﷽
تبلیغ درکانال خبرفوری @ads_fori
جهت رزرو تبلیغ تماس بگیرید. 09018373801
تبلیغ در ۹۰۰کانال تلگرام @Bamatop_Advertise
تبلیغ در۳۰۰پیج اینستاگرام @lnsta_ads
ادد ممبر و رشد رسانه @Ben_apps
تبلیغ و رپرتاژ درسایت واپ @foriTehran
ارتباط با ما @Ertebat_ba_ma
Last updated 3 days, 12 hours ago
حقیقت روشن میشود
تبلیغات @Farsnews_ads
ارتباط @FarsNews
فارسپلاس @Fars_Plus
ورزش @SportFars
جهان @FarsNewsInt
پیامرسانها @Farsna
اینستاگرام instagram.com/fars_news
توییتر twitter.com/FarsNews_Agency
Last updated 2 months, 1 week ago
﷽
🔹️مهمترین اخبار ایران و جهان
♻️ بروز و سریع
#رسانهای_مستقل
#با_حضور_شخصیتهای_برجسته
🔴 رزرو تبلیغات:
👇👇👇
@akhbar_fouri_ad
🌍 اخبار فوری در اینستاگرام👇
https://instagram.com/fouri_akhbar
Last updated 4 weeks ago
?چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دوست داشتم بنویسم. و نمیتوانستم. حتی چند کلمه. هرروز ضعیفتر از روز قبل میشدم و گرفتارتر. از بیمارستان که بیرون میآمدم تصورم از روزهای پیش رو این نبود. حال خوشی داشتم. سبک بودم. پر از امید و شوق. ناامیدی از درمان در وجودم چراغ امیدی روشن کرده بود که زندگی را در سایهی مرگ از نو برایم تازه و شیرین میکرد. دوست داشتم روزهای پر عاطفهای را با فاطمه و ارغوان و آیه بگذرانم. پر خاطره. پر از گفتگو و آغوش. پر از لبخند. دوست داشتم کار بکنم. برای سوره ماه رمضان کلی شوق و انگیزه داشتم. اتاقم را از نو چیدم. صندلیام را آوردم بالای تختم. کتابهایی که دوست داشتم را بالای سرم چیدم. برای خودم تبلت گرفتم. که هیچ وقت نداشتم. چراغ مطالعهی ایستادهای که سالها بود دوستش داشتم را سفارش دادم. حتی به رؤیای خریدن دوچرخهی برقی فکر میکردم. دوست داشتم واپسین روزهایم بهترین و شادترین باشد. درونم اینگونه بود. بیرون اما سر سازگاری نداشت.
درد، زخم، ضعف، بیماریهای رنگرنگ، حالهای بد پی در پی، به خود پیچیدنها، تهوعها و حالخرابیهای لحظه به لحظه، افتادنهای بدون بلند شدن، سوختنهای از درون، مچالهشدنهای در خود و درد، و درد، و درد جایی برای این رؤیاها باقی نگذاشته بود. جز ناله صدایی از گلویم بیرون نمیآمد و جز درد و ضعف تجربهای ثبت نمیکردم.
حمیدرضا صدر جایی از کتابش با تفکیک میان مرگ و مردن گفته بود همیشه هرچه اولی برای انسانها زیبا بوده، دومی سخت و جانکاه بوده. چیزی شبیه به این مضمون. و چه راست گفته بود. هرچقدر مرگ زیبا بود و سبکی و شادی و نور به همراه داشت، مردن درد و ناله و رنج. روزهای سختی را میگذراندم. بدون زیباییهایی که دوستشان داشتم. و به آنها فکر میکردم. همین.
?چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
بیست روز شده بود که چیزی نخورده بودم. نه آب و نه غذا. چند روزی به خاطر بیماری. که تودهها مسیر مری را از نو بسته بودند. بعد هم بهخاطر عمل جراحی. که ماندگاری پیوند جدید زمان میبرد. برای زنده ماندن اما هنگام عمل لولهای به روده متصل کرده بودند که دارو، آب و پروتئین را با سرنگ مستقیم به داخل روده میفرستادند. با چموشیای هم که سرطان در این مرحله پیش گرفته بود اگر باز راهها بر آب و غذا بسته میشد با این لوله نیاز به عمل چندباره برداشته میشد و از آنجا به بعد آب و دارو و غذا با سرنگ به لوله میرفت و از لوله به روده. تا تمام شود.
