∆برشی از فیک:

بلند شد و با پاهای لرزانش ایستاد و برای ابراز نگرانیش دهن باز کرد:
_ حمام رو برات آماده میکنم.
همینکه خواست بره؛ چیزی که نباید رو زمزمه کردم. نمی‌دونم چرا اما نتونستم مخفیش کنم.
+ من.. من.. بوسیدمش.
نصف راه یخ بست و بی‌حرکت ایستاد.
بیصدا اشک ریختم. ولی صدای شکستن قلب مردِ روبه‌روم نه تنها به گوشم رسیده بود، بلکه تا عمق وجودم نفوذ کرده بود.
+ من.. آه لعنت.
چند قدمی عقب برداشت و برگشت.
_ چـ..چی؟ بو..بوسیدی؟
اینبار جلوتر اومد. روی پاش نشست و با چشمهای به خون نشسته پرسید: تو چی گفتی؟
سرمو پایین انداختم و بیصدا هق زدم.
_ بگو که وقتی بوسیدیش هیچ حسی نداشتی.
اینبار با صدای بلند ابتدای جمله‌اش رو تکرار کرد.
_ لعنتی بگو!
سکوت کردم. نمیتونستم خلاف قلبم حرف بزنم‌.
_ بگو که.. بگو که بهش حسی نداری. جیمین! نگام کن.
دست به زیر چونه‌ام برد و سرمو بالا آورد.
خیره به چشمهای خیسم دوباره فریاد زد.
_ بگو با وجود اینکه همسرته ولی هیچ حسی بهش نداری. بگو! منو دیوونه نکن جیمین! بگو همش یه کاغذ بازیه مسخرست.
کاش میتونستم بگم. ولی قلبم حتی با یادآوری اون بوسه‌ی کذایی تندتر میزد‌.
_ تو.. تو بهم قول دادی لعنتی! جیمین بخاطر اون عوضی این کارو بامن نکن. جیمین‌...
آره قول داده بودم ولی قلب که این چیزها حالیش نبود. اون عاشقش بود.

ادامه:↓
https://t.me/mytrust13
https://t.me/mytrust13
https://t.me/mytrust13