Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com
Last updated 3 months, 3 weeks ago
karnema.blogfa.com وبلاگ کاریابی
.
.
سفارش آگهی واتس اپ وتلگرام:
09126416367
مغازه : 02433326332
دفتر : 02433331938
@Rostamkhani6367 : ایدی ادمین
.
.
@karyabirostamkhani : لینک کانال کاریابی
Last updated 3 months, 1 week ago
سلام دوست عزیزتر از جانم؛
امروز از پنجره دیدم که در کوچه، مردی بلندقامت سرش را رو به آسمان، شاید سیمها، شاید باد، بلند کرد و به حالتی سودازده، با هر دو دست، آرنج و انگشتان، شکلکی در هوا کشید. من باز احساس کردم هدف والایی برای خود در زندگی پیدا کردهام، پس با تمام توانِ ذهنِ مسئلهسازم طرح را به حافظه سپردم تا بتوانم تمام روز را به تجزیهوتحلیل شکلکم بپردازم. یک بار دیگر احساسِ امیدبخشی از اینکه چیزی به نام عدالت در جهان موجود نیست، سرتاپا غرق لذت و تحسینم کرد. آیا شکلی که او کشید، خطاب به خدا بود؟ توهین به مملکت بود، یا کارت بانکی؟ پس برای آنکه به خودم لطفی کرده باشم تا بتوانم تمام روز هدفم را کش بدهم و شکلک را موشکافی کنم، تصمیم گرفتم خطاب به خدا باشد، آن هم وقتی موجود نیست. دوست عزیز، آیا به نظر شما هم رسیده که آدم تنها میتواند بر گُردهی چیزهای ناموجود، معنا و خلاقیت خود را سوار کند؟ تلاش کردم مرد را دوست داشته باشم، حتی عاشقش باشم، حتی بتوانم مرد را وقتی میافتد و طرحش را بر شکمم پیاده میکند، تصور کنم؛ زیرا او هم، مثل آن دیوانه، نه به زنها، که به ابرها دل بسته بود. اما یکمرتبه از روی تختم پریدم و با تمام وجود فهمیدم که مرد نمیتوانسته با تولید آن چیزِ بسیار فرّار، جز به ابرها، به چیز دیگری فکر کرده باشد؛ یا به کابلها، یا دستهای خودش که در آسمان دیلاقوار به لرزش افتادهاند، یا به چیزی در سر که در هوا هم امتداد پیدا میکند، یا به زنش که در خانه توی سس، ماست ریخته، یا آبوهوا، یا پنجرهی من که درست پشت سرش بود. فیزیکدانان میگویند اگر جهان هستی بیانتها باشد، پس تمام آنچه محتمل است، به وقوع خواهد پیوست. هر تصمیم کوچک، من را از منهای دیگرم جدا میکند، و این است که تبدیل میشوم به زن خانهدار، زن فاحشه، زن افتاده در مغازهها، زن بیمار، زن اغواگر، زن سالم با وزن دلخواه، یا زن تخیلکنندهی همهی اینها؛ بیهیچ ماهیت و وجودی: مثل خدا.
میشود گفت فقط یک بچه گربه با از دستدادن همۀ حالات گربه بودنش میتواند به این خوبی تبدیل به زیردست خودش شود. خیال مردن نداشتند، پس تصمیم گرفتم موشها را از خانه منتقل کنم به حیاط تا سرما کار خودش را بکند و ده روز ِ دیگر با شادی، با هیجان ِ تولید اثری هنری که عکس نبود، بلکه صلصال بود از خواب بیدار شدم.
