با خانواده کوئیزلت مثل آب خوردن انگلیسی یادمیگیری😍
دوره رایگان نیتیو پلاس رو داخل چنل حتما ببین😎💛
اگرم سوالی داشتی از طریق آیدی زیر بهمون پیام بدین🥰👇
👨💻 @Quizlet_Support
Last updated hace 6 días, 20 horas
🔥کانال تلگرامی پایه دهم🔥
🌱 بدون هیچگونه آگهی و تبلیغات آزار دهنده ☺
☎ ادمین : @nohom_robot
Last updated hace 3 meses, 3 semanas
📊 بزرگترین مرجع اطلاعات عمومی، آزمون های چالشی😉😜، هوش و سرگرمی
تبلیغات 👇👇
@QuizAdv
با داشتن این چنل نمیذاری تو جمع کسی حرف بزنه😂
Last updated hace 2 semanas, 6 días
چگونه دختر خود را تربیت کنیم تا در آینده همسری صالحه و نیک شود:
• به او بیاموزیم که خانه ملک پادشاهیاش و اولین مسئولیت اوست.
• به او بیاموزیم که به پدرش احترام بگذارد و او را گرامی بدارد.
• در سنین کودکی به او اسباببازیهای دخترانهٔ بیشتری بدهیم تا زنانگیاش کامل شود.
• سیرهٔ مادران مؤمنان رضیالله عنهن را نزد او مطالعه کنیم و آنها را اولین الگویش قرار دهیم.
• در ذهن او تثبیت کنیم که مرد دشمن او نیست.
• به او بیاموزیم که قوامیت مرد به معنای حسن تنازل و احترام او نسبت به شوهرش است و به این معناست که رسیدگی به امورش و حفاظت از او وظیفهٔ مرد است.
• به او بیاموزیم که حقوق خود را واضح و روشن بیان کند حتی اگر بعدها از آنها بگذرد.
• به او بیاموزیم که اگر برادران بزرگتر دارد، به آنها احترام بگذارد.
• به او بیاموزیم که اگر برادران کوچکتر دارد، به خوبی از آنها مراقبت کند.
دوستان خوبی در کودکی برای او انتخاب کنیم، زیرا یک دوست ناگزیر در تربیت او نقش دارد.
درس های تاریخ
داستان های دلخراش و غافلگیر کننده از زندانیان در زندان سوریه !
1_یکی از اسیران پس از 40 سال از زندان آزاد شده و متوجه شد که تلفن همراه اختراع شده است.
2_ وقتی مجاهدین در زندان را باز کردند و به زندانیان گفتند بیایید آزاد هستید، یکی از زندانیان که 30 در اسارت بود پرسید، آیا صدام حسین خاندان اسد را از بین برده است، او نمی دانست که صدام حسین خودش در دنیا نیست.
3_ برخی از زندانیان بودند که در زندان به دنیا آمدند و پس از آزادی از زندان برای اولین بار خورشید، درخت، علف و غیره را دیدند.
4_ چنان تعذیب و شکنجههای دردناکی در زندان داده می شد که زندانیان دیوانه و مجنون شده اند، حتی نام و شهر و منطقه خود را نمی دانند.
5_ روزها و هفته ها در زندان آب و غذا داده نمی شد، زندانیان به دلیل گرسنگی مجبور به نوشیدن ادرار می شدند.
6_نماز و روزه و هر گونه عبادت در زندان برای زندانیان ممنوع بود.
7_ در داخل زندان، کوره بزرگی از آتش که آن را جهنم حافظ اسد می گفتند، و زندانی را که باید در آن بسوزانند، می گفتند.
به جهنم اسد خوش آمدید
8_ داخل زندان یک ماشین کشتار بود که در آن جسد را فشار می دادند و خون و استخوان را جدا می کردند
9_ دندان های زندانیان شکسته شده و شوک الکتریکی داده میشدند.
10_ پاهای اسیران شکسته میشد و آنها را به دویدن واداشتند و موش های مرده را به عنوان غذا به آنها می دادند.
11_ هر هفته 20 تا 50 زندانی به دار آویخته می شدند و هر که قرار بود به دار آویخته شود تمام شب کتک می خورد.
