به دور از دغدغه های اطرافمون به کصخل بودن خودمون میخندیم.
Last updated 1 месяц, 3 недели назад
Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com
Last updated 1 месяц, 2 недели назад
اگر انگشت اشاره دست راست را به انگشت اشاره دست چپ برسانی، بعد از لحظاتی، بیآنکه تصمیم دومی گرفته باشی انگشت شست دست چپ، به انگشت شست دست راست میرسد، به این معنی که با دست چپ همان کاری را کردهای که با دست راست. نه، نه، چون اول انگشت اشارهی دست راست بوده…
اگر انگشت اشاره دست راست را به انگشت اشاره دست چپ برسانی، بعد از لحظاتی، بیآنکه تصمیم دومی گرفته باشی انگشت شست دست چپ، به انگشت شست دست راست میرسد، به این معنی که با دست چپ همان کاری را کردهای که با دست راست. نه، نه، چون اول انگشت اشارهی دست راست بوده که خود را آرام آرام به چپ پیش برده و حتما، و احتمالا، و قاعدتا، «گولخورده» در لحظاتی بی هیچ فکر ِ از پیش تعیین شده در معرض تصمیمی آنی، خود را به انگشت شست دست راست رسانده و بله اگر انگشت اشاره دست چپ دچار این فعل سطحی شود آیا برای انگشت بیچاره و از هرجا بیخبر شست دست چپ هم اینطور نبوده که به محض آنکه به خود بیاید ملتفت حرکات هممسلکانش شود؟ و تنها به دلیل وظایف جانانهی انگشت بودن گمان میکرده او هم باید کاری انجام دهد، و اگر انگشت اشاره دست چپ اینطور مصمم، اینطور حقبهجانب، در درون بسیار مستاصل، خود را به همتای راستش رسانده او هم لازم است خود را به همتای راستش برساند، چون چهبسا در زمانی که او در خواب و خیال خود بازیگوشانه به این سو و آن سو میغلتیده مغز تصمیمات مهمی گرفته و برای تمام بدن، برای کلیه، برای رودهها، از بزرگ تا کوچک، برای پلک سمت چپ و پلک سمت راست اعلام آماده باش کرده. و حالا به منظور انجام آن عمل خطیر، انگشت اشارهی دست چپ، هماهنگ، در نظم، با کل بدن بسیج شده، و او، بله انگشت شست دست چپ، درست که جا مانده ولی خیلی زود ملتفت اوضاع شده و خود را به آن بچهزرنگ ِ دست راست رسانده. حالا تمام انگشتهای دیگر آیا چارهای جز این دارند که قد راست کنند، یا کمر خم کنند، در خود فروروند و فرمان را، چیزی که هیچ از آن سردرنمیآورند، با نیروی ظریف و وظیفهشناسشان به انجام رسانند؟
نصف شب از خواب بیدار شدم و سن پدربزرگ مُردهام را دوبار حساب کردم.
صبح دیدم هر دوبار اشتباه کردهام.
دست چپم را به کمرم چسباندم و از چپ به راست بردمش. رسید.
ولی بار سوم هم اشتباه کردم.
سرم را از لایشان بیرون میآورم، تکان میخورم و بعد تکان نمیخورم. دلیلی ندارد وقتی میشود تکان نخورد تکان خورد.
هیچ پیوند رمانتیکی با آنچه مردم به سری که لای دو پا ایستاده دارند ندارم.
دستهایم را قلاب میکنم و پای چپ را از میانشان رد میکنم، مثل سوزنی که نخ میشود. اگر یک نخ باشم از شر نوشتن خلاص میشوم.
پس چطور فهمیدم که اشتباه کردم؟
نوشتن را، وسوسهی مضحکه شدن را، به تاخیر میاندازم.
نخ ِ ورّاج.
پدربزرگم مرده است و مادربزرگم بعدها.
ایستاده دارند ندارم؟
اگر سه انگشتم را روی شقیقهام فشار بدهم چرا نتوانم چهار انگشتم را روی شقیقهام فشار بدهم؟
اگر سه انگشتم را روی شقیقهام فشار بدهم چرا بتوانم چهار انگشتم را روی شقیقهام فشار ندهم؟
میگویند یک هوش مصنوعی فورا فرق اینها را میفهمد.
ولی او یک پدربزرگ مرده ندارد.
اگر خیلی خیلی پولدار بشوم دیگر اصلا نمینویسم.
چیست این سوزش ِ پهلو چیست؟
زادی وُ مُردی؟!
