایه_222

غیاثی وآقا جونم به همراه پدر وحید که خیلی هم با پرستیژ بود وحتی برای رفتن به آن پیک نیک هم دستمال گردنش را باز نکرده بود وکت و شلوار قهوه ای رنگ با دوختی عالی بر تن داشت شومینه ی بزرگ را راه انداخته بود وسالن بسیار سرد را کم کم هوای گرم میگرفت تا به قول خاله سیمین دستمون به کار برود وبساط ناهار را رو به راه کنیم. قرار بود برای ناهار فرنگیس خانم وحاج اقا خودشون را برسانند چون صبح زود ترانه دختر خواهر کوچیکه ی اردوان مریض شده بود وبرده بودنش بیمارستان وانگار موضوع مهمی نبوده که زنگ زدند وخبر دادند سریع خودشان را می رسانند. بعد از این که خاله سیمین یک چای دیشلمه به قول شیدا تو جمع چرخاند هر کی برای تفریح به گوشه ای رفت مامان اینها که داخل تراس بزرگ فرش پهن کرده بودند وبساط سماور به راه بود وپشتی های طرح ترکمن را به دیوار تکیه زده بودند وزیر آن هم پتوهای ملافه شده ی خاله سیمین پهن شده بود با این که هوا سرد بود ولی چای توی تراس خیلی بیشتر از داخل سالن که بوی دود هم پیچیده بود می چسبید. باز بی اختیار نگاهم به وحید افتاد که گوشه ای نشسته بود ودر سکوت بهم زل زده بود.دیگر داشت اعصابم بهم می ریخت اصلا اين پسر از بچگی ام زیادحرف نمی زد یعنی جلوی ما که صداش در نمی امد وفقط نگاه می کرد حالا آن موقع ها موضوع فرق می کرد کاری بهش نداشتم ولی حالا اردوان آن قدر شاکی شده بود که فقط با اخم یک گوشه نشسته بود من هم که می دانستم اگر باهاش تنها بشوم می خواهد دق ودلی نگاه های وحید را سر من در بیاورد سعی می کردم مدام کنار رها که با پر حرفی هایش مغزم را هم خورده بود قرار بگیرم وحدالامکان به سمت وحید نگاه نکنم تا این که رامین به سراغمان آمد وگفت: - بریم کنار رودخانه. وچوب ماهیگری بزرگی را هم با یک سطل فلزی که هميشه گوشه ی انبار هیزم قرار داشت برداشته بود.کاپشن گرمی پوشیده بودم با جین سرمه ای ویک جفت چکمه ی قهوه ای که تازانوهایم می رسید پا داشتم موهایم را هم دم اسبی کرده بودم ویک شال بافتنی انداخته بودم روی سرم با اولین اشاره ی رامین هم من هم رها با خوشحالی به یاد روزهای گذشته بلند شدیم چون فرید ووحید هم بلند شدند انگار انها هم و می خوستن خاطرات گذشته را تداعی کنند.