زندگی ام ته رنگ سبز به خودش گرفته بود...
انگار طبیعت زندگی ام خیس از نم چشمانش شده باشد،
زندگی گرم تر شده بود،
آرام امد اما سریع به جریان افتاد...
بدون هیچ پیچیدگی و خیلی ساده امد،اجازه گرفت بنشیند و ماندنی شد...
اصرار کرد به چشم هایش خیره باشم و مرا با سحری بی تعریف به من بازگرداند...
منی که از خودم سفر کرده بودم را نشاند کنار شومینه ی روشن شده ی دلم...
از من برایم گفت، از تمام خوبی هایی که از یاد برده بودم...
از تمام ارزش ها و لیاقت ها و شادی ها...
اسمان غبار گرفته را غبار زدود، سیاهیِ شب را بازگرداند و به دلِ مشکینش ستاره پاشید.
و گویی به مقصودش رسیده باشد، دستمرا گرفت پلک هایم را بوسید و لبخندم را به خاطر سپرد و مثل شهابی اسمان را شکافت و رفت ...
رفت تا فقط لبخندش، چشم های خیره شده اش، صدایِ گرمش و بودنش برایم بماند ...
منی از من ربوده شده بود...
من را به من بازگرداند و رفت...
زندگی خیلی متغیر تر از آن چیزیست که به نظر میرسد...
هر روز را زندگی میکنیم، هر ساعت را میگذرانیم و از روزمرگی مینالیم...
از یکنواختی زندگی گله میکنیم و خسته میشویم.
گاهی کمی، فقط کمی از زندگی بیرون میآیم، اندکیفاصله میگیرم و روند زندگی را نگاه میکنم.
چند ماه گذشته را مقایسه میکنم و انگشت حیرت به دندان میگزم و میبینم زندگی چه قدر متغیر است...
چه ادم هایی که امده اند، چه ادم هایی که رفته اند، چه ادم هایی که مانده اند و چه تغییر ها که کرده اند...
چه قدر زندگی بازی برایمان کنار گذاشته است...
چه قدر اتفاق نیوفتاده مانده است...
چه قدر امدنی ها که هنوز نیامده اند...
چا قدر رفتنی ها که هنوز نرفته اند...
چه قدر ماندنی ها که هنوز پیدا نشده اند...
چه قدر دل بستیم، چه قدر دل کندیم،چه قدر سازگار شدیم، چه قدر عادت کردیم،چه قدر خسته شدیم...
چه قدر تغییر کردیم ...
چه قدر رقصیده ایم به ساز ناکوک زندگی...
آدم ها آنقدر تکه هایشان را گوشه و کنار زندگی جا میگذارند که یک روز قبل از رسیدن موعد مرگشان تمام میشوند...
یک تکه،هرچند کوچک از ادم ها در مکان ها، یاد ها، زمان ها، در دست در دست های با کسی، در آغوش دلبری، در نگاه لرزان از اشکی، در یک کوچه ی خلوت قدم زدنی، در یک مصرع از شعری، در یک جرعه از چای، در یک قسمت از شعری جا میماند ...
ادمی تکه تکه میشود...
هر تکه اش در آدمی، شعری،نسیمی از دست میرود.
آدمی انقدر از خودش به لحظه ها میسپارد که گاهی یادش میرود باید چیزی از او باقی بماند ...
آدمی یک روز قبل از رسیدن پیری، نشسته در تراس، غرق فکر کردن به همه ی خاطراتی که شامل تکه های او هستند، تمام میشود و میمیرد.
همه چیز مبهم است ...
انگار که جهان در پرده ای از جنس ابهام مخفی شده باشد،
اینبار کاش هیچ چیز روشن نشود،
کاش اسمان ابری صاف نشود،
اینبار ترسی از ابهام نیست...
فقط کاش چیزی برایم روشن نشود...
روز میتونه مثل یک تماس پر از خنده ی اول صبح خوب باشه،
فقط کافیه منتظر خوبیش باشی،
بهش ایمان داشته باشی،
به اندازه ی کافی دیوونه باشی،
و خودتو دست موج بسپاری...