و وقتی مَردی/مُردی، چگونه کِشتی/کُشتی؟
_طوطی!
نمای آرواره:
زبان کوچکت مرغ.
بیزبانی در حین ِ زبان بودن:
محتوم ِ من ای محتوم ِ من ای محتوم ِ من
شیرهکش ِ محزونِ قرن ِ دست به کمر ایستاده
نمای مردی لوده، سبیل قیطانی، عصا به دست، کژ چشم
مردی از سدهی پیش
مردی که دانست آیندگان را چگونه بخنداند:
_ برای آیندگان دست دراز کن
_ برای آیندگان اندام باسمهایات را بکش
_ برای ما که ما باشیم قهقهه شو
_ برای ما عکسی زرد شو انگار که شاشیده باشی
اول روی پیکر خودت؛
بعد روی هیئت ما.
به نظرم میرسد همه چیز زیادی است: عکسها، اخبار، و راه رفتن ِ مردم وقتی کفشهایشان را روی آسفالت میکشند، یا روی زمین تف میاندازند و با اکراه میخندند. تنها آنچه این اطمینان را میدهد که گویا زندگیای هرچند بیرمق در جریان است، تصاویر مرگ است؛ مرگ ِ هر چیزی. با دیدن هر قتلعام ناگهان یادم میآید که مرگ میتواند زنده بودن ما را به نوعی اثبات کند.
من هستم! زیرا میمیرم.
سلام دوست عزیزتر از جانم؛
باتوجه به سابقهی دوستی طولانیمان که بیشتر آن در خیال سپری شده، و حتما کسی، و حتی خود شما، باور نخواهد کرد تنها سه بار همدیگر را ملاقات کردهایم، فکر میکردم از شوخی بامزهام لبخندی به لبتان بیاید، لبهای شما که من فکر میکنم، و شاید تجربه کردهام، یا خیال کردهام، که زیادی به الکل نزدیک میشوند. البته نه اینکه فکر کنید این موضوعات پیشپاافتاده نگرانم میکند، حتی ممکن است خوشحالم کند، چون فقط با مرگ یک دوست است که «دوستی» پابرجا میماند. مرگ چیزی بذلهگو و شوخوشنگ است و فقط یک بار با حماقتهای ریز و درشت ِ آدم برخورد جدی میکند. وقتی دوستی به آدم خیانت میکند و با مرگ دست میدهد، این خیال درست میشود که آن دوست شخصیت پررنگی داشته، تنها به این خاطر که مرگ ابدالاباد در جایگاه قدرت است. بله زندگی میمیرد، اما مرگ هیچگاه نمیمیرد، پس زیبایی حکم میکند آدم به آنچه دستنیافتنیتر است رو کند، ولی البته بد چیزی است که من همیشه طالب زشتی بودهام. حتما فکر میکنید آدم خودبینی هستم، بله هستم. مدتی است مدام یادتان میکنم، و خودتان هم میدانید که بعضی از یادها بر اثر یک اشتباه کوچک ِ زیستی یادهای سبکسر و هرزهای هستند، و باز میدانید که موجودی مثل من به دلیل بیدوستی ممکن است تصورات مسخرهای از خودش بیرون بکشد. نمیدانم چرا این نامهها را هر هفته به شما مینویسم و از احوالات بیوقارم باخبرتان میکنم، تعداد آنها دارد از حد اعتدال خارج میشود. شاید علت این است که بهکلی حوصلهام از زندگی نکبتبارم سررفته و دوست دارم جلو چشم شما خود را به خاک و خون بکشم و با چسبیدن به تصورات کودکانهام یقهی شما را بچسبم. در همان لحظه که این کار را میکنم میدانم گرفتن یقهی شما حرکت ابلهانهای است و بخشی از من ملتمسانه میخواهد مودب باشم. اما خداوند باریتعالی فقط یک صدا را در چنتهی آدم نکرده، بلکه بارها نشان داده جهت تفریح خودش سرکه و عسل را خوب با هم ترکیب میکند و اگر دو نفر سالها با هم مسابقه بدهند این احتمال وجود دارد که گاهی، و فقط گاهی، بخش ضعیف بر بخش قوی پیروز شود، و من وقتی آن یقهی اتو کشیده را گرفته بودم با دست راستم گرفته بودم، البته که دست چپ هم کمک میکرد ولی مسئله اصلا چپ و راست نیست بلکه این است که دست چپ برای حفظ آبروی خودش هم که شده ناچار است طوری وانمود کند که با وجود صاحبش ثبات رأی دارد، که اگر یقهی تمیز کسی را میگیرد حتما لازم است یقهی تمیز کسی را بگیرد. البته شما شاید ملتفت این طور مسائل باشید، اما آدمیزاد طوری است که چیزهای سادهتر را سادهتر فراموش میکند، انگارمیکند نیستند. بههرحال این موضوع هم مطرح بود که من در نهایت یقه شما را ول کردم و اگر تمام مدتی که شما را میشناسم در نظر بگیرید، گرفتن یقه تنها بخش کوچکی از ساعتها دوستی ما بوده، بخشی آنقدر کوچک که میتوانیم از آن صرفنظر کنیم. به هر صورت بعد از این دقایق چهکار میکنم؟ بله کمی دورتر میشوم، راستتر میایستم، انگار که موجود معقولی باشم، چند عدد بزرگ را با انگشت جمع میزنم، کمی خود را پرمشغله نشان میدهم، و شما و یقه خندهدارتان را هاج و واج ول میکنم.
