We post unlimited (12PB, 24PB, 1920PB) personal keys for Warp+ and other Proxy / VPNs every day to keep freedom of information of the entire world!
Bot to generate keys: @generatewarpplusbot
📢 Buy ads: @totoroterror
Developer's channel: @akamemoe
Last updated 1 day, 16 hours ago
اینجا؟ میتونه خونه ی امن تو باشه.
تبلیغات : @sabz_advertisement
Last updated 1 day, 19 hours ago
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 149
ساکونو
با هیجان زیادی به سمت بخشی که اکان توش بستری بود دویدم وقتی که تومو چان باهام تماس گرفت خیلی سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم دلم میخواست هرچه زودتر اکان رو ببینم زمانی که بلاخره رسیدم با افراد زیادی اونجا رو به رو شدم حتی تزوکا سنپای هم اینجا بود مستقیم به سمت پدر اکان رفتم
ساکونو: اکان به هوش اومده؟
کازویا: بله اکان به هوش اومد همین دیشب
ساکونو: میخوام ببینمش میشه؟
کازویا: بخاطر اینکه وضعیت جسمیش پایدار تر بشه فعلا ملاقات ممنوعه فردا میتونیم ببینیمش
لبخند پهنی روی صورتم شکل گرفت خیلی خوشحال بودم اکان به هوش اومده بود و دیگه چی میخواستم که اتفاق بیوفته
تزوکا: اقای میزوکی (فامیلی اکان و کازویا) خوشحالم که شرایط دخترتون داره خوب پیش میره
تزوکا سنپای با اقای میزوکی دست داد و پدر اکان لبخند عمیقی رو به صورت سنپای زد
کازویا: ممنونم که تا اینجا اومدی
تزوکا: ریوزاکی سان میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم
ساکونو: باشه سنپای
به حیاط بیمارستان رفتیم و روی یک. نیمکت نشستیم خوب میدونستم قراره درمورد چی حرف بزنه بازم همون موضوع جدا شدن از ریوما کون توی این قضیه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم نمیخواستم ریوما کون رو از دست بدم نباید از دستش میدادم اصلا بدون اون چطور میتونستم زندگی کنم
تزوکا: ریوزاکی سان فکر کنم خوب میدونی که برای چی دوباره تصمیم گرفتم که باهات حرف بزنم
ساکونو: درمورد ارتباطبم با ریوما کون
تزوکا: درسته
ساکونو: سنپای میدونی من بهش فکر کردم حق با توعه شاید ریوما کون یکم از تمریناتش غافل بوده باشه که تقصیر منه ولی ما میتونیم بدون اینکه جدا بشیم هم به اهدافمون برسیم
تزوکا: ریوزاکی سان اگه بهت بگم که بلایی که سر دوستت اومده بخشی ازش تورو درگیر میکنه چی میگی؟
با تعجب بهش نگاه کردم منظورش رو نفهمیدم درسته که به عنوان یک دوست کوتاهی کردم و از دوستم خبر نگرفتم اما تزوکا سنپای چرا داره من رو محکوم میکنه؟
ساکونو: تزوکا سنپای منظورت رو نمیفهمم
بدون اینکه بهم نگاه کنه و با قیافه جدی شروع به توضیح دادن کرد
تزوکا: اون شب نه فقط اون دختر بلکه ایچیزن هم شرایط خیلی سختی رو تجربه کرده بود شرایط ایچیزن اونقدر سخت بود که برادرش مجبور شد از قرار ملاقاتش بگذره
ساکونو: خ خب من کجای این ماجرا دخیلم
تزوکا: ریوزاکی سان همون طور که قبلا بهت گفتم تو بزرگترین مانع برای پیشرفت ایچیزنی اگه تو همون موقع که برای اولین بار اومدم و بهت گفتم که از ایچیزن جدا بشی هیچ کدوم از این اتفاق ها نمیوفتاد حتی یک درصد هم خبر نداری که ایچیزن چه شرایطی رو پشت سر میذاره
ساکونو: من میدونم اون داره تلاش میکنه که بهتر از قبل باشه
تزوکا: زمانی که 90 درصد مغزش متمرکز روی تو مونده چطور میتونه روی تمریناتش تمرکز کنه؟ ریوزاکی سان ایچیزن همین الانش هم بخاطر اینکه کنار تو باشه تمرینات تیم رو رها کرده اون دو روزه که اینجاست
حرفی برای گفتن نداشتم درست میگفت ریوما کون از درس و تمریناتش گذشته و به ایمجا اومده که کنار من باشه
تزوکا: یا حتی بهتره بگم اون بیشتر از این دو روزه که تمرینی نداره چون تمام هفته رو بدون استراحت فقط دنبال دوست گمشده ای تو گشته که قبل از اینکه تو خبردار بشی و نگران این قضیه بشی بتونه اون رو پیدا کنه ریوزاکی سان تو بزرگترین مانع ایچیزنی
حرفای ریوما کون توی گوشم میپیچید که ازم معذرت میخواست که نتونسته از اکان مراقبت کنه اون تمام هفته رو دنبال اکان گشته؟ و الانم اینجا کنار منه
تزوکا: اون شب چون ایچیزن از لحاظ روحی بحران بدی رو پشت سر میذاشت برادرش نتونست سر قراری که داشت بره چون باید از ایچیزن مراقبت میکرد که توی زمین تنیس تنها مونده و شرایط بدی رو پشت سر میذاشت و این نگرانی باعث شد یکی سر قرارش نره و یک دختر بی گناه اسیب جدی ببینه اگه تو همون موقع از ایچیزن جدا میشدی اون با خیال راحت به تمریناتش برمیگشت درست همون طور که قبلا بود بنظرت عامل این اتفاقات کی میتونه باشه؟
ساکونو: منم؟
تزوکا: درسته اگه نمیخوای ایچیزن هم توی شرایطی مثل دوستت قرار بگیره ازش فاصله بگیر