این یکی از غمانگیزترین مراحل درمان بود؛ اتفاقی که بیشتر به دست و پا زدن برای بقا میمانست. و گاه میتوانست مشمئزکننده هم باشد. غذا خوردن در میان انسانها امری فرهنگی بود که آنها را به هم پیوند میداد، دلهاشان را به هم نزدیک میکرد. و جمعهاشان را گرم میکرد. «سفره» با همین نگاه مقدس میشد، و یکی از خوشترین لحظات زندگی را رقم میزد. حالا دیگر سفرهای در کار نبود و این آغاز یک تنهایی عمیق برای من بود.
از حضرت رضا - سلام خدا بر او باد- این روایتها در گوشهای از ذهنم زنگ میزدند که حضرتش گفته بود: «طعم الماء طعم الحیاة» و فرموده بود «طعم الخبز طعم العیش» با این وصف من زنده بودم بیطعم آب و نان، بیطعم زندگی و خوشی، و نفس میکشیدم بیمزه، سخت، و پر از درد، و پر از درد، و غرق شده در رنج. همین.
📌جمعه ۱۶ دی ۱۴۰۱
عمل جراحی سخت و سنگین بود. نزدیک به ده ساعت وقت برده بود. حدس نمیزدیم از عمل اول سختتر باشد. که بود. در جراحی اول معده و طحال و نیمی از کبد و پارهای ازمری و غدد فوق کلیوی را برداشته بودند. در جراحی دوم دیافراگم و روده و بخش دیگری از مری را. این بار مجبور شده بودند تیغها راتا پشت قلب ببرند. و این یعنی احتمال مرگ مضاعف. میانهی جراحی باز از فاطمه رضایت گرفته بودند که خطر مرگ را با تصمیم جدید بپذیرد. امضا کرده بود و میشد حدس زد مادرم، برادرم، فاطمه و دوستانم چه رنج و زجر وحشتناکی از سر گذرانده بودند. تا من نیمهشب از اتاق عمل بیرون بیایم. با لولهای در روده که قرار بود از یکی دو هفتهی بعد دهان جدیدم شود. برای خوردن غذاها و داروهایی که فقط میتوانستند مایع باشند. و با سرنگ به روده تزریق شوند. مابقی درد وحشتناک بود، اضمحلال تن بود. و سکوت.
حالا دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت. این آخرین عمل جراحی ممکن روی بدن یک انسان بود. و ما به نقطهی صفر که نه، به ماقبل صفر برگشته بودیم. هنوز لکههایی از تودههای سرطانی در کبد مشاهده میشدند و باید میسوختند. احتمالا آن هم بیحاصل. حالا اما میتوانستیم پرسشی که چند ماه پیش اجازه نیافت با آرامش و به دور از هیجان جواب بگیرد را دوباره مطرح کنیم. هرچند پاسخ این بارمان مشخص بود. دیگر نه تن به عمل میدادیم، نه با شیمیدرمانی به تماشای خاکستری خود مینشستیم. اما هشت ماه پیش چه؟
هنوز هم حق جانب پزشک اول نبود که سایهی سنگین مرگ را در این بیماری میدید و ما را به انتخاب روش تسکینی به جای روش تهاجمی دعوت میکرد؟ حالا بعد از تحمل انبوه درد و زخم و ویرانی عمل و شیمیدرمانی، بعد از صرف چندصد میلیون تومان هزینه، بعد از زمینگیر شدن و خانهنشین شدن و فلج شدن در امور روزمره، بعد از اینکه آیه و ارغوان ماهها پدرشان را جز افتادهای بیجان و ملول بر تخت ندیدند باید به افتخار امید و مقاومت و توکل کف میزدیم؟
وقتی پژوهشهای علمی نشان میدادند که عمل جراحی در سرطان پیشرفته و متاستاز داده بیفایده است، از در بیرونش کنی از پنجره برمیگردد. عدد بقا زیر یکسال است، آنهم به عذاب. جازه نداشتیم جور دیگری تصمیم بگیریم که متهم به ترس از شیمیدرمانی و زهرناکیاش نشویم؟ انگ بیمسئولیتی نخوریم؟ ضد علم و خرافاتی به حساب نیاییم؟ و داغ ننگ بیایمانی روی پیشانیمان ننشیند؟
بهگمانم تجارت درمان سرطان در روزگار ما خوب خودش را به مفاهیم دینی و روانشناسی و ارزشهای اخلاقی چسبانده بود. میمکید. و قهرمان میساخت؛ ساکت و ویران و مظلوم. همین.
