nasim tavakoli

Description
Advertising
We recommend to visit

Ads: @ads_baby_girl

Last updated 2 months, 2 weeks ago

Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com

Last updated 3 months, 1 week ago

karnema.blogfa.com وبلاگ کاریابی
.
.
سفارش آگهی واتس اپ وتلگرام:
09126416367

مغازه : 02433326332

دفتر : 02433331938

@Rostamkhani6367 : ایدی ادمین
.
.

@karyabirostamkhani : لینک کانال کاریابی

Last updated 3 days, 11 hours ago

1 month, 1 week ago

سلام دوست عزیزتر از جانم

تک‌تک کلماتی را که از انگشت‌های استخوانی‌تان چکیده روی کاغذ نوشتم، ولی نه با ترتیب مسخره‌ی شما، بلکه با ترتیب خدا. هر کلمه را جدا از دسته‌ی کلمات قبل، و البته با چشمِ بسته نوشتم. مثل آن‌که مادر طبیعت آنها را بی‌ بازی ِ علت و معلولی به سمت پدر تف کرده باشد. آنطور که درخور است باید گلاویز شد. پس حالات خاصی پیدا می‌کنم: با برخی سخت به وحشت می‌افتم مثل «سر» «دیروز» و «همواره» هر سه‌ی این کلمات چیزهای تاریکی
دارند که از آن‌ها سردرنمی‌آورم. با بعضی دیگر قهقهه می‌زنم: دمپایی و نوکر. کلماتی هم هستند که باید اعتراف کرد از ازل کلماتی فلسفی بوده‌اند مثل «ازل» یا «زیبا». شروع کردم به دست‌کشیدن (دست‌کشیدن که هم معنی نزدیک شدن دست‌ها به شیء را می‌دهد، هم معنی دور شدن؛ تُف سربالا.)

آیا در درک نامه‌ی شما زیاده تقلا به خرج نداده‌ام؟ در حالی که نه شما و نه خود آن کلمات نمی‌خواهند موجودی با افعال محدود بشری اینهمه خود را به خاک و خون بکشد، خصوصا اینکه بعضی جملات مثل «دمپایی‌ام را درآوردم و کنار تیرک ایستادم.» جملاتی‌اند که شاید شما هم اعتراف کنید کاملا بی‌توجه نوشته‌‌ شده و لازم نیست شخص سومی را اینطور به تشویش بیندازند. آن‌ها را پرت کردید. مگر نه این است که برای لحظاتی درست همان جملاتِ بدون فکر، و بنابراین کاملا صادقانه، از دست‌تان دررفت، بدون اینکه فکر کنید ممکن است موجب دلهره‌ی دیگری بشوند. تلاش کردم نامه را خیلی بیشتر از انتظارتان مزه کنم تا فقط هدف کوتاه‌ مدتی در این دنیای فانی برای خودم دست‌و‌پا کرده‌ باشم، سخت محتاج هدف والا در زندگی‌ام، برای این کار مثل کِرم شروع کرده‌ام به تجزیه. در داستانی که چند روز دیگر برایتان می‌فرستم خواهید دید که تجزیه چه عمل دیوانه‌وار و پایان‌ناپذیری است، داستان من هم به‌هرحال تمام نشد. می‌دانستید بعضی کرم‌ها آنقدر ساده‌اند که فقط یک نوع نورون در مغز خود دارند؟ فکر نمی‌کنید خوردن و قضای‌حاجت درواقع فقط یک فعل باسرو‌ته‌اند؟

بعدانوشت: متاسفانه همین الان متوجه شدم دنیا فانی نیست و تا ابدالدهر ادامه دارد؛ این فقط من‌ام که فانی‌ام.

بعدانوشت: درست برعکس نوشتن که فعلی بی‌سر‌و‌ته‌ است؟

1 month, 1 week ago

دَم 

کور زنی،
با سوال چوبی از عرض خیابان رد می‌شود،
و شیخ حسام‌الدین
با لشکر پنجم مریدان خویش از خواب نازک و رقیقش بیدار می‌شود.