بلند شد و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه رفت حرفاش مثل خنجر توی قبلم فرو رفته بود نمیتونستم بیشتر از این جلوی گریه کردنم رو بگیرم
یعنی من
من کسی بودم که باعث شدم دوستام تا این حد اسیب ببینن ریوگا سنپای بخاطر شرایط بد ریوما کون نرفت؟ مگه چی شده بود؟ اصلا چرا ریوما کون اینارو بهم نمیگه
وضعیت الان اکان وضعیت ریوما کون
همه اشون من توش نقش داشتم من توی
همه اش نقش داشتم باید همون موقع به هشدار سنپای گوش میدادم؟ اگه واقعا همین طوره چطور میتونم خودم رو ببخشم
ریوگا: ساچان چیشده؟ حالت خوبه
ریوگا سنپای باید ازش بپرسم؟
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 148
ساکونو
48 ساعت گذشته و اکان هنوزم توی کما بود اعلائمی رو از خودش نشون نمیداد اما خطر مرگ کاملا رفع شده بود و این یک امید بزرگ توی دلم کاشته بود من مطمعنم که اکان خیلی زود بیدار میشه دیگه نمیخوام منفی فکر کنم اکان قوی بود میتونست با وضعیتش بجنگه و توی این جنگ اکان برنده است
ریوما: تو هنوز نخوابیدی؟
به طرف ریوما کون نگاه کردم که کنار در ایستاده بود
ساکونو: خوابم نبرد
ریوما: بعد از دو روز نخوابیدن داری میگی خوابم نمیاد؟
ساکونو: متاسفم
ریوما: چرا متاسفی؟
حرفی نزدم و فقط به انگشت هام نگاه کردم
تمام افکارم درگیر اکان بود دلم میخواست هرچه زودتر به روزهای گذشته برگردیم بازم باهاش وقت بگذرونم و اون رو خندون ببینم
~~~~~~~~
ریوما
کم حرف میزد و کم غذا میخورد تمام وقت رو توی بیمارستان میگذروند حالا هم که تونسته بودم بیارمش خونه قصد نداشت که استراحت کنه اینجوری فقط به خودش اسیب میزد
به سمتش رفتم و کنارش روی تختش نشستم یکم اون طرف تر رفت که جا باز بشه و بالشش رو درست کردم
ریوما: دراز بکش
بدون چون و چرا به حرفم گوش داد و پشت به من به پهلو دراز کشید
ساکونو: همین جا بمون
ریوما: من اینجا میمونم پس راحت باش و بخواب
ساکونو: خوابم نمیبره
ریوما: لازمه برات لالایی بخونم؟؟!! حس میکنم پدر شدم برگرد اینور ببینم
ساکونو: هوم
به سمتم برگشت منم کنارش دراز کشیدم تختش یک نفره برای همین خیلی بهش نزدیک بودم
به سمتم اومد بهم نزدیک شد با یک بوسه نرم فاصله امون رو بست بوسه چند ثانیه بیشتر طول نکشید بغلش کردم الان دیگه سرش روی بازوم بود چیزی بهش نگفتم و فقط ساکت موندم که اروم خوابش ببره یه مدت خیلی کوتاه بعدش کم کم خوابش برد. یکم بعدش هم خودم خوابم برد
~~~~~~~~
کازویا
پلیس ها هنوز درگیر پرونده بودن تا زمانی که اکان به هوش نمیومد نمیشد سرنخ درستی پیدا کرد برای همین تصمیم گرفتن که تحقیقا و بازجویی رو از اعضای خانواده و دوستان نزدیک اکان شروع کنن و مخصوصا با اشخاصی که اون شب با اکان در تماس یا ارتباط بودن
تمام ذهنم پر از سوال بود چیشده چه بلایی سر تنها دخترم اومده بود هنوز توی کما بود نمیدونستم باید چیکار کنم و این بیشتر از همه ازارم میداد دخترم کسی که از تمام دنیا برام با ارزش تره کی جرعت کرده بود که بهش دست بزنه حتی تحمل نداشتم که یک تار مو از سرش کم بشه ولی حالا یکسری ادم حرومزاده کاری کرده بودن که اکانم دخترم توی کما تا پای مرگ پیش بره اگه اون شب اون دختر ریوزاکی و دوستاش پیداش نمیکردن الان اکانی وجود نداشت
سرم رو محکم تکون دادم نباید به این چیزا فکر میکردم
من باید قوی میموندم تا کسایی که این بلا رو سر دخترم اوردن پیدا کنم
کازویا: دوست دارم دخترم.... قوی باش باشه همه چی درست میشه هرکاری برای بهتر شدنت انجام میدم از الان به بعد بهت قول میدم همیشه کنارتم حتی اگه لازم باشه بیخیال تمام کارای شرکت میشم فقط کافیه تو چشمات رو باز کنی
ماسکی که روی صورتم بود رو پایین کشیدم و پیشونیش رو عمیق بوسیدم وقت ملاقاتم باهاش دیگه داشت تموم میشد به چهراش دقیق تر نگاه کردم صورتش پر بود از کبودی و زخم صورتش رو لمس کردم تک تک استخون های اونایی که اینکار رو باهات کردن خورد میکنم کاری میکنم اونا تقاص کارشون رو پس میدن دخترم قرار نیست که رنگ ازادی رو دیگه به چشم ببینن اما قبلش اکان لطفا بیدار شو
یه لبخند غمگین روی لبام شکل گرفت با تمام امیدم بهش نگاه کردم
ابرو های اکان یکم در هم رفت چندتا تکون ریز خورد برای یک لحظه حس کردم از وسط بهشت بیرون اومدم خیلی سریع دکمه بالای سر اکان رو فشار دادم
دخترم واکنش نشون داده بود دستام از هیجان داشتن میلرزیدن
کازویا: اکان دخترم
پرستار و دکتر خیلی سریع وارد شدن
کازویا: دخترم اون تکون خورد اون تکون خورد
پرستار: باشه اقا لطفا بیرون باشید
کازویا: باشه باشه لطفا مراقب دخترم باشید
پرستار: چشم اقا لطفا بیرون باشید