رو به اردوان کردم وتا گفتم اردوان بریم کنار رودخانه خیلی قشنگه بی هیچ صحبتی بلند شد وهمراه بقیه روان شد. فربد خیلی دوست داشت با اردوان صمیمی شود وسعی می کرد به طریقی باهاش هم کلام باشد و محبت کند ولی وحید بی اهمیت به آنها پشت سر همه در حالی که او هم چوب ماهیگیری به دست داشت به دنبالمان روان بود کاملا حس می کردم اردوان زیاد حال وحوصله ندارد یعنی آن قدر اخمهایش در هم بود که مامان هم فهمیده بود وعلتش هم چیزی نبود یعنی کسی نبود جز وحید ولی سعی می کردم بهش اهمیت ندهم تا موضوع جدی نشود بعد از گذشتن از ان همه درختهای پر شکوفه که دم را مسخ می کرد ورها هم با دوربین کوچکش چندتایی عکس گرفت بالاخره به رودخانه که حسابی هم در ان وقت سال که کمی برفهای کوه ها آب شده بود پر خروش بود رسیدیم, فربد که حسابی اردوان را به حرف کشیده بود بر روی تخته سنگی که از رودخانه بالاتر بود نشست اردوان هم با آن کاپشن پشمی قشنگ که خیلی بهش می امد کلاه اسپرت وعینک آفتابی که باعث می شد متوجه سمت نگاهش نشوم نشست ما هم همچنان مشغول عکس برداری بودیم وگاهی من از رها وگاهی او از من عکس می گرفتیم وحسابی روحیه مون عوض شده بود و از اردوان ورامین فربد ووحید که چوب های ماهیگری را داخل رودخانه انداخته بودند غاقل شده بودیم. وقتی دیدم آقایون حواسشون به ماهیگری است وبه ما نگاه نمی کنند موهایم را باز کردم وروسریم را برداشتم وشکوفه ی صورتی رنگ زیبایی را کنار موهایم گذاشتم وگفتم: - رها ازم عکس بگیر. رها که عکس می انداخت جیغی از شادی کشید وگفت: - وای بی نظیر شد طلایه بیا از من هم همین طوری بنداز, وسریع در حالی که از شاخه ی درخت شکوفه ها را می چید کنار موهایش زد ومن مشغول عکس انداختن شدم وهر چی می انداختم نگاه می کرد ومی گفت: -نه این خوب نشد یکی دیگه بنداز. حسابی مشغول شده بودیم تصمیم داشتیم دوباره به کنار رودخانه برویم که وحید در حالی که کنار رها قرار می گرفت ومثل هميشه سکوت به همراه خجالت خاصی توی رفتارش بود گفت: - ببخشید رها می شه چند لحظه منو با طلایه خانم تنها بذاری. من گیج به رها که متعجب مرا نگاه می کرد ووحید که منتظر رفتن رها بود نگاه می کردم میخواستم بگویم نه رها نرو ویا اصلا چه کار دارد اما رها بی آن که حرفی بزند از ما فاصله گرفت... حسابی ترسیده بودم می دانستم اردوان از همان لحظه ی اول نسبت به وحید حساس شده و به وحید اخم کردم وسعی کردم که بهش بر نخورد ومثلا بی احترامی نشود.گفتم: - ببخشید من نمی تونم با شما صحبت کنم. وخواستم به سمت رها بروم که گفت: - فقط یک دقیقه خواهش می کنم.

