( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد )
آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار
??? : @mobsec_ads
??? : @sudosup_bot
Last updated 3 months, 1 week ago
دقیقا یکسال پیش!
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
حوالی ساعت ۵ بعد از ظهر
یکی از بدترین یا میشه گفت بدترین اتفاق زندگیم رخ داد...
ورودی بهمن قبول شده بودم؛ یک هفته قبل از شروع ترم اولم بود و برای یک سری کارها باید میرفتم دانشگاه.
بعد از مدتها انتظار و با شوقی که برای شروع اون مرحله ای از زندگیم که منتظرش بودم، داشتم...
صبح زود با پدرم دوتایی رفتیم تا قبل ظهر هم رسیدیم همدان و کارها رو انجام دادیم و بعدش راه افتادیم که برگردیم شهرمون...
کم و کیفیش و جزئیاتش که دیگه مهم نیست ولی چند کیلومتر قبل از اینکه برسیم تصادف خیلی وحشتناک و بدی کردیم؛ ینی ماشین به طرز وحشتناک و مرگ باری چپ کرد طوری که با دیدن اون صحنه و ماشین بعید بود کسی فک کنه ما جون سالم به در بردیم...
صدم به صدم ثانیه های اون سانحه رو یادمه و تک تک صحنهها و فکرایی که از جلو چشمم رد میشدن...
لحظه ای که ماشین دیگه اومد رو زمین و ثابت شد فقط برگشتم ببینم بابام سالمه یا نه که با اولین کلمه ای که گفت فقط خیالم راحت شد و خودمو از ماشین آوردم بیرون و تا دیدم یه مرد و زنی از ماشینشون پیاده شدن و دارن میدون سمت ما افتادم رو زمین و ادامه ای که نیاز نیست خیلی سرتون رو باهاش درد بیارم...
خودم تقریبا فقط جراحت و ضرب دیدگی های سطحی داشتم و پدرم هم بعد چند ماه روند درمانیش به بهبودی کامل رسید.
اون ماجرا خودش گذشت ولی اثرات هنوز کم و بیش هست.
هنوز وقتی تو جاده بین مسیر همدان و شهرمون هستم به محل تصادف که میرسم به اونجا خیره میشم و دوباره همه چیز یادم میاد،
هنوز سرمای آسفالتی که روش خوابیده بودم تا آمبولانس برسه رو حس میکنم،
هنوز اسم اون مامور هلال احمری که تو آمبولانس بالاسرم بود و دستشو محکم گرفته بودم و گریه میکردم رو یادمه،
یادمه روزای اول دانشگاه چجور بود برام
یادمه اون هفته های اول دانشگاه بخاطر کابوس هام هم اتاقی هام اذیت میشدن
و هنوز هزارتا اگر و ای کاش تو ذهنم میاد و و و...
اون اتفاق تلخ ترین و در عین حال از پردرس ترین اتفاق های زندگیم بود...
بصورت خیلی جدی و ملموس فهمیدم و بهم یادآوری شد که هیچوقت و تو هیچ لحظهای از مرگ دور نیستم؛
این حادثهها فقط برا آدمای غریبه و نهایتا آشناهامون نمیافته و ممکنه یه روزی خدایی نکرده برای خودمون هم پیش بیاد؛
با اینکه یه وقتایی نقش و ارزششون رو فراموش میکنیم یا جدی نمیگیریم ولی خانواده یک انسان تحت هر شرایطی تا چه حد برای آدم مهم و عزیزن.
یا اینکه تو این شرایط سخت یا اتفاق های ناگوار چقدر میتونیم آدم های دور و برمون بشناسیم و فرق دوستای واقعی رو با دوست نما بفهمیم
و مهمتر از همه اینکه خدا رو هزاران بار شکر میکنم که اتفاق بدتری نیوفتاد و یکبار دیگه فرصت زندگی پیدا کردم بدون اینکه هیچ مشکل جدی برام پیش بیاد.
هیچوقت نمیخواستم و فک نمیکردم بخوام این ماجرا رو به اشتراک بذارم ولی شاید از اثرات پادکست هایی باشه که گوش میدم و جالب، مفید و غالبا آموزنده بودن باخت ها (بقول پادکست رختکن بازندهها) و تجربه هایی که آدمای مختلف تو زندگی هاشون داشتن، هستش و با خودم گفتم به اشتراک گذاشتن گوشهای از اتفاق خالی از لطف نباشه.
امیدوارم براتون بیشتر مفید بوده باشه تا اذیت کننده یا وقت گیر.
تهش هم با مولانا تموم میکنم که میگه:
از همان جا که رِسَد درد
همان جاست دَوا
امشب فقط میخوام بگم که
چقد دوستون دارم و چقد خوبه اینجا هستید?
وقت پاسخگویی به جواب دادن سوالات شما راجع به رشته فیزیوتراپی
یه ویدئو یوتیوبش میکنم(ولی کاملا با ادیت ساده چون فقط میخوام زود برسه دستتون)
سوالات و نظراتی که تو ذهنتون راجع به فیزیوتراپی دارید برام توی بات زیر بفرستید:
رفیقم داره راجع به یه موضوع خیلی مهم و جدی صحبت میکنه
من همون موقع:
حس میکنم یکی از بهترین اتفاقایی که میتونه برامون بیوفته اینه که
توی زندگیمون هرچه سریعتر متوجه افکار و اعمال و عادتای بد بشیم و اصلاحشون کنیم.(وجدان خودمون و تجربه دیگران میتونه توی تشخیص این افکار و اعمال کمکمون کنه)
( اَلـفـبای تِکنولژے وَ ترفَنـد )
آمـوزش ، تـرفـند ، ابـزار
??? : @mobsec_ads
??? : @sudosup_bot
Last updated 3 months, 1 week ago