با اشتیاق از اتاق بیرون رفتم سر از پا نمیشناختم و فقط داشتم راه میرفتم چی شد اکان به هوش اومد؟ یک مدت تقریبا طولانی گذشت و من همچنان داشتم جلوی در اتاق راه میرفتم
ریوگا: چیشده؟؟؟
کازویا: آ.. اکان اون تکون خورد الان دکترا اون داخلن
ریوگا: چی؟ تکون خورد به هوش اومد؟؟
قبل از اینکه جواب این پسر رو بدم دکتر بیرون اومد
دکتر: خبرای خوبی دارم بیمارمون خیلی قویه اون از کما بیرون اومده بعد از مایعنه کامل اون رو به بخش دیگه ای منتقل میکنیم اما لطفا خیلی باهاش حرف نزنید و بیمار رو خسته نکنید فعلا برای بهبودی بهتر بیمارمون ملاقات ممنوعه تا 24 ساعت که وضعیتش پایدار تر بشه
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 147
ریوما
هنوز توی بغلم بود چند وقت بود که به دیدنش نیومده بودم بخاطر موضوعی که پیش اومده بود همش در حال جستجوی اون دختر بودیم میدونستم این کار اشتباهه اما دلم براش تنگ شده بود بهش وابسته بودم حتی تماس های تلفنی هم باعث نمیشه که دل تنگیم براش کم بشه فاصله گرفتن ازش سخت بود مخصوصا اینکه حالا درگیر وضعیت تنیسم هم بودم
ولی خیلی خوب این رو میدونستم که توی این دنیا هیچ چیزی با ارزش تر و مهم تر این ساکونو برای من نبود هیچی
احساس درماندگی داشتم کسی که از کل دنیا برای مهم تر بود توی بغلم داشت گریه میکرد و من نمیتونستم کاری برای بهتر کردن حالش انجام بدم فقط میتونم امیدوار باشم که اون دختر اون بالا هرچه زودتر حالش خوب بشه اون باید مقاومت کنه که زودتر خوب بشه و اتفاقی براش نیوفته در اون صورت ساکونو دیگه گریه نمیکنه
دستم و داخل موهاش فرو بردم موهای نرمش رو لمس کردم بازم بلند شده بودن اما نه به بلندی قبل الان تا وسط کمرش میرسید با اینکه موهاش بلند شده بود دیگه اونارو نبافت دلم برای مدل موهای گذشته اش تنگ شده بود ساکونو خیلی تعغیر کرده بود دیگه خجالتی نبود دست و پا چلفتی نمیشد اما هنوزم به همون اندازه مهربون بود و توی مسیریابی افتضاح بود ذره به ذره احساسات و علایق و خواسته هاش و افکارش رو از بر بودم چیزی نمونده بود که راجبش ندونم هر چیزی که مربوط بهش باشه با تمام جزییات توی مغزم ثبت شده بود
ریوما: ساکونو هوا سرده سرما میخوری بیا بریم داخل
سرش رو تکون داد دستش رو گرفتم و به داخل بیمارستان برگشتیم اگه دست من بود میبردمش خونه اون از دیشب توی بیمارستان بود و استراحت نکرده بود اینجوری به خودش اسیب میزد
به کافه رستوران بیمارستان بردمش که حداقل یه چیزی بخوره چون خیلی بی جون بنظر میرسید
ریوما: روی این صندلی بشین
ساکونو: باشه
ریوما: چی میخوای بخوری؟
ساکونو: گشنم نیست
ریوما: میدونم فقط نیازه یکم بیشتر انرژی داشته باشی مگه نمیخوای مراقب اکان باشی
ساکونو: چرا میخوام
ریوما: اگه تو حالت خوب باشه اکان هم حالش خوب میشه
خنده ریزی کرد
ساکونو: ریوما کون مگه داری بچه گول میزنی
ریوما: دارم دخترم رو گول میزنم خب حالا چی دوست داری بجز بستنی هر چیزی که بخوای برات میگیرم
(بی تربیتا سینگل اینجا نشسته??)
ساکونو: باشه یه کیک با قهوه شیرین
ریوما: باشه فقط همینا؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد ازش دور شدم تا چیزایی که گفته بود رو بگیرم..............
~~
ریوگا
جرعت نداشتم به داخل بیمارستان برم دستام رو محکم مشت کرده بودم
وقتی شنیدم پیدا شده احساس کردم دنیا رو بهم دادن ولی وقتی گفتن وضعیت خوبی نداره همون ترس و اضطراب دوباره به جونم افتاد توی این مدت تمام توکیو رو زیر و رو کردم اما هیچ نشانه ای ازش پیدا نکردم اما حالا پیدا شده بود اونم جایی که هیچکس فکرش رو نمیکرد
اصلا من چرا اینجا بودم؟ حق داشتم که حالش رو بدونم!؟ مگه تنها کسی که اون رو توی وضعیت انداخته بود من نبودم؟ من با بودنم بهش اسیب زده بودم با خود خواهی تمام اون رو بیرون کشیدم و توی خطر انداختم
باید تاوانش رو میدادم هم دست اصلی اون مجرم ها من بودم که باعث شدم اکان رو بدزدن و توی این وضعیت باشه وضعیتی که حتی معلوم نبود خوب میشه یا نه
لعنتی مگه باهاش چیکار کرده بودن که تا این حد اسیب دیده بود جرعت نداشتم بهش فکر کنم که ممکنه چه بلاهایی سرش اورده باشن حتی فکر کردن به اینکه یک سیلی بهش زده باشن ازارم میداد چون باعث اصلی این اتفاقات من بودم
بین رفتن و نرفتن دو دل بودم اگه چیزی که ازش میترسیدم میشنیدم چی
نفس عمیقی کشیدم باید باهاش رو به رو میشدم باید میدیم که چه بلایی بخاطر من سر این دختر اومده بود
وارد که شدم مستقیم به سمت جایی که بود رفتم
(اسم بخش های بیمارستان رو بلد نیستم دیگه خودتون ببخشید)
با هر گامی که میذاشتم قلبم تند تر میزد هر لحظه که نزدیک تر میشدم بیشتر میترسیدم....