همان آب جوش که کچالو را نرم میکند
تخم مرغ را سخت میکند
عدهٔ خواهان ترک وطن استند
و عدهٔ در حسرت برگشت به وطن استند
مجردها دنبال ازدواج
و متأهل ها شاکی از زندگی مشترک
عدهٔ با قرص و دارو از بارداری جلوگیری میکنند
و عدهٔ با دارو و درمان های زیاد سعی میکنند صاحب فرزند شوند
شاغلان از شغل شان مینالند
و بیکاران دنبال شغل اند
فقرا حسرت زندگی ثروتمندان را میخورند
و ثروتمندان حسرت زندگی آرام مانند فقرا را دارند
مردم عادی میخواهند مشهور شوند
و اشخاص مشهور همواره از چشم دیگران مخفی میشوند
سیاه پوستان دوست دارند که سفید شوند
و سفیدپوستان دوست دارند پوست شانرا تاریک کنند
هیچ کس نمیداند که تنها فورمول خوشبختی دنیا فقد این جمله است که :
قدر داشته های تانرا بدانید و همیشه شکرگذار نعمت های خداوند باشید چون هر امر خداوند به خیر شماست
برای رفتن تردید داشتم... استخاره کردم و از همسرم نظر خواستم... فکر میکردم قبول نخواهد کرد، اما برعکس، خیلی خوشحال شد و مرا برای رفتن تشویق کرد... وقتی فکر میکنم قبلا بدون مشورتش برای گناه سفر میکردم، سبب خوشحالیاش را دانستم...
پیش سالم رفتم... به او گفتم دارم به سفر میروم... مرا میان آغوش کوچک خود گرفت و با من خداحافظی کرد...
سه ماه و نیم از خانه دور بودم...
در آن مدت هر گاه فرصتی میشد به خانه زنگ میزدم و با همسر و فرزندانم حرف میزدم... به شدت دلم برایشان تنگ شده بود... خدای من! چقدر دلم برای سالم لک میزد! آرزو داشتم صدایش را بشنوم... او تنها کسی بود که از وقتی به مسافرت آمده بودم صدایش را نشنیده بودم... هر وقت تماس میگرفتم یا مدرسه بود، یا مسجد...
هر بار از شوقم به سالم حرف میزدم همسرم از خوشحالی میخندید... اما بار آخری که تلفنی با او صحبت کردم از آن خندههایش خبری نبود... صدایش تغییر کرده بود... به او گفتم: سلامم را به سالم برسان... گفت: ان شاءالله... و چیزی نگفت...
بالاخره بعد از مدتها با خانه برگشتم... در زدم... آرزو داشتم سالم در را باز کند...
اما جا خوردم... فرزندم خالد که چهار سال بیشتر نداشت در را باز کرد... او را بغل کردم و او میگفت: بابا! بابا!
نمیدانم چرا تا داخل خانه شدم احساس بدی کردم...
از شیطان به خدا پناه بردم...
همسرم آمد اما چهرهاش تغییر کرده بود... انگار داشت به زور لبخند میزد... خوب به او نگاه کردم و گفتم: چه شده؟
گفت: هیچی...
ناگهان به یاد سالم افتادم... گفتم: سالم کجاست؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت... اشکهای گرمش بر چهرهاش روان شد...
فریاد زدم: سالم... سالم کجاست؟
فقط صدای خالد را شنیدم که با لهجهی کودکانهاش میگفت: «بابا... سالم لَفت بهشت... پیش خدا»...
همسرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد... به شدت گریست... نزدیک بود به زمین بیفتد...
از اتاق بیرون آمدم...
بعدها دانستم سالم دو هفته پیش از آمدن من دچار تب شده و همسرم او را به بیمارستان برده، اما تبش پایین نیامد و جان به جان آفرین تسلیم کرده...
(داستانهای توبه کنندگان محمد العریفی)
از کنار پذیرایی رد میشدم که سالم را دیدم... اما آن صحنه توجهم را جلب کرد... سالم داشت به شدت میگریست!
اولین باری بودم که به صحنهی گریستن سالم توجه میکردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم... خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... صدایش را میشنیدم که مادرش را صدا میزد و خودم همانجا بودم...
به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه میکنی؟!
صدایم را که شنید گریهاش متوقف شد... همین که احساس کرد نزدیک اویم با دستان کوچکش اطراف را پایید... یعنی چه میخواهد؟ فهمیدم میخواهد از من در شود...
انگار میخواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی؟!
دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود...
اول نخواست سبب گریهاش را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم...
سالم سبب گریهاش را به من گفت... و من به حرفهایش گوش میدادم... بهتم زد... میدانید چرا گریه میکرد؟!
برادرش عمر که همیشه او را به مسجد میبرد دیر کرده بود و چون وقت نماز جمعه بود میترسید صف اول نماز را از دست بدهد...
عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه میکرد... نگاهی به اشکهایش که از چشمان نابینای او سرازیر بود انداختم...
نتوانستم بقیه حرفهایش را تحمل کنم...
دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی گریه میکردی؟!