ادامه دارد
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

3 days, 6 hours ago

#طلایه_221

عشقی که وجودم را بر سر دوراهی کشانده بود و بین احساس های ضد و نقیش رها کرده بود و حال که هیچ اکراهی نبود و همه چیز برایم رو شده بود مثل احمق ها نمی دانستم چطور او را که مال خودم بود‌مال خودم کنم هميشه از این همه بی دست و پایی و بی عرضگی منزجر بودم مخصوصا که در مورد مسائلی که هر دختری در این سن حسابی به آن وارد بود و من با این که حتی دیگر پاکدامنی هم برایم نمانده بود ولی در این زمینه ها حسابی گنگ و خرفت بودم و دست چپ و راستم را تشخیص نمی دادم. آن عید برایمان خاطره انگیزترین عیدمان شد.عیدی که سر سال تحویل همین که همسرم کنارم با عشق نشسته بود‌شیرین ترین بود و هیچ آرزویی جز سلامتی اش نداشتم. اردوان همان موقع به کوروش زنگ زد و انگار با حرف هایش مجابش کرده بود و آشتی کرده بودند که صدای قهقهه هایش از اتاق می آمد من هم به شیدا زنگ زده بودم و حرفی از این که هیچ کدام آن نقشه ها به کارم نیامده نزدم و فقط بعد از تبریکات و ارزوهای شیرین خداحافظی کرده بودم .حتما او هم فکر کرده بود اردوان کنارم است که باب درد دل را باز نکردم. روز دوم عید به همراه اردوان که در نگاهش عشق بیداد می کرد به سمت اصفهان راهی شدیم.با این که فرنگیس خانم تا آن حد سفارش کرده بود لباس تهیه کنم ولی قصد داشتم همان لباسی را که در مراسم نامزدی نهال پوشیده بودم بر تن کنم.اردوان هم با این که اول مخالفت می کرد گفت:«آن لباس زیادی جلب توجه می کند.» ولی وقتی مدلهایی را که مامانش پیشنهاد داده بود توضیح داد راضی شده وهیچ نگفت. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که به اصفهان رسیدیم. بازار میهمانی رفتن ها وآمدن ها داغ داغ بود مخصوصا که با حضور اردوان همه می خواستند سنگ تمام بگذارند وچنان استقبالی از ما می کردند که دیگر امر بهم مشتبه شده بود که شاهزاد ای چیزی هستیم وخودمان خبر نداریم. مامان و آقا جون هم که دیگر نگو کاملا خوشحال بودند وهر روز برای صرف شام وناهار یا میهمانی می رفتیم یا میهمان می آمد.طوری که دیگر هر دویمان خسته شده بودیم وبرای یک دل سیر خواب توی خانه ی خودمان دلمان ضعف رفته بود ولی اردوان طوری حرف می زد که انگار همین که شب ها تا صبح حداقل زیر یک سقف بودیم برایش کافی بود آن هم چه شبهایی که همش نیاز بود نمی دانستم اردوان چقدر خوددار وصبور است ولی این صبوری هایش دیگر داشت دیوانه ام می کرد سعی می کردم به روی خودم نیاورم تا دو شب مانده به مراسم جشن عروسی شب همه ی وسایل را آماده کرده بودیم تا با خانواده ی اردوان وخانواده خاله سیمین به باغ شان برویم از این که با رها وهمچنین فربد همراه میشدیم حسابی خوشحال بودیم مخصوصا که از آن زمان که با فربد به قول خودش شوفر هوایی نامزد کرده بود مرتب سعی در این داشت که به شکلی روابطش را با من مثل قبل کند تا وقتی برای خرید عقد وعروسی شان به تهران می ایند بیایند منزل ما مخصوصا که خودش اعتراف می کرد می خواهم جلوی فربد کلاس بگذارم که دختر خاله ام شوهرش چه آدم سرشناسی است وبا این که خودش هم تا به حال خانه ی ما نیامده بود می گفت می خواهد که زندگی ما رو نشان داده وپز بده. آن روز صبح زود به قول آقا جون خروس خوان همگی دم منزل خاله اینها جمع شدیم ولی از بخت بد من خانواده ی خواهر شوهر خاله هم از تهران آمده بودند وآنها هم مثل خروس بی محل منتظر بودند تا پا ما همراه شوند.همان اول کاری انگار به قول شیدا باد چرخ های منو خالی کردن که با قیافه زاری با خانواده ی آنها احوال پرسی کردم,اردوان هم انگار حال بهتری از من نداشت با این که هنوز از احساسات عمیق پسر خانواده خبر نداشت فقط به خاطر اين که زیاد خوشش نمی امد تو این جور جمع ها با غریبه ها همراه بشود حالش گرفته شده بود وطوری که آقاجون اینها متوجه نشوند آهسته گفت: -اینها دیگه کی هستند؟ من که سعی می کردم صدامو پایین بیاورم که کسی متوجه نشود مخصوصا رها وفربد که آمده بودند داخل ماشین ما نشسته بودند گفتم: - خواهر آقای غیاثی فکر کنم برای تعطیلات عید اومدن. اردوان سری تکان داد وگفت: - اون یارو آدم ندیده؟!

ادامه دارد ...