تمیز کردنشان مثل تلاش خندهداری برای خلاص شدن گُه بود از گُه بودنش. حتی به جیغها عادت کردم، از اینکه گفتار گربهها تغییر کرد هم متعجب نشدم. به نظرم میرسید زبانشان از حیوان بودن به چیزی ورای زبانِ حیوانی تغییر میکرد. دیگر نمیشد گفت میو میو میکنند، تنها نوعی فعل و انفعالات طبیعی بود که حنجره را ناخودآگاه تکان میداد، خود گربه در این تکان نقش نداشت، من هم نمیتوانستم کاری بکنم تا از شر صداها خلاص شوم. با وجود این، وقتی چشمهاشان را نگاه میکردم ابداً حالت رنج، تعجب، نارضایتی در آن دیده نمیشد. فقط سردی بود، سردی و بیتفاوتی. هنگام آن فعالیت نمادینی که نامش شیر خوردن بود، هشت جفت چشم زلزل نگاهم میکردند و دهانهای کوچکی کمی پایینتر در کار مداوم مکیدن و نرسیدن بودند. خیلی زود همۀ هوا را با اسید معده و خون پس میدادند و خسته و بیحال شروع میکردند به گونهای شیون مشکوک. ماهیت جیغها طوری بود که شک میکردی از پوزههای کوچک و حالات چهرههایی اینطور آرام خارج شود. به این نتیجه رسیده بودم که آنها نیستند که این صداهای تیز و مکرر را تولید میکنند، صداها به خودی خود در فضا وجود داشت، با گلوی گربهها برخورد میکرد و بیآنکه کسی در چنین جریانی دخل و تصرف داشته باشد، جریان برای خودش، بدون اجازۀ من که صاحب گربهها بودم حرکت آونگوارش را پیمیگرفت. میآمد… میرفت… تیزی و زیری بینتیجهاش را در هوا میپاشید. گاهی نصف شب از خواب بیدار میشدم و احساس میکردم کسی، چیزی، جریانی، به وسیلۀ حنجرۀ گربهها دستم میاندازد. شاید فکر میکنید گربهها ملتفت استهزایی که میکردند نبودند، ولی این تخمسگها در توهینشان به قدری ماهر بودند، که میشد گفت توهین به صاحب جزو اهداف اصلیشان بود. حتی فهمیده بودم نمایشی را که به قیمت مرگشان تمام میشد تنها برای دست انداختن و خنده به من ترتیب داده بودند. یقین دارم به مرگ خودشان در حین اجرای نمایش آگاه بودند، ولی حاضر نمیشدند از تفریحشان دست بکشند. نگاهها به قدری عادی بود که نمیشد باور کرد لکههای خون مربوط به اینهاست. به علاوه خون غلیظ و چسبناک بود، به سرخی و شفافی خون انسان نمیزد. وقتی روی سطح چوب پخش میشد با رنگ قرمز چوب تولید نوع دیگری از ماده میکرد، خون نبود، استهزا بود. چوب حالت زمخت و مرموزی به خودش میگرفت و مثلاً از چوب به موجود زنده و سمجِ دارای نفَس و علایم حیاتی و میل به بقا تغییر ماهیت میداد. همۀ این کثافتها دست به یکی کرده بودند تا تحقیرم کنند، تا تفهیمام کنند چیزی نیستم، تا نشان بدهند حتی با مرگشان میتوانند بهم بخندند. پس من! صاحب! منتظر میماندم خشک شوند، میخندیدم، ضربۀ نهایی را خودم میزدم و همچنانی که توی کیسۀ زباله میانداختمشان دمهای سفتشان را در دست میفشردم. دُم خِرچ صدا میداد و میشکست. خوار و خفیفشان میکردم، میگفتم: «و من شما را به اصل خودتان برگرداندم» و از صدایم که با گفتن جملهای به این غرایی خشدار و دو رگه میشد غش غش میخندیدم.
«هاه کوچولوها، کوچولوهای بیچاره… حالا هی جیغ و داد کنید، جیغ و داد کنید.»
