ھەوالی پەروەردەی شاری کرکوک
https://instagram.com/kirkuk_star_
Last updated 1 Monat her
عظمتِ عشقِ "آشکارِ" شاملو و آیدا؛ در برابرِ اضطرابِ عشقِ پنهان...
? "بود که پرتوی نوری به بام ما افتد؟"
شیراز بودم. داستان "لاتاری" اثر "شرلی جکسون" را میخواندم. چراغهای حافظیه روشن بود. سرباز بودم. سال ۱۳۷۲ بود.
" لاتاری" داستانِ دهکدهای است که در ۲۶ ژوئن هر سال مردمان دهکده دور هم جمع شده و آیین ویژهای برگزار میکنند. غوغایی برپا میشود. مخاطب، گمان میکند در انتها قرار است یک نفر جایزهی مهمی بگیرد.
یک شب در چهارراه زند شیراز راه میرفتم. مغازهها باز بودند. به خانهی هم خدمتیام، "حسین رحیم زاده" در معالیآباد رفتم. حسین برایم از روزگار نوجوانیاش در خرمشهر میگفت. جنگ که میشود، سوار کامیون میشوند و مقصدشان، شیراز است. از دختری که دوستش داشت میگفت. آن شب تا صبح حرف میزدیم. "شجریان"، "جان عشاق" را میخواند.
آن شب، آینده را تجسم میکردم:
عاشق میشوم!
ازدواج میکنم!
در دانشگاه تدریس میکنم!
بچه هایم، زیبا خواهند بود!
اوضاع خوب خواهد شد!
سال ۱۳۷۶ اراک بودم. روز انتخابات ریاست جمهوری - دوم خرداد - در روستای هزاوه با همسرم به آقای "خاتمی" رای دادیم.
آن روز آینده را تجسم میکردم:
اوضاع خوب خواهد شد!
سال ۱۳۸۸، ساکن تهران بودیم. خانهمان، تهرانسر بود. طبقهی بالای یک برج. از پنجرهی خانهی هفتاد متریمان، هواپیماها را میدیدیم. دخترهایم، "کیمیا و مینو"، به دبستان میرفتند.
روز انتخابات ریاست جمهوری به مهندس "موسوی" رای دادیم.
آن روز، آینده را تجسم میکردم:
اوضاع خوب خواهد شد!
حالا تابستان گرم ۱۴۰۳ است. چند روز دیگر انتخابات برگزار میشود. عدهی زیادی انتخابات را تحریم کردهاند.
آنها که تحریم کردهاتد شمشیر میکشند بر کسانی که میخواهند با ملایمت و مدارا مملکت سروسامان بگیرد.
عدهای هم قصد دارند با انتخاب دکتر پزشکیان رؤیاها و آرزوهایشان را در آینده تجسم کنند.
مینو حالا در دانشگاه گیلان است.
روزهای آخری است که در شهر باران، رشت زندگی میکند. رؤیای او چیست؟
کیمیا حالا کارشناسی ارشد روانشناسی میخواند. معلم زبان است و دلش میخواهد حال آدمها را خوب کند.
چقدر همه چیز به سرعت گذشت.
چقدر رؤیاهامان باد هوا شد.
مدتهاست صدای "حسین رحیم زاده" را نشنیدهام!
مدتهاست قصهی عشق جاودانهای نخواندهام!
مدتهاست که کلمهها و رنگها و عشقها، مثل برف، کودکان را خوشحال نمیکند، که برف در تابستان زود آب می شود.
پایان داستان لاتاری را مدام میخوانم. در داستان، قرعه به نام خانم "هاچینسن" میافتد. مردمان روستا سنگ ها را در دست میگیرند. رسم دهکده ایناست :
هر سال در ۲۶ ژوئن یک نفر از اهالی دهکده با لاتاری انتخاب میشود؛ تا سنگسار بشود.
خانم "هاچینسن" باید بمیرد!
صبح روز ۲۷ ژوئن ، هوا آفتابی و درخشان است!
و لابد اوضاع خوب خواهد شد!