بلاخره رسیدم توی اتاق عمل بود همه روی صندلی های جلوی اتاق عمل نشسته بودن هنوز خیلی بهشون نزدیک نشده بودم اومدم یک قدم دیگه بذارم که در ورودی اتاق عمل باز شد و دکتر ازش خارج شد ناخداگاه سرعتم رو بیشتر کردم میخواستم بدونم اکان در چه حالیه
قبل از من پدر و مادرش و دوستاش به سمت دکتر رفتن و جویای حال اکان شدن
دکتر: وضعیت بحرانی رو پشت سر میذاره متاسفم این رو میگم اما ما تمام تلاشمون رو کردیم ولی فقط تونستیم تا حدودی خطر مرگ رو کاهش بدیم بیمار در حال حاضر توی کما رفته ولی ما باز هم تلاشمون رو برای بهبود وضعیتش انجام میدیم
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 144
~~~~
اون سه نفر یک بار دیگه اکان رو بیهوش کردن ماده بیهوشی که بهش داده بودن حداقل تا چند ساعت کارساز بود براش یک تیشرت کثیف مردانه پوشیدن و دست و پاش رو بستن توی صندوق عقب ماشین انداختن
اونا تصمیم گرفتن که کلک اکان رو جایی خارج از توکیو بکنن که هرگز پیدا نشه و تا زمانی که استخون هاش تبدیل به خاک میشه همون جا گم و گور بمونه
پس مسیر رو خیلی دور تر از چیزی که باید انتخاب کردن هم دور از توکیو و اطرافش و هم جایی که هیچکس به فکرش نمی رسید
بهترین جا جنگل های بارانی کیوتو بود که اکثر مواقع بخاطر باران شدید کسی اونجا رفت و امد نداشت مخصوصا الان که فصل پاییز بود پس توی این سرما هیچکس حتی از ذهنش هم رد نمیشد که به اونجا سفر کنه
اونجا قطعا بهترین جا برای تموم کردن کار این دختر بود
اونا بیشتر از چند ساعت تا اونجا رانندگی کردن اکان توی صندوق عقب به هوش اومده بود
~~
اکان
وقتی چشمام رو باز کردم همه جا تاریکی مطلق بود توی جایی تنگ و تاریک بودم بوی بدی فضا رو پر کرده بود هیچ جا قابل دیدن نبود ولی انگار در حال حرکت بودم این یعنی داخل صندوق عقب یک ماشین بودم کی اومدم اینجا چند وقته در حال حرکتیم هیچ کدوم رو نمیدونم ولی سر گیجه و حالتی که داشتم نشون میداد دوباره من رو با همون داروی بیهوشی بیهوش کردن
از اینکه زنده بودم هنوز خوشحالم سعی کردم افکارم رو جمع و جور کنم باید یک راهی پیدا میکردم که بتونم جون سالم به در ببرم اما چجوری خیلی ترسیده بودم ولی باید خودم رو کنترل میکردم..
درسته که هر دقیقه ای که با این ادما گذروندم رو ارزوی مرگ میکردم میدونستم چه بلاهایی سرم اوردن میدونم که قرار نیست زندگیم به حالت عادی برگرده اما با این حال دلم نمیخواست بمیرم نمیخواستم زندگیم همین جا تموم بشه بایدم نجات پیدا میکردم باید خودم رو نجام میدادم
تکون های داخل ماشین خیلی شدید تر شد صدای قل خوردن و برخورد سنگ ریزه به چرخ ماشین قابل شنیدن بودن مشخص بود که جایی داخل جنگل بودیم چون توی جاده اسفالت مدام صدای برخورد سنگ شنیده نمیشه و ماشین اینقدر تکون نمیخوره نمیدونم چقدر ولی همچنان در حال حرکت بودیم
یه مدت طولانی گذشت که ماشین از حرکت ایستاد که همراه باهاش قلب منم ایستاد ساده ترین نقشه ای میتونستم و تنها راهی که داشتم رو انجام دادم همچنان خودم رو به بیهوشی زدم
صدای باز شدن در صندوق اومد تا جایی که میتونستم سعی کردم هیچ تکونی نخورم صدای خنده مزحکشون شنیده میشد حرفای بدی بهم میزدن بازوم و پاهام رو گرفتن و بیرون کشیدن و روی زمین انداختنم با برخورد محکمم روی زمین احساس درد شدیدی توی کل بدنم حس کردم اما برای نجات جونمم که شده نباید هیچ صدایی رو از خودم در میاوردم سعی کردم حتی برای چند لحظه هم که شده ابرو هام رو توی هم نکشم باید تحمل کنم
حس کردم که روی زمین در حال کشیده شدن بودم اما باز هم هیچ عکس العملی نشون ندادم
زمین پوست کمر و کل پشت و دستام رو داشت میکند سنگ ریزه ها توی بدنم فرو میرفت اما باز هم چیزی نگفتم بلاخره متوقف شد چند لحظه گذشت انگار که داشتن ازم دور میشدن ریز یکم چشمام رو باز کردم دیدم از توی ماشین یک دبه بیرون اوردن که توش از مایعات پر بود
صداشون قابل شنیدن بود که یکیشون فدک میخواست با فهمیدن نقشه اشون چهارستون بدنم لرزید قرار بود اتیشم بزنن باید همین الان فرار میکردم حالا که ازم فاصله داشتن اگه بر میگشتن دیگه کارم تموم بود بدون صبر بلنده شدم و با پاهای برهنه شروع به دویدن کردم تا جایی که تونستم به سمت جاهایی که درخت های بیشتری وجود داشت میرفتم صداشون رو از پشت سرم شنیدم که داشتن دنبالم میکردن
سرعتم رو بیشتر کردم ضعیف بودم اما نهایت تلاشم رو کردم به پشت سرم نگاه نکردم و فقط دوییدم با اطرافم و صداهاشون هیچ توجهی نکردم فقط میخواستم جونم رو نجات بدم هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود اما وقتی که جلوم به یک صخره حدودا 10 متری دیدم از دویدن ایستادم نفس نفس میزدم برگشتم که مسیرم رو عوض کنم ولی با دیدن هر سه تاشون متوقف شدم
مرد: برگرد اینجا احمق حرومزاده
اکان: بذار برم خواهش میکنم
با چهره عصبانیش به سمتم اومد توی صورتش هیچ رحمی نبود یکبار دیگه به پشت سرم نگاه کردم پایین صخره یک روخانه بود چشمام رو بستم و با یک حرکت از صخره پایین پریدم...........