شهر سراسر خیسی ناپیدای بزاق دهان مرده است
و اسب‌های چوبی خلیفه با تق‌تق پرهراس‌شان می‌گذرند و می‌خوانند:

«تَر می‌بارد، وه چه سان تَر می‌بارد...»

مرد
با دستان رَجراج ِ مواجش
حباب می‌چرخاند.

تر می‌بارد
و گزگز سرخی از تراوشِ تَر، خاموش
و شبح‌های هزارساله از خاک کهنه و لزج خویش برمی‌خیزند،
گوژمرد بر ارتفاع می‌خندد،
و شیخ حسام‌الدین زیر لب می‌گوید:

«هرکس از این دایره بیرون شد زال شد.»

تر می‌بارد آری تر
زنی زنبیل‌به‌دست از تهی دریچه می‌شکفد
و فریاد می‌زند:
خیسی خیسی خیسی!

و شبانگاهان
در آن مهتابی و بی‌مأوایی سحرانگیز،
کارگران دریا با تور ِ جز ماه، از ماهی تهی،
می‌کِشند و می‌گریند و می‌خوانند:
تر می‌بارد؛ وه چه سان تر می‌بارد...

و خیسی زلال آوای زنجره‌ها گویی که گریه‌ی نوزاد، یا دیوانه‌ای افلیج باشد؛
نه تاثیری بر ماه، نه بر سنگ‌ها دارد
و آرایش کوهستان طوری است که بشر را به هراس زنجره در شبی بارانی می‌اندازد
هراسی که یهودا در روز مصلوب مسیح می‌توانست احساس کند.

رشت/تابستان ۱۳۹۷

1 month, 1 week ago

جَبّ 
دستت را؛
زنجارْ چشمت را،
وقتی راه می‌روی راه رفتن؛
می‌گریی هق‌هقت.
شَغَف!
 تَنورک ِ خاموش!
زین ِ مُهرَک ِ اُفتاده!
می‌روی رفتنت،
می‌خندی برقت،
شب می‌شود، سیاهی‌ات،
آن نقطه‌ی تاریک ِ تنت
می‌شکنی،
شکستن‌
می‌خندی می‌خندی، گریه‌ی خنده‌ات
سیگار می‌کشی دودَت
راه می‌روی، می‌رْوشَم
می‌بُرّی
می‌لغزی
می‌غرّی.

4 months ago

اگر مردی بلند قد و میانسال، با بارانی و کلاه شاپوی سیاه، شاید چتری به حالت عصا در دست، از عرض خیابانی بسیار خلوت در حال رد شدن باشد؛ و با هر قدم برداشتنی یک‌بار نوک چتر را به زمین، و یک‌بار پای راست را به جلو بکوبد، و وقتی این کار را می‌کند طوری باشد که گویی تنها همین کوفتن کافی است تا تمام و کمال به انجام رسد؛ و اگر در هر پا بر زمین راندنی بی‌آن‌که کسی حضور داشته باشد، در زیر آن کلاه ِ شاپو تیک عصبی‌اش را با کوبیدنش هماهنگ کند، آن‌طور که لب به بالا جمع، و چشم‌ها کمی با خشونت باز، و  سپس بسته شوند؛ و مرد همچنانی که به سادگی تمام، با قِسمی اعمال معمول و قسمی غیرمعمول، که می‌شود بر هر رهگذری بخشید، بگذرد؛ و در این گذشتن شاهدی نباشد؛ نه فرشتگان، نه خدا، و نه آدم‌ ِ ابوالبشر، و حتی امکان حضورشان (شاید فقط در آن لحظات) برای مرد ناممکن باشد، اما مرد همچنان به‌پیش رود، بی‌آن‌که اصلا قصد رفتن در میان باشد، تنها با این تصور ِ مبهم در دل، که اگر در وسط خیابانی عریض قرارگرفته باید تا سمت دیگر هم رفت، و نه حتی با این فکر که هر مسیر، بیش از ساکنانش نیازمند پیمودن است.