آن شب، حسین، تکیه داده بود به ستون اتاق و حرف میزد. از خرمشهر. از عشق محو شدهاش. بغض کرده بود. استاد شجریان هم میخواند:
"...شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتو نوری به بام ما افتد..."
گمانم راه درست، نه شمشیر است و نه درفش. نه چشمِ امید داشتن به کشورهای دیگر. نه رگ گردن کلفت کردن. فهمیدهام حاکمان دنیا مسوول خوشبختی ما نیستند. ملتی که خوشبختی را گدایی کند، موجود بدبختی است. فهمیدهام که ما مردم مهربانی را فراموش کردهایم.
ایران در اندوه حملهی مغول ابتدا گیج بود. و بعد با صبر و درایت، آرام آرام رؤیاهایش را به واقعیت مبدل کرد.
شاید شنبهی بعد از انتخابات، همان پرتو نور باشد.
شاید تاریکی.
شاید اندوه و بغض و ناامیدی.
شاید تاریخ تکرار شود.
شاید نه با شمشیر، که با رندی حافظانه، توانستیم رؤیاهای مانده در پستوی تاریکِ خانهی کهنمان را ببینیم.
مینویسم. با بغضی در گلو و امیدی در چشم:
"شبی که ماه مراد از افق طلوع کند
بود که پرتوی نوری به بام ما افتد!"
https://t.me/rezamahdavihezaveh
Telegram
رضا مهدوی هزاوه
@reeeza13
?ترجمهی ترانه:
فراموش کن تمام گفتهها و کارهایی که انجام شده
وقتی قلبت تنهاست...
و ببین عزیزم بهشت جایی است، هر زمان که چهرهات را به یاد میآورم
زندگی اکنون میتواند خیلی خوششانس باشد.
برخی ممکن است بازی را ببرند و دیگران ندانند چگونه
اما من میتوانم دستِ بازندهام را با شرافت بیندازم؛
هر زمان که چهرهات را به یاد میآورم...
هنگام ترک شهر، پشت سر میگذاری
کسانی که دوستشان داری را برای کسی که پیدا کردی
اما عشقم، هیچ آغوش دیگری نمیتواند جای تو را بگیرد
هر زمان که چهرهات را به یاد میآورم
در اقیانوسهای چشمانت
نگاهی نهفته که آن را میشناسم
نگاهی که مرا به رقص پولونز وا میدارد
هر زمان که چهرهات را به یاد میآورم
اگر هر زمان چهرهات را به یاد بیاورم....
خواننده: ملودی گاردو
جادههای زخمی، مدام در معرضِ حملهی موسیقیِ درونِ ماشینها هستند. خصوصا شبها.
جادهها منتظرند یکبار دیگر همان موسیقی را بشنوند که سالها پیش، در آن شبِ برفی، از ماشینِ زنی آسمانی شنیدهاند.
و اگر باران هم ببارد....
?آن هنگام که در بیمارستان خوابیده بودی؛ چراغِ مهتابیِ سفیدِ اتاق و ملافهی سفیدِ تختِ تو در اورژانس، نتهای این آهنگ را مینوشتند.
نتِ آخر را پنجرهی خاکگرفتهی رو به میدان ولیعصر نوشت.
موسیقی؛ کلانشهرِ رؤیاهاست. کوچه دارد. سینما دارد. رستوران دارد. درخت و چمن و راز و قصه دارد.
همیشه "در کوچه باد میآید"، ولی همیشه ابتدای آن "ویرانی" نیست؛ گاهی آبادانی است.
بعدِ هر طوفانی، نوبتِ نشستن روی صندلی لهستانی است و درکِ دو فنجان چایِ روی میز.
ادامهی متن:
?"بدون اینا بازی نمیشه!"
?منتشر شده در مجلهی فیلم امروز
شماره ۳۷
ویژهی نوروز ۱۴۰۳
"چهار"
...میم، هیرایاما بود. عجله نداشت روز به شب برسد و عجله نداشت پیش از موعد بمیرد. یکجور رسیدن به مرحلهی درک شهودی را بارها تمرین کرده بود.
بابای میم سواد نداشت. آروارهها را هیچوقت نخواند. الان در بهشت زهرای اراک مدتهاست خوابیده.