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

3 days, 6 hours ago

#طلایه_220

.. خنده ام گرفته بود که کوروش از کجا حرف های دل تو رو می دونسته,خدا می دونه بعد از آن جریانات هم مدام زنگ می زد به شیدا که منو راضی کنه به برگشتن. حتی شب نامزدی نهال هم یک جورایی می گفت"اردوان فقط لج کرده ولی دلش پیش توست".. با این که می دونستم بعضی از حرف هایی که می زنم اصلا درست نیست و شاید اردوان درست فکر کرده بود کوروش می خواست از عمق رابطه ی من و اردوان مطلع بشود و به قول اردوان تکلیفش را با خودش معلوم کند ولی این حرف ها را زدم که به خاطر من دوستی چندین ساله ی آنها الکی بهم نخورد و اردوان هم کمی قشنگ تر نسبت به همه چیز فکر کند و بدبین نباشد.اردوان که کمی به فکر رفته بود گفت: -فردا بعد از سال تحویل زنگ می زنم ازش عذرخواهی می کنم»آن قدرها هم کینه ای و گوشت تلخ نیست.حرف هامو قبول میکنه,آخه تا حالا هم متوجه شده من روی تو چقدر غیرتی هستم یعنی خودش یک بار بهم گفت"انگار روی طلایه خیلی غیرتی هستی ولی تا حالا فکر می کردم از این آدم راحت ها باشی". اردوان لبخندی روی لبانش نقش بست.گفت: -آخه هیچ وقت خودم هم فکر نمی کردم تا این حد غیرتی باشم ولی اون شبی که گلاره بچه بازی درآورد و روسریت رو از سرت برداشت می خواستم خفه اش کنم.به قول کوروش بدجوری رگ غیرتم بلند شده بود نزدیک بود چشم های همشون رو دربیارم. اردوان که حالا کاملا حال و اخلاقش عوض شده بود از یادآوری آن روز چشم هایش برق زد و آهسته گفت: -آخه تو مال منی فقط مال من. نگاهش رنگ التماس می گرفت گفت: -آره طلایه همین طوریه مگه نه؟ منقلب شده بودم.سرم را پایین انداختم و گفتم: -هر چی تو بگی. اردوان شاد شده بود و برای اولین بار بوسه ی نرمی روی موهایم نشاند و گفت: -خیلی دوستت دارم امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم و بالاخره منو به عنوان همسرت بپذیری,. و در حالی که با خوشحالی به سمت حمام می رفت گفت: -امیدوارم تا سال دیگه به آرزوهام برسم. و داخل حمام شدادامه داد: البته سال دیگه منظورم همین فرداست ها! و لبخند زد ولی من هنوز قلبم ذوب شده و میخ زده بودم طوریکه حتی قدرت برخاستن هم نداشتم و رد نگاه شیطون و خوش رنگش را دنبال می کردم برای همین هم تهیه ناهار فردا تدارک سبزی پلو با ماهی را دیده بودم بساط هفت سین هم به بهترین شکل چیده بودم از پارسال تا آن روز چقدر ماجرا گذشته بوداصلا همین روزها بود که برای اولین بار اردوان مرا دید آده شب چهارشنبه سوری بود.امسال چهارشنبه سوری اصلا بیرون هم نرفتیم نه من حال و حوصله داشتم و نه اردوان,به قدری شهر شلوغ و پرسر و صدا بود که قلبم می لرزید و ترجیح می دادم در خانه بمانم هیچ کسی هم هیچ میهمانی نگرفته بود که ماهم برویم ولی پارسال عجب شبی بود وقتی اردوان مرا برای جشن تولد گلاره دعوت کردم چه حسی داشتم روی هوا بودم ولی وقتی گلاره گفت"جشن نامزدیشه"تا سرحد مرگ ناارحت شدم با این که آن موقع مثل الان تا این حد دل بسته نبودم,ولی حالا بعد از گذشت یک سال اردوان در نهایت حسرت آرزوی مرا دارد و من بی هیچ مانعی می توانم جواب عشقش را بدهم ولی هنوز دارم براش ناز می کنم وای که خدا چقدر مهربان است و ما از درک این همه مهربانی عاجزیم روز اولی که اردوان را دیدم برای حفظ آبروفقط قصد یک سوء استفاده را ازش داشتم ولی حالا به اندازه جونم دوستش دارم و دیگر حتی تحمل یک لحظه دوری هم برایم سخت است ولی چطور می توانم بی آن که ذره ای از ان حس غرور لعنتی و یا شاید حس شرمندگی که در وجودم زبانه می کشدبگذرم آری‌/ذره ذره وجودم او را می طلبید وقتی نگاهم می کرد وقتی با تمام وجود بهم لبخند می زد حتی وقتی شاکی می شد و نوعی حس حسادت چشم هایش را نقاشی می کرد و قلبم را آن چنان از خوب بی خود می کرد که قدرت نفس کشیدن را هم از دست می دادم ولی وا مانده بودم،وامانده بودم که چطور این عشق مکروه را که خودم هم نمی توانستم بفهمم از ابتدا حلال بود یا حرام ...

ادامه دارد ....

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

We recommend to visit

💯تبلیغات 👇🏻
https://t.me/tarefebankmusic

🎵پیج اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/bankemusic._

تیک تاک tiktok.com/@_musicir

یوتیوب
https://youtube.com/@Musicir_

ساندکلود
https://on.soundcloud.com/rdgTA

🎵آهنگ درخواستی
@TonoBankbot

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@IranMusicSP