?جمعه ۹ دی ۱۴۰۱
اتفاقی که نباید، افتاد. دکترها تشخیص توده دادند. سرطان برگشته بود. باید باز آمادهی اتاق عمل میشدم. قرار شد دو سه روزی سرم غذایی بگیرم. که کمی جان داشته باشم. دوشنبه یا چهارشنبه عمل میکردند. بازگشت سرطان درمان را سختتر میکرد و این یکی از جنبههای غمانگیز ماجرا بود. غمانگیزتر این بود که چشمانداز روشنی از ادامهی درمان وجود نداشت. باز تکهای از بدن را در عمل جراحی میبریدند و برمیداشتند و باز سرطان از جای دیگری بازمیگشت. این معنای بازگشت بود.
با شنیدن خبر غصهدار شدم. در هجوم غمهایی از همهسو بودم. حوصلهی عمل جراحی و روزهای سخت بعدش را نداشتم. دلم برای ارغوان و آیه تنگ شده بود. و برای فاطمه و مادرم میسوخت. دوست داشتیم بعد از پایان سوره جایی برویم. مشهد، اصفهان، یا حتی کیش که تا به حال نرفته بودیم. یک روز قبل از بروز نشانهها حالم خیلی خوب بود. با فاطمه پشت تلفن پر از امید و انرژی حرف زدم. خدا را شکر کردم و برای آیندهای کوتاهمدت برنامهریزی کردم. ناگهان ورق برگشت. همه چیز زیر و رو شد.
دلم میخواست بخوابم و خوابم نمیبرد. ظهر جمعه گذشته بود و عصر جمعه میرسید. چه باید میکردم؟ با این حجم اندوه. تا غروب جمعه. در غربت سفر و درد بیماری و رنج بودن. جز صبر؟ کاش دستکم جمعه نبود. که بود. همین.
?چهارشنبه ۷ دی ۱۴۰۱
آمدیم شیراز. روز از نو. روزی از نو. دوباره بستری. دوباره آزمایشهای مختلف. و دوباره عمل جراحی. حوصلهی این آخری را نداشتم. دوباره جهنم آیسییو. دوباره بستری در بخش. بیدفاع و آسیبپذیر. چارهای نبود. از روز قبل حتی جرعهای آب از گلویم پایین نمیرفت. هربار آب خوردم بالا آوردم. خسته بودم. همین.
?دوشنبه ۵ دی ۱۴۰۱
نگرانیها آغاز شدند؛ از نو. دو سهروزی شد که هیچ از گلویم پایین نرفت. نه آب. ولو به اندازهی جرعهای و نه غذا حتی به مقدار لقمهای. آنچه به جبر و زور میخوردم برای فرو دادن قرصی یا به قصد امتحان غذایی درون سینهام زخمی دردناک میشد که راه نفسم را بند میآورد. انگار کسی-نیرومند و قوی- از جلو و از پشت گرده و قفسهی سینهام را میان دستهایش گرفته بود و فشار میداد. ساعتی دردناک میگذشت و من آنقدر راه میرفتم تا آن دستها رهایم کنند. بادگلو بزنم. از خفگی و درد رها شوم و با همان ضعف و رنج بیغذایی بسازم.
مسئله بیغذایی نبود. مسئله این بود که اینها اولین نشانههای سرطان در بدنم بودند. هشت ماه پیش سه چهار روزی به همینها دچار شدم. رفتم دکتر که با پنتاپرازول و شربت ماستی برگردم. با سرطان برگشتم. حالا دوباره همان نشانهها برگشته بودند. معنایش این بود که احتمالاً توده برگشته و از نو کار خودش را شروع کرده. به این معنا همهی راهی که تا اینجا آمده بودیم پوچ میشد. شیمیدرمانیهای سخت و دردناک. و عمل جراحی سنگین. و عوارض و پیامدهای دشوارش.