اگر که مردی بلند قد و میانسال، با بارانی و کلاه شاپوی سیاه، و شاید چتری به حالت عصا در دست، از عرض خیابان بگذرد، و نویسنده تنها برای تصویر ِ همین یک تصویر، سال‌ها درگیر نوشتن رمانی یا داستان بلندی باشد، و ده بار، بلکه صد بار، این تصویر را روی کاغذ بیاورد، و همچنان احساس کند این شیوه‌ی گذشتن، به‌ خودی خود چنان بالغانه مایه‌ی یأس است، که نشود چیزی به آن اضافه کرد و نشود چیزی به آن اضافه نکرد.

4 months, 2 weeks ago

کم‌کم متوجه می‌شدم آنچه پرسیده می‌شود ابدا طالب جواب نیست، خواهان پرسش بی‌اساس بعدی است تا اشاره‌ای بر اساس مستحکم او داشته باشد. در همه امور قهرمان بزرگ شرافت بود. بنابراین شروع کردم به یک بازیِ بی‌عفت، چون از شکستم در مقابل آن‌ همه بزرگ‌منشی مطمئن بودم. پس هر بار در جواب سوالات تکراری‌اش پاسخ‌های متفاوت می‌دادم تا لحن و بازخورد ِ این تفاوت را در جواب‌هایش پیدا کنم. چه اشتباهی! چنین تفاوتی پیدا نمی‌شد، هر سوال چیزی بود بیرون‌افتاده، تا با عصا بودنش به شخص او اشاره کند. رفته‌رفته می‌فهمیدم هیچوقت گوش نمی‌داده و نیز می‌فهمیدم آنچه چند ماه قبل گفته، فهمیده و خوانده شده یکمرتبه یک سال بعد نشده، و آنچه دیروز با آهان مهر تایید می‌گرفت، بی‌زحمتی می‌توانست فردا با نچ رد شود، تنها به این دلیل که آن اطراف، یک نچ ِ بی‌اهمیت از دهان من روی زمین می‌افتاد. روز بعد باز این تکرار مفتضحانه، این تکرار تحقیر شده.

مونتسکیوی عزیز؛ با عرض شرمندگی باید بگویم که من هم با آن آقا در کتاب‌تان موافقم و اغلب به‌ این پایه‌ای‌ترین سوال بشریت از قرن ۱۸ تا به امروز می‌اندیشم: «چطور ممکن است کسی ایرانی باشد؟» زیرا هر ایرانی آنقدر انعطاف دارد تا در لحظه‌ای از داستایوفسکی به ماستایوفسکی کج شود. طبق چند اصل ساده‌ی فیزیک که من آن‌ها را از دوست ایرانی‌ام یادگرفته‌ام: ایرانی بودن غیرممکن است؛ به همان اندازه که خروسی در عین خروس بودن تخم بگذارد، و از این تخم ِ خروس کرگدنی سربرآورد و داستان بنویسد.

مونتسکیوی عزیز من به او خیلی فکر کرده‌ام، هم به او، هم به قوانین فیزیک، در آخر، این جملات را روی کاغذ نوشتم و از این‌که چنین جملات سرشاری از من ساطع شده روزی سه وعده به خودم بالیدم:

«آقا من به شما خیلی فکر کرده‌ام. باید جمع‌کردن این‌ همه کَمی ‌در جثه‌‌ی محدودتان سال‌های سال نیروی فداکارانه خواسته باشد. لافزنان، دروغگویان و قهرمانان وقتی از سر بداقبالی گذارشان به ادبیات می‌افتد چه اندازه بی‌پناه می‌شوند، چون گمان می‌کنند با هر پدیده باید گزاف کرد، کشتی گرفت، و باید که نوابغ را در کنار اسم‌هایی بسیار کوچک، مثل آدامس در دهان چرخاند، همه را پدرانه کنار هم جمع‌ آورد، حباب داد، و ترکاند. غافل که ادبیات با «روانی و به‌شکل‌درنیامدنش» شوالیه‌ها را درهم‌ می‌شکند. شما چه اندازه نیرو در خود دارید که می‌توانید در یک روز نام صد نفر را با بزاق‌تان نرم کنید و هیچ به تته‌پته نیفتید.»