عشق ممنوعه: پیشتازانه هر یک از سوارکاران به سمت موانع و ناهمواری ها در حرکت بودند و گاه ریوما بر لودویک پیشگام میشد و گاهی بالعکس، لودویک مفهوم سرعت را به رقیبش نشان میداد. هدف مشترک جفتشان برگشتن به قصر بود اما یکی به قصد دیدار مجدد شاهدخت ساکونو و دیگری…
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 143
اکان
با احساس گیجی چشمام رو باز کردم اطرام کاملا تار بود چندباری چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم رو واضح کنم خواستم از جام بلند شم اما متوجه شدم دستام از پشت بسته شدن هر لحظه احساس گیجیم کمتر میشد و بهتر متوجه موقعیتم میشدم دقیق تر نگاه کردم انگار داخل یک انبار خرابه بودم اینجا کجا بود چخبر شده بود یعنی چی که الان اینجام چی شده؟
احساس دلشوره داشتم قلبم شروع به تپیدن کرد ناخداگاه احساس ترس شدیدی بهم هجوم اورد
مرد: هی این خانم کوچولو بلاخره بیدار شد
صدایی که شنیدم از پشت سرم میومد موهای تنم سیخ شدن بخاطر دست و پای بسته شدم نمیتونستم تکون بخورم
صدای قدم ها و نزدیک تر شدنشون رو حس میکردم..........
~~~
اکان توی اون لحظه احساس ترس شدیدی داشت در یک جای نا اشنا با چند نفر مرد بالغ که کاملا مشخص بود قصد خوبی برای اکان ندارن بیدار شد
مردایی که اکان رو دزدیده بودن افرادی بودن که سابقه خیلی خوبی در جامعه نداشتن یعنی هر کدوم به علت های مختلف چند سالی رو در زندان گذرونده بودن و حالا بعد دو سال ازادی اولین طعمه ای اونا اکان بود
اونا اکان رو دزدین و به انباری متروکه ای که سال هاست بی استفاده مونده در خارج از شهر اوردن
وقتی که اکان رو بیهوش کردن دست و پاش رو بستن و داخل انبار سرد انداختن اونا منتظر موندن که اکان از خواب بیدار بشه چون انجام جنایت روی قربانی بیهوش لذتی رو که میخواستن بهشون نمیداد جیغ و التماس قربانی و زجر دادنش براشون حکم انرژی زا رو داشت
(اول میخواستم نوع کار و شکنجه ای که با اکان انجام دادن رو با جزییات بنویسم ولی خب این رمان قرار بود یک رمان عاشقانه با موضوعات ساده مدرسه ای باشه پس به طور خلاصه وار توضیح میدم)
زمانی که اکان از خواب بیدار شد حکم شروع ماجرا رو برای این سه نفر داشت اولین قدم مثل قربانی های قبلی شکنجه روانی دادن اکان بود مرد بهش نزدیک شد و درست جلوش اکان نشست کمکش کرد که بشینه و موهاش رو از توی صورتش کنار زد
و شروع به معرفی خودش و همدست هاش کرد و گفتن اینکه تا الان چه بلاهایی تا حالا سر چند نفر اوردن
درسته که اکثر حرف های این مرد صرفا دروغی برای ترسوندن بیشتر اکان بود اما خب موفق هم شده بود چون ترس شدیدی که داخل چشمای اکان بود به وضوح قابل دیدن بود
شکنجه اکان شروع شد از کتک های مکرر گرفته تا تجاوز جهنم برای اکان شروع شده بود هر روز برای اون بدتر از روز قبل بود اما زمانی که یکی از این سه نفر به شهر رفته بود تا غذای مورد نیاز رو خریداری کنه متوجه اعلامیه پلیس برای گم شدن اکان بود شد که خب اونا از قبل هم انتظارش رو داشتن پس حالا وقت کشتن دختر بود زمانی که برگشت موضوع رو به دو نفر دیگه اطلاع داد و اونا هم گفتن وقت تموم کردن کار اکانه حالا وقت انجام کار اصلی بود
~~~~
اکان
اون سه نفر داشتن با همدیگه حرف میزدن جونی نداشتم که بهشون گوش بدم برامم مهم نبود که درباره چه چیزی حرف میزنن فقط همون طور که روی زمین سرد دراز کشید بودم منتظر بلاهای تازه ای بودم که قراره سرم بیارن
چند وقت بود که اینجام؟ چند روز گذشته؟ فقط میدونم بدنم داشت میلرزید از ترس وحشت از سرما از شوک بلاهایی که سرم اورده بودن
وقتی دیدم که بازم دارن به سمتم میان دست و پام و رو داخل شکمم جمع کردم لرزش بدنم بیشتر و بیشتر شد میخواستم جیغ بکشم اما صدام در نمیومد
وقتی بهم رسیدن دستاش رو داخل موهام برد و محکم کشید و مجبورم کرد بلند شدم ولی ضعیف شدیدی داشتم که نمیذاشت سرپا بمونم اما اون هنوز هم من رو از موهام گرفته بود که سرپا بمونم
بهش نگاه کردم با اخرین امیدی که داشتم میخواستم که ازادم کنن بذارن برم
اکان: خ... خواهش میکنم بزارین برم
مرد: هاهاهاها
صدای خنده اش توی فضا پیچید که
اکان: لطفا... خواهش میکنم
مرد: بذارم بری تازه کارمون شروع شده
این حرفش باعث شد بیشتر وحشت کنم دیگه قرار بود باهام چیکار کنن
مرد: اینقدر مظلوم بهم نگاه نکن حالا که اصرار داری دلم به رحم اومده ولت میکنم.......