آن ورزشکار زندانی در تیغ و ابریشم بالاخره پرید. منتها از این جهان پرید به جهانِ دیگری.
مردِ داستانِ ماهی و جفتش، دچار وارونگی اندیشه میشود. بالاخره میفهمد هیچ دو موجودی شبیه هم نیستند. در نهایت همه تنهائیم.
و محمد صالحعلاء گفت: قبل از رسیدن به عالم باشکوه تنهایی، لذت ببر از رفاقت.
و از احمدرضا احمدی گفت. صالحعلاء گفت اسم یکی از پنجرههای خانهاش را گذاشته عباس کیارستمی.
و آخرین جملهاش را به یاد رفقایش اینگونه گفت:
"بدونِ اینا بازی نمیشه..."
?پایان.
https://t.me/rezamahdavihezaveh
Telegram
رضا مهدوی هزاوه
@reeeza13
ادامهی متن:
?"بدون اینا بازی نمیشه!"
?منتشر شده در مجلهی فیلم امروز
شماره ۳۷
ویژهی نوروز ۱۴۰۳
"سه"
...به دیوار سالن انتظار نگاه کردم. به بوفه نگاه کردم. همانجایی که در بچگی با حسرت به نوشابههای مشکیاش نگاه میکردم. در سینما به خیلی چیزها فکر کردم. به بابای میم که چند سال بعد از آن واقعه سکته کرد. به میم که غرور داشت و درس و مشقش را رها کرد و بعدها رفت سربازی. به اینکه رفاقتها چهجور آرام آرام کمرنگ میشود. به صدای آهستهی پسربچهای که در سینما میگفت: ساندویچ! ساندویچ! به دیالوگ بازجو که میگفت: "عمر مثل ساختمان، پِرت داره."
به پِرتهای زندگیام فکر کردم. بازجو میگفت: "عمر مفید، بیست سی سال است." همیشه وقتی در خیابان راه میروم و دوستان همسن و سال را میبینم تازه میفهمم چقدر پیر شدهام. از دیدنِ آنها، انگار خودم را کاملتر میبینم. فیلم روزهای کامل انگار برای نسل ما ساخته شده. که بفهمیم حتی در پیری هم میشود به چیزهای کوچک دلخوش کرد. و در نهایت پیروزی از زندگی است. به اتوبوسهای آبیِ آن کارخانه که نمیخواهم اسمش را ببرم فکر کردم. به نم دیوار آجری خانهی میم. به صبح عیدهای اراک که هوا آبی بود.
خداحافظی میکنم. از در سینما بیرون میآیم.
حسن فرجی سالهاست مُرده. در باغ ملی راه میروم. هی از این سو به آن سو میروم. گمشدهای دارم؟
قدیمها کنار سینما دنیا، گاراژ ایران پیما بود. در خیال به گاراژ ایران پیما میروم. راننده اتوبوس میشوم. سر راه بابای میم را سوار میکنم. میم را سوار میکنم. تمام رفیقهای عالم را سوار میکنم. آیا همهی غمهای دنیا را میشود با تخیل تحمل کرد؟ به فرض که میم و بابایش را سوار کنم. حالا مقصد کجاست؟ خوشبختی چیست؟
در خانه، سکانس آخر "روزهای کامل" را یکبار دیگر میبینم. انگار تراژدی جهان معاصر، تنهایی است. و هر آدم تنهایی باید در جستوجوی معنا باشد. بیمعنایی؛ تو را به خودکشی سوق میدهد.
نیمهشب است. به محمد صالحعلاء زنگ میزنم. یکی از ترانههایش را میخواند. برایش میگویم مشغول نوشتن بهاریه برای مجلهی فیلم امروز هستم.
میگوید به عباس جان و هوشنگ جان سلام برسان. میگویم: موضوع نوشتهام رفاقت است.
میگوید: چه خوب!
میگوید: کارِ ما همین رفاقت است. ما مدیرکل ماچ و بوسهایم. ما در این دنیا فقط به رفاقت نیاز داریم.