جمعه،
۱۳ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸،
چیزی گم شده است.
چیزی مانندِ یک شیءِ قیمتی،
چیزی مانندِ یک حسِ ویژه،
چیزی مانندِ یک ضربان،
چیزی مانندِ یک تویِ مبهم...
یک -تو- مابین زندگیِ یک -من- گم شده است.
یک تو که نمیشناسمش، نمیدانمش، حتی احساس هم نمیشود!
یک تویِ ناملموس اما پاره یِ تن.
یک تو که جایِ خالی اش بیداد میکند،
یک تو میان تمام رهگذرانِ این روزها.
راستی تو باید بدانی که چه قدر از این حجم از رهگذران خسته ام،
باید بدانی که هیچ کدام اندازه ی جایِ خالی ات نمیشوند،
باید بدانی که جای خالی ات مانند یک سیاهچاله هر روز صبح مرا میبلعد و هر شب بالا می آورد!
-تو- باید بدانی که کجا گم شده ای، باید بدانی که این گم شدگی کافی است، باید بدانی که زمان پیدا شدن رسیده است...
پیدا شو، قبل از آنکه آنقدر گم شوم که یک جمعه بنشینی و از -تویِ گمشده یِ- خودت بنویسی...
ترک کردن تو بسیار سخت تر از ترک کردن یک ماده ی مخدر بود،
تو در میان سلول به سلول بافت های تنم رسوخ کرده بودی،
افکارم را به بودنت مزیّن کرده بودی،
قلبم را با حریر عشقت پوشانده بودی و
من شده بودی....
کنار گذاشتن تو نوعی پوست انداختن نبود، کنار گذاشتن تو نوعی جان کندن بود!
تو از من رفتی،رفتی به جایی دور دست...
انقدر دور دست که هرچه دست دراز کنم جز سرابت چیزی نصیبم نشود.
تو از من رفتی تا آن شهری که از مردمشتنها نامی باقی میماند ....
تو طوفان بودی...
آمدی، بهم ریختی، آوار ها را باز هم زیر و رو کردی و رفتی،
رفتی و به پشت سر نگاهی نکردی...
چرا که اگر نگاه کرده بودی،خرابه ای غمگین را میدیدی که آرام آرام زیر بار خاطره هایش مدفون میشود.
روزگار عجیبی شده است بعدِ تو،
چشمانم به تقویم نیست که آخر هفته فرا برسد،
در مغازه ها دستبند های چرم چشمم را نمیگیرند،
گردنم هرروزه میزبان همان گردنبند همیشگی نیست،
دستانم سرد نمیشوند تا دست تو را طلب کنند،
حتی دیگر دلم هم نمیلرزد،
میدانی،
دیگر کسی استثنا نیست...
همه ی دنیا یک طرف است، اما کسی آن طرفِ دیگر نیست...
بدون شب بخیر خوابم میبرد و صبح بخیر کسی روزم را نمیسازد،
میدانی،
همه چیز به طرز عجیبی خوب است...
حتی حالم، حالم هم دیگر خوب است، آخر کسی نیست که باید بداند من خوب نیستم...
بعد از تو همیشه روز است، شب هیچگاه نمیرسد...
نه اینکه خورشید همیشه بتابد،
شاید به خاطر اینکه حتی شب ها خواب به چشمم نمی آید...
و که میداند؟! شاید از بیم آنکه تو بیای در خوابم و فراموش کنم که باید فراموش کنم که هیچگاه فراموشت نمیکنم...
وقتی کنارت بودم
احساس پرنده ای را داشتم که در کنار آدم ها
امنیتی وصف ناپذیر داشت!
احساس گلی را که چیده نشد
و جاماند از گلفروشی ها و گلدان های بلورین
حس می کردم درختی خوشبختم
که جاده، دیگر از او عبور نخواهد کرد
و گاه خودم را رودی آزاد می دیدم
بی هیچ سد و معبری...
#حمید_جدیدی