۹/فروردین/۱۴۰۲
.
اگر بعد از برگشتن به خانه کتات را فورا آویزان نکنی و دستان محکوم را گره نزنی، و اگر چون پیرزنی لجوج کلمات تمهید و استقرا را بیدلیل، تماما بیدلیل بر زبان نیاوری؛ اگر که مثل هروئینی ِ از دسترفتهای با لولهای وُ سوراخ ِ دماغی سر را پایین نیاوری و از صفحهی کاغذ نقطه و ویرگول وارد نکنی؟
ایستادن و بازایستادن، در صفوف منظمْ کلمه چیدن، و مقداری به هر حرف نوک زدن، مثل دارکوب بر درختی سوخته تُکتُک کردن، در جهانی که هر صدایی، حتی کوتاهتریناش، بسیار بلند است: ایستادن و بازایستادن، و تکرار کلمات منسوخ ِ بیجربزه، چون پشهای بر تن مرده نیش زدن، یا ماری به دور خود پیچیدن، یا سوسکی به قطرات سم جهیدن، مثل عنکبوتی به دور خود تاریدن، یا مورچهخواری حروف را لیسیدن، یا چون قرقی بر کمر خود خط ِ باطل کشیدن، ای گشتن و ترس بیهیچ دلیل موجّه، دلیلی که بشود در ادارهای یا دفترخانهای، یا مدرسهای به مدیر خود توضیح داد، همیشه دست بر بینی گرفتن، اگر که بعد از برگشتن به خانه فورا کتات را نیاویزی و در فاصلهی آویختن و نیاویختن میل نوشتن نکنی، میلی بدَوی، بسیار بیمعنی، باری اضافه بر سازمان، و دستهایت را، نوک انگشتانت را بههم نمالی، و تا بیایی دست در این فساد کنی از بیدلیلی آن شوکه نشوی و خشم را که آن هم چون کلمات تمهید و استقرا بیفایده بر زبان جاری میشود جاری نکنی، اگر که یکباره از هم نپاشی و هرچه نام تو را دارد بسیار مقدس و پاک از زمین برنداری؟ هان! از دسترفته! گوسفندی که شکمبهی خود را میخوری!
چه خوب که تا حالا کاری از من چاپ نشده و مثل دیگران خودم را مضحکهٔ خاص و عام نکردهام، من سرتاسر زندگی بدبخت بودهام و بهنظر یکبار این بدبختی در جهت خوشبختیام عمل کرده، چون هرچه مینویسم مسخره و هر کاری که میکنم تکراری و مایهی شکست و عذاب بیشتر است. زنک بیدلیلی هستم که اینسو و آن سو برای خودم کشیده میشوم و حتی این کلمات هم که برای تحقیر است تلاش شکستخوردهی دومی است تا تحقیر بزرگتر را پنهان کند. آدم بهتر که سیگارش را بکشد و به در و دیوار زل بزند و خوشحال باشد که نوشتن او را مثل بقیه وسوسه نکرده، و اگر هم کرده در مقابل این وسوسه مثل یک دلقکماهی تاب آورده. هرچیزی بهتر از این است که کسی از خودش خندهی تمامعیاری بسازد تا انگشتهای چرک و کثیف دیگران به سمتش روانه شوند، یا از آن زشتتر، انگشتهایی همراه با دهانهای لزج که آب از آنها پایین میریزد و بی هیچ دلیل روشنی تشویقات میکنند به نوشتن و مضحکه شدن ِ بیشتر چون فکر میکنند هنوز جا برای خنده در ریههاشان دارند. بدبختتر از من، آنهایی هستند که نوشتههای پفکیشان را میفرستند تا چند تا آخوندک ارشادشان کنند و بعد هم برای جوابیهٔ این آخوندکها له له میزنند، این موجودات آنقدر بیمایهاند که من ترجیح میدهم موشی را زنده زنده بجوم تا با آنها همکلام شوم. از پیش خودت را دستبیندازی، در معرض دیگران قرار دهی، تا باعث تفریح شوی درحالی که از چیزی که بیزارم خندهی کریه و تمجیدهای بزککردهی یک مشت دروغگو است. بیشتر دوست دارم به گلن گولد نگاه کنم و سرتاسر عمرم فقط همین یک فعل را انجام دهم و در مقابل وسوسهی نوشتن، نوشتنی بیبنیه سر خم نکنم؛ ولی مثل اینکه همین حالا باز دچار این عفونت شدم.