این حرفش باعث شد کمی امید ته قلبم پیدا کنم
مرد: ولت میکنم ولی اون دنیا
هر سه نفر شروع به خندیدن کردن صدای خنده های شیطانیشون توی گوشم میپیچید میخواستن من رو بکشن؟ نه نه نه من نمیخوام بمیرم با وجود تمام اتفاقاتی که برام افتاده هنوز نمیخوام بمیرم نه
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 142
اینا داشتن درمورد چی حرف میزدن منظورشون از روح چیه
هیرو: اون پیرمرد نگهبان گفت که شبا روح یک دختر جوان دور محوطه بیرونی ساختمان ها ما بین درخت ها راه میره
ساداکو: با این حرفا فقط میخواید مارو بترسونید بهتره دنبال یه راه دیگه باشین چون این روش خیلی مسخره و پیش پا افتاده است
مایکل:هی ما دروغ نمیگیم خود اون نگهبانه گفت اون گفت تا حالا چندین بار اون روح رو دیده
نانامی: شما پسرا بهتره همین جا تمومش کنید
مایکل: ساکونو چان
ساکونو: منم با بقیه موافقم گفتن این حرفا فقط باعث میشه همه اینجا بترسن
هیرو: یعنی چی شما نمی خواید ببینید واقعا اینجا روح هست یا نه
ساکونو: چی؟
هیرو: دارم میگم من و مایکل تصمیم گرفتیم امشب به اطراف نگاهی بندازیم
نانامی: این چه تصمیم مسخره ایه
هیرو: یکم هیجان و ترس دلتون نمیخواد؟
مایکل: درسته بیاین بریم نانامی تو همیشه از این چیزا دوست داشتی نمیخوای واقعا هیجانش رو حس کنی
نانامی: خب اره ولی این خیلی یهوییه
هیرو: نکنه انتظار داری روح برات کارت دعوت بفرسته
نانامی: خیلی خوب منم میام باهاتون
ساداکو: یعنی چی که میری دیونه شدی هیچکدومتون نباید برین
حرفاشون باعث میشد احساس ترس کنم اینقدر راحت درمورد همچین چیز ترسناکی حرف میزدن انگار که یک موضوع ساده مثل طعم بستنیه
نانامی: نیازی نیست بترسی ساداکو سان به چشم یک خوش گذرونی بهش نگاه کن
ساداکو:داری میگی منم باید باهاتون بیام نه هرگز
ساکونو: حق با ساداکو چانه نباید نصف شب برین بیرون این اصلا درست نیست درضمن منم بهتون این اجازه رو نمیدم که برین بیرون نه شما دو نفر و نه تو نانامی هیچکدومتون این اجازه رو ندارین
...
ساعت 00/00 نیمه شب
داشتم چه غلطی میکردم مثلا قرار بود جلوی اونا رو بگیرم ولی حالا خودم پیشتازم و منتظر هیرو کون و مایکل کون موندم حتما دیونه شدم هیچ صدایی شنیده نمیشد همه جا تاریک بود و فقط چندتا چراغ بیرونی محوطه روشن بود پشت درختا کاملا تاریک بنظر میرسید هوفف ساکونو اروم باش
نانامی: اون دو تا کجا موندن
ساداکو: حتما ترسیدن بیاین برگردیم
ساکونو: منطقی ترین کار همینه ولی تا اینجا اومدم
نانامی: با ساکونو موافقم حیفه بدون نتیجه برگردیم
ایمی: اوناهاش بلاخره اومدن
مایکل و هیرو کون بلاخره اومدن
نانامی: دیر کردین
ساکونو: هیسس نانامی چان اروم تر
هیرو: اون پیرمرد نگهبان جلوی در نشسته بود بریم تا این ورا پیداش نشده
مایکل: چراغ قوه اوردین؟
ساکونو: چراغ قوه میخوای چیکار وقتی گوشی موبایلت هست
مایکل: اممم......... هیچی دیگه پس بریم
از اونجا به سمت درختای جنگل حرکت کردیم نور گوشی هامون رو روشن کرده بودیم
هیرو: خیلی خوب خانوما اصلا نترسین ما هواسمون بهتون هست
نانامی: وقتی تو این رو میگی باعث میشه بیشتر بترسم
مایکل: به جون هم نپرین
همه جا تاریکی مطلق بود درختای کاج اطرافمون رو گرفته بودن ناخداگاه به نانامی نزدیک تر شدم بهم نگاه کرد
نانامی: نترس ما همه امون با همیم
ساکونو: من خوبم نمیترسم
نانامی: باشه فقط دستت رو بهم بده
دستش رو گرفتم و هر دو شروع به راه رفتن کردیم
حدودا 20 دقیقه بود که داشتیم میگشتیم ولی چیزی پیدا نکرده بودیم دیگه خیالم کاملا راحت شده بود و احساس نگرانی نداشتم
ساداکو: چقدر دیگه باید بگردیم اخه؟
ایمی: بهتر نیست دیگه برگردیم
مایکل: چقدر از کمپ دور شدیم؟
هیرو: خیلی نیست فقط تا نزدیک رودخانه اومدیم
حق با هیرو کون بود صدای روخانه قابل شنیدن بود هر لحظه بهش نزدیک تر میشدیم
ساکونو: تا نزدیک روخانه بریم و بعدش برگردیم اینطور که پیداست واقعا چیزی برای پیدا کردن وجود نداره
مایکل: درسته باورم نمیشه واقعا خیلی براش هیجان داشتم اما ببین چی شد
به سمت صدای رودخانه حرکت کردیم تقریبا بهش نزدیک بودیم و کمی بعد رسیدیم کلی گیاه و درخت جلوی راهمون بودن که بنظر میومد روخانه پشت اونا قرار داشت
هیرو: صبر کنید اول من میرم
ساکونو: مراقب باش
هیرو کون جلو تر رفت و گیاه هارو کنار زد اما در یک لحظه ناپدید شد از ترس برای چند لحظه شوکه شدیم اما با صدای داد هیرو کون به خودمون اومدیم
هیرو: اخ کمک
نانامی: هیرو
نزدیک تر رفتیم و گیاه هارو کنار زدیم هیرو کون کنار رودخانه افتاده بود زمین
ساکونو: حالت خوبه؟
هیرو: من خوبم ولی بیاین کمکم
با احتیاط به سمت پایین رفتیم و به هیرو کون نزدیک شدیم نانامی و مایکل کون سریع به کمکش رفتن نور به اطراف انداختم و که چشمم به جسمی خورد که روی یک سنگ کنار رودخانه افتاده بود قلبم برای یک لحظه ایستاد
ساکونو: اون دیگه چیه؟
ساداکو: چیشده