در چهارمین مرگ، یعنی همین مرگ سیاه ِ خوشعکس، ناگهان به ذهنم رسید که چه غلطی کردهام. نباید گربههای خشکشدۀ قبلی را با آشغالها میدادم که بروند. این سوژههای قشنگ، این سوژههای دلبر… باید منتظر میماندم همگی بمیرند، باید جسدها را که هر کدام در مرحلۀ خاصی از مرگ بودند، نگه میداشتم و بعد یک عکس دستهجمعی با مرگهای نوزاد، مرگهای نوجوان و مرگهای پیر میگرفتم. شش مرگ، در شش مرحله… بنابراین جنازۀ گربۀ سیاه را نگهداشتم و منتظر ماندم تا دو گربۀ آخر هم گور به گور شوند. هر روز با نوعی ولع، با حالت خاصی از هیجان بیدار میشدم و به گربهها سر میزدم. شاهد متلاشی شدن و نزول آنها از عروسکهای پشمالو و بامزه به موجودات سطح پایین و فاضلابیای بودم که دیگر نام خاصی نداشتند. مزاحم بودند، بینام بودند، اسباب تفریح کسی نبودند، بچه گربههای نازی نبودند که دخترها دوست دارند نوازششان کنند. کرکهایشان از استفراغ و خون پوشیده میشد و وقتی بهسختی گوشهای میایستادند تا بالا بیاورند و جیغ جیغ کنند (و نه میو میو) چیزی از درونشان به دماغم میرسید، چیزی مثل متلاشی شدن هویت و ترکیب آن با خلأ؛ چیزی مثل حرکت غلیظ و مرموز مرگ که آرام آرام جلو میآید، ابتدا خوار و ذلیلشان میکند و بعد به دست من میسپاردشان. من! هنرمند، کلمهخوار، مجسمهساز و نقاد ِ مرگ؛ تصمیم دارم تنها با آنچه همیشگی است همسنگ شوم. این موجودات چه بودند؟ حتی نمیشد گفت زندهاند یا مرده. موجوداتی که حالات اولیه و طبیعیشان را از دست دادهاند و دیگر با هیچ معیاری قابل شناسایی نیستند. دو تای آخر تبدیل به موش شدند، موشی با حرکاتی کند که حتی موش بودن خودش را پس میزد.
با خودم فکر میکردم رفتار خوب با دیگری چگونه باید باشد؛ رفتاری که او را نرنجاند، و با چیزی غیر از آنچه میپسندد مواجهاش نکند. رفتاری که باعث خشنودیاش شود، احساس کند موجودی است ارزشمند، یک شیاد ارزشمند!
ولی این رفتار، چیزی است ریاکارانه، فاسدشده. بوی زنندهاش را کسانی که دماغ ندارند احساس نخواهند کرد، چون شنیدهام مدرنیته حس بویایی انسان را تحلیل میبرد.
چطور میشود او را نرنجاند، اما صادق بود؟ هرگز امکانپذیر نیست برملا شدن واقعیتی که دیگری در تمام زندگی تلاش داشته آن را مخفی نگهدارد، او را نرنجاند یا بهخاطرش از ما کینه به دل نگیرد. خوب رفتار کردن با او چگونه است وقتی او خوب رفتار نمیکند؟ چطور میشود به فردی که بر شانههای توست و قصد پایین آمدن ندارد، فردی که تمایل دارد از کلماتِ شانه، دوش و دشواری پرهیز کنی، نگفت که پشتم درد میکند؟ و او را، وقتی که از سبکی وزنش لاف میزند، با رفتاری خوب روی زمین نیندازی؟
آدمِ از هرسو شکستخورده، زندهی بعد از مرگ است. و تمام مردگان این پیشنهاد غیرقانونی را با شعف قبول میکنند که به زندگی برگردند، حتی به این شرط که تنها نظارهگر زندگی باشند.