من هنرمندی را نمیشناسم که در صداقت ِ بیحد و حصرش جانی نباشد؛ باید چون جانیها که با واقعیت ِ بدن روبهرو میشوند، راست گفت.
صداقت جنایت است، باید مرتکب جنایت شد.
همین حالا به یک نفر گفتم تو بهترین دوستام هستی؛ نه تنها بهترین، که تنها دوستام. در دقایق بعد فقط به این دلیل که از ریاکاریام دستپاچه شدم طوری در این دروغ پیش رفتم که او با کمال میل (و تعجب) محبت صادقانهام را پذیرفت. وقتی دروغام اینطور به مذاقش خوش آمد آنقدر در آن افراط کردم که دست و پایش رعشهی نازکی کرد، این رعشه طوری بود انگار نسیمی بیاهمیت (چون به هرحال در حیاط کافهای نشسته بودیم.) تکان ظریفی به پارچهی شلوارش میداد، و بعد دستهایش را به آرامی از روی میز بلند میکرد و باز روی میز میگذاشت. شاید که لذت، بدون آنکه او به آن فکر کند، یا متوجه دستهایش باشد، این تکانَک را در بدنش تولید کرد. هرچه او شنگولتر میشد من بیشتر و بیشتر در دروغ فرومیرفتم. و بعد پشتاش که راست و محکم به پشتی صندلی چسبیده بود نمنمک قوزی شد، و یکبار هم آب دهانش روی دامنام افتاد. من همانطور که دربارهی محبتام به او حرف میزدم به آن تُف خیره شدم، به آرامی نوک انگشت شهادتام را رویش گذاشتم، بعد ناگهان احساس کرختی، نفرت، احساس بیماری و عفونت کردم و فکر کنم که اگر کسی از فاصلهی یک متری به صورتم نگاه میکرد متوجه لرزش کوچک گوشهٔ راست لبهایم میشد، اگرچه هوا سرد بود و ممکن بود این لرزش، و هر لرزشی، فقط به خاطر باد، یا نه، نسیمی بوده باشد که آن لحظه رومیزی را هم کمی در هوا نگهداشت. و بعد من به لیوانم نگاه کردم چون دوستم داشت درمورد خواص لیموترش حرف میزد و همانطور که چنگال در دستاش بود چند بار انگشت اشاره و شستاش را مثل توپ پینگپنگ گرد کرد.
همین حالا کشف کردم نایابترین میوهی بهشت کدام است. این کشف فقط متعلق به خودم است. ممکن است بگویید این را هر کسی میداند، بله با شما موافقم ولی اول من بودم که این سوال را مطرح کردم: کدام میوه به وفور در بهشت یافت میشود؟ و وقتی گیلاسها را دانه دانه در حلقومم میریختم به این پرسش خودم سخت فکر کردم، تا اینکه او گفت «هندوانه!» و طبق معمول دلایلی بسیار ناکافی آورد، ولی من گفتم که سیب! بله سیب بیشترین چیزی است که در بهشت یافت میشود، اما فورا گفتم که سیب! بله سیب کمترین چیزی است که در بهشت یافت میشود؛ طوری که به هر کسی، حتی ابوالبشر یکی هم نرسد. این امکان هم وجود دارد که تمام سیبها را شخص ِ همایونی به مصرف برسانَد و دهان ایشان با توجه به آنچه در پایین انجام میدهند باید دهانی بسیار بزرگ باشد.
به دور از دغدغه های اطرافمون به کصخل بودن خودمون میخندیم.
Last updated 1 месяц, 3 недели назад
Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com
Last updated 1 месяц, 2 недели назад