اب دهنم رو قورت دادم و به سمتش رفتم با هر قدم بیشتر میترسیدم اما با دیدن یک دختر که تا نصفه توی رودخانه افتاده بود بیشتر ترسیدم با عجله بیشتری به سمتش رفتم و نور رو به صورتش انداختم
ساکونو: آکان؟؟
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 141
توی افکارم بودم که بلاخره صدای سنسه اومد که گفت رسیدیم
دستم رو روی شونه نانامی گذاشتم و تکونش دادم
ساکونو: نانامی چان بلند شو رسیدیم
خوشبختانه نانامی خیلی زود بیدار شد و یک خمیازه کوچیک کشید
نانامی: کی رسیدیم؟
ساکونو: الان
مایکل: هی شما دو نفر قصد دارین با اتوبوس برگردین؟
نانامی: هااا یکم وقت بده
نانامی بلند شد و پشت سرش منم رفتم اخرین نفرات ما بودیم که پیاده شدیم
با بیرون اومدن از اتوبوس یک نفس عمیق کشیدم هوای تازه جنگل رو به ریه هام وارد کردم
مایکل: اینجا خیلی قشنگه
نانامی: میتونم اینجا زندگی کنم
ساکونو: جای خوبی بنظر میاد
سنسه: خیلی خوب همه گوش کنید.... با شماهام همه اتون ساکت باشید... همون طور که همه اتون میدونید ما برای اردوی تمرینی و تحقیقاتی به اینجا اومدیم تا اخر امروز قوانین کمپ رو حتما بخونید درباره محل اقامتتون به گروه های 4 نفر توی هر اتاق تقسیم میشید پس همین الان هم گروهی هاتون رو انتخاب کنید
پسرا توی ساختمون A. و دخترا توی ساختمون B. میمونن توضیحات لازم هم روی تابلوی اعلانات هر ساختمون نوشته شده حالا هم برین داخل و اتاق هاتون روانتخاب کنید همه اتاق ها هم مثل همن پس دعوا نکنید
دسته چمدونم رو گرفتم و به سمت ساختمان B رفتم
نانامی: هی ساکونو صبر کن منم بیام
به سمت عقب برگشتم نانامی داشت دنبالم میومد
ساکونو: بیا بریم
نانامی: به پسرا حسودیم میشه مایکل خیلی زود گروهش رو پیدا کرد
ساکونو: جدا؟ این خیلی خوبه ما هم دوتا هم اتاقی پیدا میکنیم
نانامی: اینجا دو طبقه است
ساکونو: بنظر میاد اتاق ها توی طبقه دوم باشن
ساداکو: نانامی سان ساکونو چان
ساکونو: روز بخیر ساداکو چان
نانامی: سلام
ساداکو: هم اتاقی هاتون رو انتخاب کردین؟ میتونم باهاتون توی یک اتاق باشم
ساکونو: نه خیلی خوبه ما فقط دو نفریم
نانامی: خوبه حالا فقط یک نفر دیگه میخوایم
ساداکو: عالیه ممنونم کدوم اتاق رو انتخاب کردین؟
ساکونو: هنوز اتاقی روانتخاب نکردیم
نانامی: شاید بهتر باشه اول هم اتاقی بعدیمون رو پیدا کنیم
ساداکو: اهوم درسته
یکم صبر کردیم و ظاهرا اکثر گروه ها تکمیل بودن از چندتا دختر پرسیدم اما همه گروه خودشون رو داشتن اما بلاخره نانامی خندان با یک دختر که تا حالا ندیده بودم به سمتمون اومد
نانامی: هم اتاقیمون رو پیدا کردم
ایمی: سلام من ایمی هستم
ساکونو: سلام من ریوزاکی ساکونو هستم از دیدنت خوشحالم
بعد معرفی همدیگه به شخص جدید اخرین اتاقی که مونده بود رو انتخاب کردیم وارد اتاق شدیم
اتاق یک اتاق ساده با چهار تخت همراه با حمام و دستشویی بود
نانامی: این خیلی خوبه دیگه نیازی نیست برای حموم کردن وسایل برداریم و توی صف وایسیم
ساداکو: باید برای اینکه اینقدر خوب ساختنش ازشون ممنون باشیم
..............................
روز اولم توی کمپ به خوبی داشت سپری میشد دخترا تصمیم گرفتن به اطراف نگاهی بندازن منم برای اینکه با ریوما کون تماس بگیرم یکم ازشون فاصله گرفتم
باید حالش رو بررسی میکردم باید میفهمیدم الان در چه حاله امیدوار بودم که تمام حرفایی که از تزوکا سنپای راجبش میشنیدم درست نباشن دلم نمیخواست همچین وضعیت سختی رو تجربه کنه تمام افکارم هر روز بیشتر و بیشتر درگیر این قضیه میشد من بهتر از هر کسی میدونستم که تنیس تا چه حد برای ریوما کون اهمیت داره....
صدای بوق تلفن همچنان داشت شنیده میشد اما انگار اون قصد نداشت که جواب بده برای همین تماس رو قطع کردم
ساکونو: حتما داره استراحت میکنه
به صفحه تماس هام نگاه کردم متوجه یک چیز عجیب شدم اینکه توی این هفته تنها کسی با من تماس گرفته بود ریوما کون بود و من هیچ تماسی از تومو چان و اکان چان یا بقیه نداشتم تا به حال همچین چیزی پیش نیومده بود اینکه تومو چان با من تماس نگیره عجیبه از زمان بچگیمون تا به الان ما هر روز با هم تماس داشتیم و در ارتباط بودیم...
یکم با اخم به صفحه گوشی نگاه کردم سرم و کمی تکون دادم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم
و به پیش بقیه برگشتم
نانامی: دوست پسرت در چه حاله؟
ساکونو: نتونستم باهاش حرف بزنم
نانامی: اخی دلت براش تنگ شده؟
لبخندی زدم
ساکونو: معلومه که دلم براش تنگ میشه
نانامی: بعضی وقتا به رابطتون حسودی میکنم
ایمی: ساکونو سان تو واقعا دوست پسر داری؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم
مایکل: هی دخترا
نانامی: هاا؟؟
مایکل: ببینم شما خبردار شدین؟؟
مایکل کون همراه با هیرو کون با هیجان به سمتمون اومدن با شوق عجیبی جلومون ایستادن
ساداکو: چه خبری؟
مایکل: ما از پیرمردی که اینجا زندگی میکنه یه چیزایی شنیدیم
کنجکاو بهشون خیره شدیم که تعریف کنن چه چیزایی شنیدن
هیرو: اون پیرمرد گفت اینجا روح داره.....