در خوابوبیداری، به بیداری پیش میروم. اگر بودن غریب و شگفتانگیز باشد، آنگاە تمام چیزها که زیرمجموعهی آناند تبدیل به مسائلِ لاینحل میشوند. همیشه یک حس مبهمِ «دهان» وجود دارد که بالای سرم ایستاده: بازشده، با تصویری سیاه از گلو، به من میخندد. هر روز که چشم باز میکنم قبل از آنکه موجودیت خودم را احساس کنم، موجودیت دهان را احساس میکنم. تلاش میکنم به یاد بیاورم که هستم: فرزند چندم مادرم؟ تصویری از یک دهان، دهانی بسیار گشاد. دهان میبیند، میاندیشد، درمجموع فقط استهزا میکند. چشمهایم هنوز بیشتر خواباند تا بیدار. بیش از همه آن دهان به نوشتنم میخندد، به نوشتن و بر کاغذ تُک زدنم، به در تخت خوابیدنم، روی تخت خواندم، در تخت روی حروف مکث کردنم، تقلای بینتیجه و عجیبم وقتی ماهها در چهاردیواری میمانم و اینطور کودکانه در حال کشف نقاشیای از بوش هستم، انگار که اگر همین حالا به این راز پینبرم، زندگیام برای همیشه تباه خواهد شد. نوشتن بیشتر از هر چیز به خندهاش میاندازد؛ فعلی بسیار انتزاعی، بهدردنخور، خصوصا نوشتنی که از من سربزند، یا فقط نوشتنی که از من سربزند. برای رفعورجوع این خنده در تمام روز تلاش طاقتفرسایی دارم، در شب دچار این ترس و وحشت بیامان میشوم که صاحب گناهانیام هرباره سنگینتر. سعی میکنم دیگرانی را به خاطر بیاورم که آنها هم درست به اندازهی من مجرماند؛ ولی او بیشتر میخندد، چون کارکرد این دهان طوری است که نوشتن کسان دیگر را غیرضروری نمیبیند. اگر بخواهم قضاوت درستی درباره نوشتن خودم داشته باشم، اغلب آن را رضایتبخش میبینم، اما آن خنده؟ مورد هدفش ماهیت نوشتن نیست، بلکه بهکل فعل من را مسخرگی میداند. سعی میکنم به خاطرش نیایم. به خاطرش میآیم. خودم را کوچک میکنم، از این رو هرگز کسی نمیتواند ادعا کند من را در حال نوشتن دیده است، چون در طول سالها در پنهان کردن صورت یک موجود نویسا ماهر بودهام. با او هیچوقت گفتگویی شکل نمیدهم، او خود یک شکل است، یا بهتر که بگویم: شکلک. دلخوریام از او کشدار و دیرینه است، به خندههایش بیاعتنایی میکنم، سرسری، لوده، و کمی باهوشاش میدانم. خودم را به نامها وصل میکنم تا راه نجاتی پیدا کنم، نامهایی که در طول عمرشان همه چیز را فدای نوشتن کردهاند، اول کافکا، هاه، بعد فلوبر، به وولف هم فکر میکنم، وولف هیچوقت چندان مسخره به نظر نمیرسد، بله داستایوفسکی قاعدتا باید بنویسد، ولی هنری میلر؟ او میتواند ننویسد، و کوندرا، میشد که نه، اما وینکلر؟ باید بنویسد، ولی رشدی؟ او باید بنویسد، آلفرد دوبلین؟ باید که، بیهلی؟ باید که، بنیامین؟ باید، جک کرواک؟ نه نه، هدایت باید کمتر، ولی جویس، او باید باید، اما بکت، او بارها باید، ولی خیلیها که از دور میشناسم؟ نه نه نه، اضافهکاریهای بینتیجه، اما نیچه؟ باید که بیشتر، اما اگلوف؟ ضرورتی ندارد، بودلر؟ ویتگنشتاین؟ باید بنویسند، برنهارد، میشد که نه، بورخس، حتما، همینگوی؟ هرگز، توماس مان؟ بله بله، و دلیلو؟ ننوشتناش بهتر، و من؟ من باید چه کار کنم؟ دهان میگوید: «اغلب مردهاند.» اما ترجیح میدهم توضیحی دربارهی نمردن ندهم. بعد کمکم به روز برمیگردم و میفهمم منام، شاه بزرگ، شاه شاهان، فرزند دوم، با یک زهدان. زندگی فرار میکند، تمام تلاشم ننوشتن بوده، در زندگی هیچگاه اینهمه باقاطعیت فعلی را پیگیری نکردهام، مثل آنکه به کسی بگویند میخواهد چه کاره شود و او بگوید نمیخواهد دلقکی باشد، اما این گفته بیشتر و بیشتر چهرهی دلقکوارش را عیان کند. همچنان همه چیز غریب و باورناپذیر میرسد، اینکه خورشید هست عجیب است، اینکه فضا وجود دارد عجیبتر، اینکه کلمه را با سرپنجه اینطور تک میزنند چطور؟ اینکه از مردم فرار کنی؟ اغلبشان مردهاند... مردن و زندگی در هم فرومیروند اما به چنگ نمیآیند، زندهبودن ناملموسترین چیز است، از آن عجیبتر این است که بمیری، و از همه اینها بغرنجتر اینکه بنویسی و طبیعیترین چیز این است که او به من بخندد. به او با تمام منطقی که در خود جمع میکنم حق میدهم و یکبار دیگر برای نرسیدن به هدفی اینطور معنوی و منطقی شکست میخورم.