میخواهم برایش بگویم که میخواهم از "تیغ و ابریشم" بنویسم. ولی ترجیح میدهم چیزی نگویم. دلم میخواهد او حرف بزند.
میگوید از احمدرضا احمدی بنویس. مظهر رفاقت بود. میگوید امروز عکسی از عباس کیارستمی دیدهاست و دلش حسابی تنگ شده. میگوید از کیارستمی بنویس.
صالح علاء میگوید حالا دیگر واقعی احساس تنهایی میکند. رفقایش یا در عالم ناز هستند یا مهاجرت کردهاند.
و آدمی که غرق کلمات باشد، تنهاتر هم میشود انگار. ولی همین صالحعلاء، معنای زندگی را فهمیده است.
یکبار یکی از متنهای عاشقانهای که صالح علاء در تلگرام برایم خوانده بود را برای یکی از دوستان نویسنده، شکوفه کمانی که معلم عربی است فرستاده بودم. حالا از بد حادثه یکی از شاگردان خانم معلم که دانشآموز دبیرستان است رفته روی پل عابر پیاده و قصد خودکشی داشته. شکوفه میدانسته آن دختر دانشآموز شیفتهی صدای صالحعلاء است. دختر زنگ میزند به خانم معلم و میگوید میخواهد خودش را وسط خیابان پرت کند. شکوفه به او میگوید قبلش تلگرامت رو باز کن و صدای محبوبت را بشنو. دختر نوجوان صدا را که میشنود، یکییکی از پلهها پائین میآید.
معجزهی این روزگار، شعر و صداست.
مدتها پیش دوستی قدیمی را در خیابان دیدم و گفت: شمارهی میم را دارد و آدم مهمی شده است. شمارهاش را سیو کردم. ولی تا الان به او زنگ نزدم.
میترسم از اینکه هنوز نبخشیده باشد؟
رفاقت هم انگار انواعی دارد. بعضی رفاقتها پایدار است. بعضی دیگر به مرور زمان کمرنگتر میشود. بعضی دیگر طوفانی شروع میشود و به مرور زمان کمرنگ میشود. انگار که اصلا چیزی نبوده از اول.
پایان داستان ماهی و جفتش ابراهیم گلستان تکاندهنده است:
زنی با بچهاش برای دیدن آبگیر میآیند و مرد ذوق دارد کشفِ خودش را به بچه نشان دهد. بچه را بلند میکند تا دو ماهی را بهتر ببیند.
اما بچه میگوید:" آن دو تا ماهی دو تا نیسن. یکیش عکسه که تو شیشهی اونوری افتاده."
شاید من هم از اینکه نمیخواهم به میم زنگ بزنم همین عدم تمایل به مواجه شدن با حقیقت باشد. آدمها منتظر نمیمانند. جهان زیباست، اما در خیال خودت....
?ادامه دارد....
https://t.me/rezamahdavihezaveh
Telegram
رضا مهدوی هزاوه
@reeeza13
❗️ترانهی «با گذر زمان»
▪️خواننده: دالیدا
این ترانه را نخستینبار، لئو فره؛ شاعر، موسیقیدان و خوانندهی فرانسوی پس از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۷۰ سرود، ساخت و اجرا کرد. بعد از آن هنرمندان سرشناسی مثل سلن دیون، ژاک برل، کاترین ساوِگ و... بازخوانی کردند اما ظرافت و لطفی که در اجرای دالیدا هست چیز دیگریست.
▪️دالیدا، خواننده و مدل مصریتبار فرانسوی و ملکه زیبایی مصر در سال ۱۹۵۴ بود؛ کسی که از انور سادات تا آلن دلون عاشقش بودند، به خاطر آسیبهای فراوان روحی در ۵۴ سالگی با مصرف قرص در هتلی در پاریس در نیمهشب ۲ می ۱۹۸۷ خودکشی کرد. «مرا ببخشید! زندگی دیگر برای من قابل تحمل نبود.»
با گذر زمان همه چیز از یاد میرود. هم لذتها و البته هم اندوه. هر کتابی صفحهی آخر دارد.
ھەوالی پەروەردەی شاری کرکوک
https://instagram.com/kirkuk_star_
Last updated 1 Monat her