گفت: بله...
دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم:
سالم غصه نخور... میدانی امروز چه کسی تو را به مسجد میبرد؟
گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر میکند!
گفتم: نه... من تو را به مسجد خواهم برد...
سالم بهتش زده بود... باور نمیکرد... فکر کرد دارم مسخرهاش میکنم...
اشکهایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و خواستم او را سوار اتوموبیل کنم... اما قبول نکرد و گفت: مسجد نزدیک است... میخواهم تا مسجد پیاده بروم!
یادم نبود آخرین بار کی به مسجد رفته بودم! اما مطمئن بودم این نخستین باری بود که برای این همه سال سهلانگاری و کوتاهی، ترسیده بودم و پشیمان شده بودم...
مسجد پر بود از نمازگزاران... اما برای سالم جایی در صف اول پیدا کردم...
خطبه را همراه هم گوش دادیم و کنار من نماز خواند... یا بهتر بگویم، من کنار او نماز خواندم...
پس از پایان خطبه از من خواست قرآنی را به او بدهم...
تعجب کردم! او که نابینا است؛ چطور میخواهد بخواند؟
میخواستم بیخیال این خواستهاش شوم، اما برای اینکه ناراحت نشود مُصحَفی به او دادم...
از من خواست سورهی کهف را برایش باز کنم...
فهرست قرآن را نگاه کردم و سورهی کهف را یافتم...
مصحف را از من گرفت و در برابر خود گذاشت و شروع به خواندن کرد... در حالی که چشمانش بسته بود...
خدایا! او سورهی کهف را کاملا حفظ بود!
از خودم خجالت کشیدم... مصحفی را برداشتم...
احساس کردم دست و پاهایم دارد میلرزد... خواندم... باز هم خواندم... از خداوند خواستم مرا بیامرزد و هدایتم کند...
اما طاقت نیاوردم و مانند بچهها زدم زیر گریه...
هنوز بعضی از مردم برای خواندن سنت در مسجد بودند... از آنها خجالت کشیدم و سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم... گریهام تبدیل به ناله و ضجه شد...
احساس کردم دست کوچکی دارد چهرهام را لمس میکند... بعد شروع کرد به پاک کردن اشکهایم...
سالم بود... او را به سینهی خودم فشردم...
به او نگاه کردم... با خودم گفتم: تو نیستی که کوری... کور منم... کور منم که در پی اهل گناه افتادم تا مرا با خود به سمت آتش جهنم بکشند...
به خانه برگشتیم... همسرم نگران سالم بود... اما همین که دید من همراه با سالم به نماز جمعه رفتهام نگرانیاش تبدیل به اشک شادی شد!
از آن روز به بعد هیچ نماز جماعتی را در مسجد از دست ندادم... دوستان بد را ترک کردم و دوستان خوبی را در مسجد یافتم... همراه با آنان طعم ایمان را احساس کردم...
از آنان چیزهایی یاد گرفتم که دنیا را از یاد من برد... هیچ حلقهی ذکر یا نماز وتری را ترک نکردم... هر ماه چند بار قرآن را ختم میکردم...
آنقدر خود را مشغول ذکر خداوند کرده بودم که شاید غیبتها و مسخره کردنهایم را ببخشد... احساس کردم بیش از پیش به خانوادهام نزدیک شدهام...
دیگر خبری از نگاههای نگران همسرم نبود... و پسرم سالم، همیشه خندهرو و خوشحال بود... هر کس او را میدید فکر میکرد همهی دنیا را صاحب شده!
خدا را برای این همه نعمتش شکر گفتم...
یک روز دوستان صالحم تصمیم گرفتند برای دعوت به سوی خداوند، به یکی از مناطق دور بروند...
نابینایی که تیر را به هدف زد
داستان توبهی بزرگترین دعوتگر جهان اسلام شیخ خالد راشد که حالا در زندان بسر می برد
سی سال سن بیشتر نداشتم که فرزند اولم به دنیا آمد...
هنوز آن شب را به یاد دارم... تا آخر شب با تعدادی از دوستانم در یک مجلس نشسته بودیم...
یک شب نشینی آکنده از حرف مفت... و بلکه غیبت و سخنان حرام...
مجلس دست من بود و بیشتر، من آنها را به خنده میآوردم... غیبت مردم را میکردم و صدای قهقههی آنان بلند بود...
یادم هست از حرفهای من روده بُر شده بودند...
استعداد عجیبی در تقلید دیگران داشتم...
میتوانستم چنان صدای افراد را تقلید کنم که کاملا شبیه کسی شود که مسخرهاش میکردم...