از ضرورت نوشتن شرمزدهام، اما دوست ندارم توسط آن گلو خورده شوم، زندگی درون موجودی زنده، دو بار زنده بودن است، و این از اندام سفتوسختم برنمیآید.
چطور تنم را از چنگال نوشتن خلاص کنم؟ آه من همیشه شکست میخورم، حتی در موفقیتم.
شکست؟ ولی یکباره شعف میگیردَم، در عصر موفقیت هیچ چیز به اندازهی شکست آزادیبخش، لذتآور و محترم نیست. اگر در تمام جنبههای زندگی شکست بخوری بعد از آن خانواده و جامعه تو را به عنوان انسانی نابودشده، حتی مرده، به حال خود وامیگذارند، پس سراسر آنچه انجام میدهی، حتی سرخاراندنات موهبتی سکرآور است چون دیگر دچار غلط انتظار نیستی.
سلام دوست عزیزتر از جانم؛
امروز تصمیم داشتم بهتر به وضعیت خودم فکر کنم و دربارهی توصیههایی که کرده بودید چند خطی نوشتم. آنچه نوشته بودم با «سلام دوست عزیزتر از جانم» شروع میشد، و دراینباره بود که مثل آنکه امروز تصمیم گرفته بودم بیشتر به وضعیت خودم فکر کنم. هرچه پیش میرفتم به جای پرداختن به وضعیتم، به حالاتی که وضعیت در من ایجاد میکرد میرسیدم، و چند خطی دربارهی چیزهایی که خواسته بودید نوشتم، اما هر جمله، با جملهی از مد افتادهی بعدی، پوک و کهنه، بیرون میافتاد. این باعث شد یک بار دیگر دچار افراط شوم و مثل هر حالت اغراقآمیزی به نتایج گزافه و دشوارتر برسم. هربار ناچار میشدم به شرایط جدیدم خو کنم، شرایطی که در آن فکر قبلی، که تنها کمی متفاوت با فکر بعدی بود تغییرش میداد. موقعیتم همچنان بسیار شبیه به قبل بود، پس این گناه من نبود که کمکم، بیآنکه متوجه باشم، به حالتی پیچیده و ناهماهنگ رسیدم، چرا که در ساعات بعد با آن تغییرات کوچک ِ خودبهخودی هیچ شبیه فکرهای قبلیام نبودم. کمکم دو عدد قبل، دو اکنون، چند قبل دیگر که با قبلهای دورتر یکی نبودند، و چندین حالت ماورایی در ترکیب با یک یا دو قبل، یک حالا، یا همینحالا به ماهیتم اضافه شدند؛ چه میگویم! در بحبوحه رسیدن و نرسیدن، شرمزده، با استخوانی لرزان همچون استخوان طائفهی قریش، تصمیم گرفتم از هر نوع فکری درباره خودم خودداری کنم، بله من خودداری میکنم، یعنی دارای خودم هستم، اما نیستم، نبودم، پس گفتم: بشو! و بیدرنگ نشدم.