روزهای سختی پیش رو داشتیم؛ نه به خاطر احتمال بازگشت تودههای سرطانی. به خاطر بلاتکلیفی. سردرگمی. فکرها و خیالها. و امیدها و ناامیدیها. تعلیق و بیخبری این چندروز از همه چیز سختتر میشد. تا جواب آزمایشها بیایند. از این دکتر به آن دکتر. از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه. و نگرانی و اضطرابی که زیر پوست اطرافیان میدوید. در وجود فاطمه از همه بیشتر.
در این چند روز باید به هم چه میگفتیم؟ انکار میکردیم؟ به هم امید میدادیم؟ یا با سکوت و تغافل ساعتها و ثانیهها را سپری میکردیم؟ و آشوبها را در سینهمان پنهان نگاه میداشتیم. نمیدانستم.
در این میان تنها نجات دهنده و آرام کننده گریه بود. این یکی از زیباترین میراثهای سرطان برای من و فاطمه بود. شبهایی که سختیها به اوج میرسیدند و استخوانسوز میشدند با فاطمه گریه میکردیم. او برای من. و من برای او. تا قبل از سرطان این گریه را نداشتیم. با هم. و برای هم. حالا داشتیمش. زبانی برای سخن گفتن به رمز و راز. آمیزهای از سکوت و سخن. اجمال و تفصیل. استعاره و اشاره. در دردناکترین و ناامیدترین لحظات. گریه میکردیم. همین.
?شنبه ۳ دی ۱۴۰۱
با سرطان «لذت» را از دست داده بودم. این شاید یکی از تفاوتهای مهم زندگی بی و با سرطان بود. بیشتر لذتهایی که ریشه در «تن» داشتند و با «بدن» آغاز میشدند رفته بودند. مابقی هم پی رفتهها روان بودند. لذتهای از دسترفته بسیار بودند و ماندهها کم. بلکه هیچ.
لذت خوردن را از دست داده بودم؛ چون خوردن را از دست داده بودم. لذت آشامیدن را چون آشامیدن را. و لذتهای جنسی و تنانه را؛ چون تن را از دست داده بودم. روزبهروز دایرهی آنچه میتوانستم بخورم تنگتر میشد. حالا فقط آبگوشت کلهپاچه بود که از گلویم پایین میرفت. در حد کاسهای. آنهم به تشخیص و تجویز پزشکی با تجربه بود از دوستان آقای ناصرزاده. که با درد خوردن و نخوردن سرطانیها آشنا بود. جز این یا از گلویم پایین نمیرفت. یا اگر یکی دو لقمه پایین میرفت عقوبتی داشت پر از درد و عرق و سوزش و تهوع؛ آنقدر که عطایش را به لقایش میبخشیدم.
در آشامیدنیها هم قصه همین بود. با این تلخی مضاعف که حتی آب نوشیدن دشوار شده بود. دوری از لذت نوشیدنیهای لذتبخش قبل از بیماری که جای خودش را داشت. خبری از چای، قهوه، نوشابه و آبمیوههای فصل و بیفصل نبود. خبری از لذتشان هم. سیگار هم که زمانی کشیدنش لذتی ملموس با خودش داشت از تحملم خارج بود. سیگار نمیکشیدم؛ نه به خاطر منع سفت و سخت دکتر. دیگر دوستش نداشتم.
تنها لذت باقیمانده در زندگی سرطانی با «درد» گره خورده بود. این تنها لذت تنانهای بود که چندباری در شبانهروز تجربه میکردم. بعد از خوردن مسکنهایم و گاه از پی دردهای سنگین و بدحالیهای سخت، مخدرهایم.
کم شدن تدریجی درد لذتی داشت که میشد به شوقش تا ساعت موعود درد کشید. و ناله کرد. و به خود پیچید. تا آهسته آهسته درد برود. و خواب بیاید. بیآنکه آدم را برباید. و آدم ساعتی میان خواب و بیداری از زندگی بدون درد لذت ببرد. خواب که میآمد دردها هم آهسته آهسته باز میگشتند. در جایی از بدن انباشته میشدند. و برای خودشان تصویری میساختند که خواب تو را تبدیل به کابوسی دردناک میکرد. چندشب پیش خواب دیدم گرگی دندان در پهلویم فرو کرده بود. و به قصد دریدن فشار میداد. با دهان خشک و سر و صورتی خیس از عرق از خواب پریدم. درد پهلویم بود که این بار به شکل گرگ درآمده بود.