بله مونتسکیوی گرامی این‌ها را نوشتم و باز می‌گویم که شما هم باید فکری به حال هویت مخدوش ایرانی بکنید زیرا مسئول این تیله‌ی رنگی ِ شکسته شمایید.

5 months, 1 week ago

دوست دارم به حریم دیگران دست‌درازی کنم؛ در حال تعدی و کارهای غیرمتمدنانه بیایند سراغم، دستگیرم کنند، وای نه غلط کردم، ترسو‌-ام، حوصله ندارم، محافظه‌کارم، باید مرتکب جرم‌های کوچک بشوم، بعد جرم در ذهنم بزرگ و بزرگتر شود.

اگر من مجرمم، تو هم جرمی. اما حتی پیش از ارتکاب به شما تعقیب می‌شوم. مجرم بودن باعث می‌شود آدم فکر کند شخص شخیصی است، باید قانون وجود داشته‌باشد، چون قانون خیلی بزرگ است، و اگر چیز بزرگی وجود نداشته‌باشد آدم چطور می‌تواند احساس پیشرفت کند؟ چیزهای به آن بزرگی همیشه اغوا می‌کنند، مخصوصا وقتی تصمیم می‌گیرند بیایند سراغ چیزهای به این کوچکی. حقارت درونی‌ام که همان خودشیفتگی است ارضا می‌شود، بیایید، بیایید، نمی‌دانم ولی واقعا دیگر نمی‌توانم نفس بکشم، دیگر واقعا این بار دروغ نمی‌گویم، نمی‌توانم نفس بکشم، روبه‌روی ستاد بازسازی عالیات نشسته‌ام، آخ اداره‌ی ستاد ِ ارگان ِ بازسازی عالیات، ای ستاد بازسازی عالیات، اوف ستاد ِ بازسازی عالیات، اوه مای گاد ستاد بازسازی عالیات، اووووفففف، وای یک مرد بزرگ، یک مرد خیلی خیلی بزرگ، یک مرد خیلی بزرگ و مقدس با شکم خیلی بزرگ و مقدس‌ترش، شکم معنوی‌ ِ پر الکل وُ عصمت وُ دنبه، نگاه کنید یک مرد بزرگ و شریف با عصا، یک مرد بزرگ و شریف با شکم بزرگ و شریف ِ پر چیز و چیز و چیز، با تسبیح و چهره‌ای که آفتاب سوخته نیست، سیاه نیست، سفید نیست، قرمز نیست، یک کمی شبیه رنگ گُه، بله، بله که آب را قسمت می‌کند، نان را قسمت می‌کند، بله که نمره‌ی مریضخانه را قسمت می‌کند، پدرسگ همه چیز را قسمت می‌کند، رفتند، و یکی هم آمد، دو تا هم آمدند، یکی دیگر آمد، روی چارپایه‌های فلزی شهرداری نشست، لب‌هایش تکان خورد و روبه‌رو را نگاه کرد، دیوانه بودن با دیوانه شدن فرق می‌کند، دیوانه‌شده‌ها از جرگه‌ی سالم‌‌مانده‌ها بیرون می‌زنند، دیوانه‌بوده‌ها از ازل در این جرگه‌ نبوده‌اند، تو را به خدا آن مرد ِ شُده را ببینید، آن مرد خیلی خیلی خیلی کوچک ِ شُده را که از شدت خوشی و نفرت لب‌هایش می‌لرزد، این آدم ِ، نه این سرگین زیادی کوچک را با این‌که شلوارش اتو خورده، و با این‌که این یکی هم تسبیحی دارد ولی انگار چیزهایی که این می‌شمارد با چیزهایی که آن می‌شمارد فرق دارد، تفاوت در مقدار است، این‌که تاچند بتوانی بشمری، عددهای بزرگ و عددهای کوچک، یکی، دو تا سه تای این؛ با هزار میلیارد تومان، سه‌هزار میلیارد میلیارد تومان آن، و از این حرف‌ها، ولی خیلی خیلی خیلی کوچک است، مردهای بزرگ مردهای کوچک ِ شکننده را می‌خورند، این مرد خورده شده است و اداره‌ی ستاد مکرم ِ معظم ِ متمم ِ مصمم ِ مجرمَم او را مثل فضله‌ی گاو (نه خیلی بزرگ است) مثل فضله‌ی لطیف و ملایم گوسفند از سوراخ‌های فراخش بیرون انداخته، چون واقعا هم سوراخ‌های آن اداره و سوراخ‌های همه‌ی اداره‌های همه‌ی بزرگ‌ها بسیار بزرگ‌اند و می‌توانند یک ماشین دو ماشین سه ماشین صد ماشین و چند تایی فضله‌ی ریز گوسفند در خود جا بدهند.