عشق ادم رو عوض میکنه
پارت 140
چیبیسکه رفته بود تا بتوتم خصوصی با پدر اکان حرف بزنم.. مرد جلوم صبورانه منتظر نشسته تا من به حرف بیام ولی من احمقانه احساس تنش داشتم و کنترلم رو از دست داده بودم از واکنشی که قرار نشون بده نمیترسیدم ترسم برای اتفاقی بود که برای اکان افتاده بود و کنترلی روی احساساتم نداشتم من فقط یک شخص بودم که به اون دختر علاقه داره حالا این مرد که پدرشه چه حالی رو داشت تجربه میکرد وقتی تنها دخترش گم شده بود باید خودم رو کنترل میکردم تا بتونن اکان رو پیدا کنن
ریوگا: اون شب اکان به من پیام داد بهم خبر داد که نقشی که براش تست داده بود رو بهش داده بودن
کازویا: اون نقش رو گرفت؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم
بهش نگاه کردم چشماش پر از احساسات مختلف مثل افتخار و حسرت و غم نگرانی بود
حق هم داشت دخترش بدون هیچ پارتی بازی تونسته اون نقش رو بگیره بدون اینکه بگه از کدوم خانواده است و بگه پدرش کیه
کازویا: اون چیزی درمورد قبول شدنش بهم نگفته بود......
ریوگا: اینطور نیست که نخواد بگه اون تازه این خبر رو گرفته بود برای همین اولین نفر به من خبر داد
کازویا:....... ?
ریوگا: اون شب قرار شد اکان من رو به شام دعوت کنه یعنی من ازش خواستم... متاسفم اگه من این درخواست احمقانه رو نمیکردم الان اون تو خونه اش بود
کازویا: تو نمیدونستی همچین اتفاقی میوفته ولی صبر کن اون شب با اکان ملاقات داشتی درسته؟ پس چی شد ریوگا لطفا با جزییات بگو
ریوگا: اون شب قرار شد اکان رو ببینم ولی نشد توی راه چیبیسکه رو دیدم برادرم نیاز به کمک داشت بخاطر همین قرارم با اکان به کل یادم رفت ..... وقتی داشتم بر میگشتم ساعت داشت به نیمه شب نزدیک میشد اکان باهام تماس گرفت بهم گفت که نگران من بود دنبالم گشته من احمق هم بجای اینکه بهش بگم کجایی و بمون که بیام دنبالت بهش گفتم برو خونه چون نیمه شبه......
کازویا: دلم میخواد سرت داد بزنم و بگم مقصر گم دخترم تویی که اون وقت شب دخترم رو بیرون کشیدی و بدون اینکه امنیتش رو تضمین کنی و اون وقت شب فقط بهش گفتی برگرد خونه
حرفاش مثل تیر قلبم فرو میرفت توی این لحظه از خودم متنفر بودم
کازویا: اما نه فقط تو همه مقصریم حتی میران هم خودش رو مقصر میدونه چون اون طور که باید برای دخترش مادری نکرده ریوگا کجا قرار داشتین؟ حداقل دوربین های اون منطقه رو چک کنیم شاید یه اثر ازش پیدا کنیم
ادرس اون جایی که اکان دعوتم کرده بود رو بهش دادم
اونم خیلی سریع به ماموری که پرونده اکان رو به دست گرفته بود تماس گرفت و اطلاعاتی که بهش داده بودم رو با پلیس در میون گذاشت
کازویا: اونا گفتن این اطلاعات کمک بزرگی میکنه ممکنه یک سرنخ خوب باشه که بهمون کمک کنه که بفهمیم چه بلایی سر دختر اومده و توی پیدا کردنش تاثیر مهمی داره
ریوگا: واقعا میتونن پیداش کنن؟
کازویا: اون پیدا میشه هر طور که شده دخترم رو پیدا میکنم ادم های خودم هم دارن دنبالش میگردن اون خیلی سریع پیدا میشه
ریوگا: متاسفم من متاسفم....
دستام که روی زانوم بود رو مشت کرده بودم سرم رو پایین گرفته بودم
کازویا: نیازی نیست خودت رو نگه داری گریه کردن برای یک مرد عیب نیست... تو دوستش داری مگه نه؟
حرفاش باعث شده احساساتی که تا حبس کرده بودم بیرون بریزه دیگه بیشتر از این خودم رو نگه نداشتم
ریوگا: من دوستش دارم..... ولی چطور تونستم اینقدر احمق باشم که مراقبش نباشم
کازویا: داری جلوی خودم بهم میگی که دخترم رو دوست داری
ریوگا:......... متاسفم
کازویا: متاسف نباش همه چیز درست میشه ولی یادت باشه دخترم دوست پسرش رو دوست داری اگه دخترم رو گیج کنی میکشمت
سرم رو که پایین بود چند بار تکون دادم
ریوگا: میدونم بخاطر همین هم هیچ وقت قرار نیست بهش اعتراف کنم
~~~
سه روز بعد
ساکونو
از طرف مدرسه به یک اردوی تحقیقاتی اومده بودیم به سمت جنگل های بارانی کیوتو.
داخل اتوبوس توی یک جاده خاکی که دو طرف جاده پر بود از درخت های بلند در حال حرکت بودیم حدودا دو ساعتی میشد که توی راه بودیم به صفحه گوشیم نگاه کردم اینجا اصلا انتن نداشت
ساعت 10 صبح بود و چیزی تا رسیدن به کمپ نمونده بود
کنارم نانامی نشسته بود که الان خواب بود به بیرون پنجره نگاه کردم
دیروز دوباره تزوکا سنپای به دیدنم اومد اینبار هشدار بیشتری راجب ریوما کون بهم داد کاملا مطمعن شده بودم که ریوما کون بخاطر من از تمریناتش گذشته و مجبور شده سخت تر تمرین کنه و هیچ استراحتی برای خودش نذاشته باشه
چرا متوجه این موضوع نشده بودم اون حتی توی درسا و تمرینات منم کمکم میکرد هر بار که به دیدنم اومد خودش رو کاملا برای من گذاشت تمام وقتش رو وقف من کرد بدون اینکه حتی اعتراضی بکنه
میدونستم ریوما کون واقعا من رو دوست داشت اما فکر رو نمیکردم که من کسی باشم که بهش اسیب زده
#photo ??
── • ∙ ❁ ∙ • ──
「 @ryosakuuu 」
We post unlimited (12PB, 24PB, 1920PB) personal keys for Warp+ and other Proxy / VPNs every day to keep freedom of information of the entire world!
Bot to generate keys: @generatewarpplusbot
📢 Buy ads: @totoroterror
Developer's channel: @akamemoe
Last updated 1 day, 16 hours ago
اینجا؟ میتونه خونه ی امن تو باشه.
تبلیغات : @sabz_advertisement
Last updated 1 day, 19 hours ago