در این میان و در این جهان بیلذت آنچه زندگی را تحملپذیر بلکه دوستداشتنی میکرد و به آن سر و شکلی معمولی میداد حظی بود که در لذتبردن اطرافیانم وجود داشت. این معنای حرفی بود که مدام به فاطمه میگفتم: « حالا من جهان را ازطریق شما درک میکنم؛ تو و آیه و ارغوان.» همین.
?سهشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۱
آدمها در فهم نوشتههایم به خطا میرفتند. گمان میکردند من برای تغییر و مطالبه مینویسم؛ وقتی از دردها و رنجهایم مینوشتم. همین بود که بعد از نوشتنم دربارهی تنهایی و فراموشی به عنوان ارمغان بیماری فوج پیامها و پیامکها میرسید که دربارهی فلان موضوع به ما مشورت بده. چرا؟ چون نوشته بودم دیگر طرف گفتگو و مشورت دوستانم نیستم. حالا همینقدر گلدرشت و نمایشی طرف مشورت قرار میگرفتم و تقاضا و پیشنهاد دریافت میکردم.
ملالی نبود. خودم این مسیر را انتخاب کرده بودم. و میدانستم این انتخاب به مذاق بسیاری خوش نخواهد آمد. روایت رنج و درد سرطان چیزی نبود که بسیاری تحملش را داشته باشند. آدمها از سرطانیها انتظار قهرمانبازی داشتند. انتظار لبخند مقابل دوربین، سردادن شعارهای امید و موفقیت در گفتگوها و مصاحبهها، خلق فانتزی با قرار گرفتن در موقعیتهای خاص و ارائهی تصویری زیبا و با شکوه از طی مرحلهی بیماری تا مرگ. آدمها دوست داشتند من حتی سلبریتی سرطانی باشم. به برنامههای مختلف تلویزیونی دعوت میشدم برای درآوردن همین اداها و قهرمانبازیها. با چاشنی آموزههای معنوی و دینی.
بیماری سویههای تاریک و سخت زندگی انسان را آشکار میکرد. ناتوانی آدم را در پیشگیری از رخدادنش به رخ میکشید. فروپاشی و فرسایش آدم را با صبر و حوصله به نمایش میگذاشت و دستآخر بیچارگی و سرگردانی انسان را همچون پتکی سنگین بر سر او میکوفت. شنیدن و خواندن روایت این مسیر برای انسانهای سالم نه دوستداشتنی بود. نه تحملپذیر. همین بود که آنها به جای اینکه تو را به عنوان یک «راوی» بپذیرند و فقط «روایت» بخوانند، ترجیح میدادند عناوین دیگری برای تو بسازند تا تکلیفشان را با تو معلوم کنند.
اولین گام حکم به سرایت بیماری از جسم به روان بود. بیمار سرطانی حکما از نظر روحی و روانی هم بیمار تلقی میشد و محتاج به درمان. اینگونه به زبان آوردن آنچه برای سالمها مجاز بلکه پسندیده دانسته میشد، برای بیمار ممنوع، مسئله و نشانهی بحران تلقی میشد. آدمها همواره اجازه داشتند چسناله کنند. از یأس و ناامیدی بنویسند. با جملهسازی دربارهی مرگ و رنج و تنهایی برای خودشان دکان دست و پا کنند. آنها مجاز بودند بغض کنند و از غم و غروب بنویسند. آدم بیمار اما؟ با سخن گفتن از هرکدام از اینها نیازمند رواندرمانگر و مشاور میشد. یا گدایی که با روایت رنج از دیگران به صورت غیر مستقیم تقاضا و گدایی میکرد. اگر از گرانی سرطان مینوشت پول میخواست. اگر از تنهایی بیماری، توجه. و اگر از فروپاشی بدن،موعظه. همین.
?چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱
پهلوی چپم سخت میسوخت. امانم را بریده بود. توان بلند شدن از روی تخت را نداشتم. پاهایم را مدام با کیسهی آب جوش گرم نگه میداشتم. پهلویم را با پتو برقی. مادرم هم از اصفهان کرسی برقی قدیمیشان را فرستاده بود. بدون گرما فلج میشدم. یخ پاهایم آب نمیشدند. از حسین خواستم برای ساعت اجرا فکری کند. پاهایم بیگرما میمردند. انگار هرلحظه از برفی سنگین عبور کرده بودم.
درد سوزش پهلو یکطرف، نگرانیاش رنجمان را مضاعف میکرد. دیگر نمیشد هیچ دردی را دست کم گرفت. شاید اتفاقی افتاده بود که نباید میافتاد. با این حال برای رفتن به بیمارستان مقاومت کردم. به این امید که مثلا یک سرماخوردگی سرما باشد و با گرم گرفتن و گرم نوشیدن و گرم خوابیدن بهتر شود.
بعد از عمل جراحی مرگ در بیمارستان یکی از کابوسهای بزرگم شده بود؛ از روزی که در آیسییو کد ۹۹ را زدند. برای بیماری که تختش روبهروی من بود. مردی شصت و چند ساله. او هم مبتلا به سرطان. از ظهر تا غروب سهبار برایش کد زدند. هربار فوجی از دکتر و پرستار بالای سرش میآمدند. مسئولیت بر عهدهی پرستارهای مرد جوان بود . مثل یک تمرین سخت ورزشی دستهایشان را روی قفسهی سینهی او بالا و پایین میکردند. تا تپش قلب دوباره برگردد. و نفس بیاید. و برود.
دوبار نبض برگشت. بار سوم نه. کابوس از همانجا شروع شد. من تنهایی مرد را در لحظههای جان دادنش دیدم. هربار که خط صاف روی نمایشگرها کمی اعوجاج پیدا کرد همهی دکترها و پرستارهایی که جمع شده بودند برگشتند. مرد روی تختش تنها بود. و مرگ مثل جغدی بالای سرش نشسته بود. این را همه میدانستند. و به هم میگفتند که مرد ماندنی نیست. اما هیچکس برای تنهاییاش کاری نمیکرد. آنجا آیسییو بود. و بیمار در آیسییو محکوم به تنهایی. حتی در لحظههای احتضار. بار سوم کد زدند. برای آخرین بار. خط صاف، صاف ماند. و مرد مرد. تنهای تنها.
در مطالعهی سرگذشت چهرههایی که با سرطان مرده بودند، بیشتر از هرچیز درپی پاسخ این پرسش بودم: کجا مرد؟ و چه شکلی؟ پاسخها غمانگیز و مأیوس کننده بودند. بیماران سرطانی در بیمارستان میمردند. شبی حالشان دگرگون میشد. تب میکردند. تشنج میکردند. میبردندشان بیمارستان. در بیمارستان حالشان بدتر میشد. منتقلشان میکردند آیسییو. و آنجا میمردند. تنهای تنهای تنها. این خیلی بد بود. در آیسییو کسی دست سرد مرد را در دستش نمیگرفت. و زیارت عاشورا نمیخواند. همین.
﷽
تبلیغ درکانال خبرفوری @ads_fori
جهت رزرو تبلیغ تماس بگیرید. 09018373801
تبلیغ در ۹۰۰کانال تلگرام @Bamatop_Advertise
تبلیغ در۳۰۰پیج اینستاگرام @lnsta_ads
ادد ممبر و رشد رسانه @Ben_apps
تبلیغ و رپرتاژ درسایت واپ @foriTehran
ارتباط با ما @Ertebat_ba_ma
Last updated 3 days, 12 hours ago
حقیقت روشن میشود
تبلیغات @Farsnews_ads
ارتباط @FarsNews
فارسپلاس @Fars_Plus
ورزش @SportFars
جهان @FarsNewsInt
پیامرسانها @Farsna
اینستاگرام instagram.com/fars_news
توییتر twitter.com/FarsNews_Agency
Last updated 2 months, 1 week ago
﷽
🔹️مهمترین اخبار ایران و جهان
♻️ بروز و سریع
#رسانهای_مستقل
#با_حضور_شخصیتهای_برجسته
🔴 رزرو تبلیغات:
👇👇👇
@akhbar_fouri_ad
🌍 اخبار فوری در اینستاگرام👇
https://instagram.com/fouri_akhbar
Last updated 4 weeks ago