بله... مسخرهی این و آن را میکردم... هیچکس از تمسخر من در امان نبود... حتی دوستانم...
بعضی از مردم برای آنکه از زبانم در امان باشند از من دوری میکردند...
یادم هست آن شب نابینایی را که داشت در بازار گدایی میکرد مسخره کردم... بدتر اینکه پایم را جلوی پای او گذاشتم که باعث شد سرپا بزند و به زمین بیفتد... در حالی که روی زمین افتاده بود چیزهایی میگفت... و صدای خندههای من در بازار میپیچید...
طبق معمول دیر به خانه آمدم...
همسرم منتظرم بود... حال و روز خوبی نداشت...
با صدای ضعیفی گفت: راشد... کجا بودی؟
با تمسخر گفتم: مریخ بودم... خوب معلوم است پیش دوستام بودم!
معلوم بود حالش خوب نیست...
در حالی که بغض گلویش را میفشرد، گفت: راشد... من حالم خوب نیست... فکر کنم وقت زایمانم نزدیک باشه...
قطرهی اشکی بر گونهاش غلتید...
حس کردم در حقش کوتاهی کردهام...
باید بیشتر به او اهمیت میدادم... باید شب نشینیهایم را در این مدت کم میکردم...
سریع او را به بیمارستان رساندم...
او را به اتاق عمل بردند... ساعتها با درد دست و پنجه نرم میکرد...
بیصبرانه منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم... اما هر چه صبر کردم خبری نشد... شمارهام را به آنها دادم و خودم به خانه رفتم...
بعد از مدتی با من تماس گرفتند و مژدهی تولد فرزندم را دادند...
فورا خودم را به بیمارستان رساندم... تا به آنجا رسیدم شمارهی اتاق همسرم را پرسیدم... اما آنها از من خواستند به پزشک همسرم مراجعه کنم...
گفتم: کدام دکتر؟ من میخواهم فرزندم را ببینم...
گفتند: اول برو پیش دکتر...
پیش خانم دکتر رفتم... دربارهی صبر و رضایت به تقدیر خداوند با من حرف زد... بعد گفت: فرزندت دچار مشکلی در چشمانش هست و ظاهرا نابینا است!
سرم را پایین انداختم... در حالی که اشک میریختم به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را به زمین انداختم و باعث شدم مردم به او بخندند...
سبحان الله... از همان دست که بدهی از همان دست میگیری... مدتی بهت زده ماندم... نمیدانستم چه بگویم... ناگهان یاد همسر و فرزندم افتادم... از خانم دکتر برای لطفش تشکر کردم و پیش همسرم رفتم...
همسرم اما چندان ناراحت نبود... به قضای خداوند ایمان داشت و راضی بود...
او همیشه مرا نصیحت میکرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم...
همیشه میگفت: پشت سر مردم حرف نزن...
از بیمارستان بیرون آمدیم در حالی که پسرمان «سالم» نیز همراه ما بود...
راستش را بگویم خیلی به او توجه نمیکردم... فکر میکردم اصلا نیست...
وقتی گریه میکرد به پذیرایی پناه میبردم و آنجا میخوابیدم...
اما همسرم به او بسیار اهمیت میداد و واقعاً دوستش داشت...
من اما از او بدم نمیآمد... ولی نمیتوانستم دوستش داشته باشم!
سالم کم کم بزرگ میشد... به تدریج چهار دست و پا راه میرفت... هر چند حرکاتش عجیب بود...
یک سالش که شد کم کم توانست راه برود... اما دانستیم که کمی لنگ میزند... این باعث شد بیشتر حضورش را برای خود سنگین بدانم...
همسرم بعد از آن دو پسر به دنیا آورد: عمر و خالد...
سالها گذشت و سالم و برادرانش بزرگ شدند...
اما من دوست نداشتم در خانه بمانم... همیشه با دوستانم بودم...
در واقع من مانند بازیچهای در دست دوستانم بودم...
همسرم از اصلاح من ناامید نشده بود... همیشه برایم دعای هدایت میکرد... از رفتارهای بچهگانهام عصبانی نمیشد... اما وقتی میدید به سالم کم محلی میکنم و به دو برادرش بیشتر توجه میکنم ناراحت میشد...
سالم بزرگ شد، و همراه او غم من هم بزرگتر شد...
وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس کودکان استثنایی ثبت نام کنم مخالفتی نکردم...
گذر سالها را احساس نمیکردم... روزهایم مانند هم بودند... یکنواخت: کار و خواب و خوردن و شب نشینی با دوستان...
یک روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدار شدم... به نظر من هنوز زود بود! جایی دعوت بودم... لباس پوشیدم و عطر زدم و خواستم از خانه بزنم بیرون...