مگر میتوانستم از هر نوع فکری خودداری کنم بیآنکه به خودِ خودداری فکر کنم؟ پس با دیدن فنجان خالی روبهرویم و ارتباط مشکوکش (چون میدانیم که هر ارتباطی مشکوک است) با میز، با انگشتانم، با سیموکابلهای پخش شدهی کنار دیوار دچار بیپناهی شدم؛ بیپناهی در کنار دیوار! اندیشیدم که محال است بتوانم دوباره افکار آرام و ثابت قبلیام را پیگیری کنم، همچنان که محال است یک بار دیگر هر گوشت بیرون زدهای به مجرای تُفاش برگردد، طبق اصولی فیزیکی، و نه انسانی، ممکن نبود دوباره خوشبخت و آسوده باشم. هرچه باشد آنچه لحظاتی قبل از وضعیت در مغزم حرکت میکرد کمتر خطرناک بود تا آنچه لحظاتی بعد از وضعیت جولان میداد. سعی کردم بر اعصاب خودم مسلط باشم تا طبق توصیه شما بتوانم به وضعیتم رسیدگی کنم، نمیرسیدم. وضعیت ما همواره کیفیتی دور از ماست که نمیشود لمسش کرد؛ ما جزئش نیستیم، تنها با حسرتمان دریافتش میکنیم و میفهمیم که این وضعیت ما است و نه وضعیت یک صندلی، یا پارهای استخوان، دیوار و خدا. به این نتیجه رسیدم که وضعیتم وضعیت دشواری است، اما نه آنقدر که نشود نام دشوار رویش گذاشت. هرچه که بشود بر آن نامی گذاشت شکلی است که قبلا توسط دیگران حلوفصل شده. این فکر کمی امیدوارم کرد، کار آنجایی خراب شد که سعی کردم برای فکرم مثالهای نقض بیاورم؛ پس وضعیتم آنقدر دشوار بود که بشود نام دشوار به آن داد ولی به قدری دشوار نبود که نشود نام دشوار به آن داد، اما آنقدر دشوار بود که مثالهای نقضاش همدیگر را تایید میکردند، آنهم بعد از آنکه به نظرم رسیده بود دیگر میتوانم بر این اصل آجری تکیه کنم که: الف نمیتواند ب را صادقانه تایید کند، زیرا الف هرگز بر ب منطبق نیست. در هر صورت وضعیتی بود که باید به آن اندیشیده میشد تا بشود فهمیده شود.
اکنون و فقط اکنون لازم است چیزی را حلوفصل کنم تا از آن بیرون بپرم، پرتاب کردنی اصیل مثل شکافی که تکه گوشتی را تف کند. ولی موضوع این است که نمیخواهم با حل این یکی، که دستکم کمی آشنا، با اینهمه هنوز سخت میرسد؛ وارد وضعیت ناآشنا، با اینهمه هنوز سخت ِ بعدی بشوم. شاید به نظر برسد آنچه که من، نسیم مینویسد با وجود بیسروسامانیش چندان اهمیتی ندارد، اما درست به همین دلیل دارای اهمیت است، چه اگر شما دوست عزیز آن را سرگرمکننده نبینید.
پس سعی کنید آرام و باوقار به آن بیندیشید، ولی اندیشه اگر آزاد بگذاریدش چندان آرام و باوقار پیش نمیرود، بلکه مثل جوانپیر ِ به پیسی افتادهای در خیابان لیلی میزند. لباس و تنش طوری است که چشم آدم دوست دارد از دیدنش طفره برود، مغز خیلی زود میقاپدش، حالا دیگر این جوانپیر، که نامش را لودویگ میگذاریم چوبش را نه بر دریا بلکه به صورت افقی روی هر دو شانه انداخته و بدنش میتوان گفت زیادی لاغر است، خیلی خیلی خشک، شق و رق، سر اندکی کج، و چشمها خیره. خیرگی، او را هرچه بیشتر شبیه مجنونان میکند، اصلا دیگر عصا به چشم نمیآید، حتی چشمها به چشم نمیآیند، چشمهای قرمزش که تیرهتر از صورتیاند. حالا این سوال شکل میگیرد: چرا باید دست به مقایسه این دو رنگ بزنیم، حالا این پرسش مطرح میشود: چطور از نقطه A به نقطه B برسیم، حالا این پرسش مطرح میشود: صورتی اصلا چرا همان قرمز باشد؟ چون به هرحال میتوانیم، میتوانیم.
Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com
Last updated 3 months, 3 weeks ago
karnema.blogfa.com وبلاگ کاریابی
.
.
سفارش آگهی واتس اپ وتلگرام:
09126416367
مغازه : 02433326332
دفتر : 02433331938
@Rostamkhani6367 : ایدی ادمین
.
.
@karyabirostamkhani : لینک کانال کاریابی
Last updated 3 months, 1 week ago