آیا میدانید چه زمانی خانواده با شکست مواجه میشود؟
• زمانی شکست میخوریم که؛ برای غریبهها بیشتر از اعضای خانوادهی خود ارزش قائل شویم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ متنهای بزرگداشت و محترمانهای مینویسیم، یا برای دوستان یا آشنایان به فکر ترتیب یک مهمانی هستیم، اما فراموش میکنیم که هر روز به خانوادهی خود احترام بگذاریم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ ظروف زیبا فقط برای مهمانان باشد، اما برای اعضای خانوادهی خود، فنجان شکسته و اسباب دمدستی!
• زمانی شکست میخوریم که؛ به شدت تلاش میکنیم تا دیگران را راضی نگه داریم، اما نیکی در حق مادر و پدر خود را سنگین بدانیم.
• زمانی شکست میخوریم که؛ در محفلِ دوستان یا در شبکههای اجتماعی، محبت بیقید و شرط به خانوادهی خود نشان دهیم، اما در خانه از آوردن یک لیوان آب برای آنها خودداری کنیم.
خانواده بزرگترین ثروت انسان است، بیایید از آن مراقبت کنیم.
❀ منقول | مترجم: فریبا کریمنژاد
یعقوب بن ختان [رحمه الله] میگوید:
برایم هفت دختر تولد شده بود؛ هرگاه که یک دخترم تولد میشد؛ بر امام أحمد بن حنبل [رحمه الله] داخل میشدم، امام برایم میگفت:
ای أبو یوسف! پیامبران پدران دختران بودند؛ این سخنش غم و اندوه ام را دور میکرد.
══════ ❁✿❁ ══════
[ ولد لي سبع بنات، فكنت كلما ولد لي ابنة دخلتُ على الإمام أحمد بن حنبل فيقول: يا أبا يوسف! الأنبياء آباء البنات فكان يُذهب قوله همي ].
?تحفة المودود لابن القيم:[ ٣١ ].
نصیحت طلایی از یک عالم بزرگ
ای آن کسانی که خود تان را به مذهب أحمد بن حنبل یا شافعی یا مالکی یا حنفی منسوب میکنید، برحذر باشید از اینکه از روی تعصب و کورکورانه خود تان را به این مذاهب نسبت دهید، بلکه این ائمه بزرگواران را رهنما برای فهم دلیل [قرآن و سنت] قرار بدهید.
══════ ❁✿❁ ══════
?قلب تان را به سه چیز بپیوندید:
۱- کتاب های مذهبی را من حيث رهنما برای فهم دلیل قرار دهید.
۲- و دلیل را هدف و مطلب و ذخیره و علم و عمل بگردانید.
۳- و از بدگویی کردن در مورد ائمه دین و علم خودداری کنید.
?المدخل المفصل -العلامة بكر أبو زيد- [ ص٧١ ].
? علم و ثمره آن :
یکی از اسباب هدایت، علم است. بنابراین هرآنکس علم بیشتری نسبت به دینش داشته باشد به هدایت نیز نزدیکتر است و احتمال اغوای او توسط شیاطین جن و انس کاهش مییابد، از اینرو کسب علوم شرعی راه خوبی برای حفظ ایمان است.
?قال الإمام ابن القيم رحمه الله: «كل ما كان في القرآن من مدح للعبد فهو من ثمرة العلم، وكل ما كان فيه من ذم للعبد فهو من ثمرة الجهل».
امام ابن قیم رحمه الله فرمودند: «هر جا در قرآن از عبدی مدح و تمجید شده است بخاطر ثمره علم (او) بوده است، و هر جایی که در قرآن بنده ای مورد ذم و سرزنش قرار گرفته به دلیل ثمره جهل (او) بوده است».
با خانواده کوئیزلت مثل آب خوردن انگلیسی یادمیگیری😍
دوره رایگان نیتیو پلاس رو داخل چنل حتما ببین😎💛
اگرم سوالی داشتی از طریق آیدی زیر بهمون پیام بدین🥰👇
👨💻 @Quizlet_Support
Last updated hace 6 días, 20 horas
🔥کانال تلگرامی پایه دهم🔥
🌱 بدون هیچگونه آگهی و تبلیغات آزار دهنده ☺
☎ ادمین : @nohom_robot
Last updated hace 3 meses, 3 semanas
📊 بزرگترین مرجع اطلاعات عمومی، آزمون های چالشی😉😜، هوش و سرگرمی
تبلیغات 👇👇
@QuizAdv
با داشتن این چنل نمیذاری تو جمع کسی حرف بزنه😂
Last updated hace 2 semanas, 6 días