5 months, 1 week ago

به علاوه بیشتر وقت‌ها حین پیاده‌روی تفاوت دست ِ آدم با دیوارهای اطراف، با خانه‌های آجری ِ در حال ریزش، یا تفی که عابری کنار جاده می‌اندازد معلوم نیست. بیلبورد را ببین: باید به خودت اطمینان بدهی زندگی‌ات درون ِ ریش می‌گذرد. آه من یک شپش‌ام.

اشیاء در هم فرو می‌روند، از هم باز می‌شوند و بعد وامی‌روند. باز می‌بینم دستی که سرم را باهاش خارانده‌ام انگشتان ِ براق و ناخن‌های بلند زنی بوده. زن‌ْباز رفته. انگشت‌ها به من چسبیده‌اند. نگاه می‌کنم مال ِ من نیستند. صاحب چیزی نیستم. آن‌ها دارای جنسیت و حالت‌اند. مال من نیستند، مال‌ام نیستند، مالی هم نیستند. مدام ماهیت‌ام را نسبت به بیلبورد، به ریش، به دو رنگی‌اش و دوگانگی‌اش، و سیاه و سفیدی‌اش، به وقاحتش (که همچنانی که ریش است دست بلندی هم  دارد.) به گردنم، به سرانگشتانی که ریش را باهاش خارانده‌اند، به ریشی که روی صورت‌ کِش می‌آید و تبدیل به چیزهای بلند وُ بلند وُ بلندتر می‌شود؛ از دست می‌دهم. و گاهی می‌بینم که سیم ِ سوم یک سیم کشی برق هستم. خط سوم را ادامه می‌دهم، با چشم دنبالش می‌کنم و تازه پی‌می‌برم تا کجاها در رذالت پیش رفته‌ام. وحشتی سرتاسری همراه با سرخوشی تنم را می‌گیرد. از این که دست به این همه عمل شنیع زده‌ام دلم از خوشی سر کِیف می‌آید. کارهای شنیع و سکرآور، کارهایی مثل تفتیش. «نه به سیم!» آدم به سختی می‌تواند سیم برق باشد، مگر اینکه تفتیش‌گر هم باشد، ولی من هستم، من سیم برق‌ام، اما نه، با همه‌ی این توضیحات زندگی درون ریش سرورمان محتاج تغییراتی اساسی است. تغییراتی که نه در ذهن، که در بدن اتفاق می‌افتد: سیم بودن در دهکده‌ای کوچک، سیم بودن در کلان‌شهرهای کشوری پیشرفته، سیم بودن در یک زندان، در یک توالت عمومی، در اتاقک یک نویسنده‌ با کاراکتری فجیع. آیا برای سیم نامیده شدن محتاج برقی هستم که از خطوطم عبور کند؟ جالب آن که نام آدم مدام سیم بودنش را رد کند: نه‌! سیم. پس یک آدم، یک آدمی که مثل موش‌کور شروع می‌کند به نوشتن و نه آن بالا که آن پایین حرکت می‌کند محتاج چه نوع برقی است؟! می‌لرزم و با خودم فکر می‌کنم چطور توانسته‌ام این‌همه را تحمل کنم. به همین خاطر اکثرا مسیرم را گم می‌کنم تا مسیر خطوط برق را، یعنی نه_خودم را، پی‌گیری کنم. حالا هرچقدر می‌گردم یادم نمی‌آید کجا هستم و می‌خواستم کجا باشم، بعد چیزی در دستانم تکان می‌خورد: کاغذ مچاله شده‌ را باز می‌کنم و با خواندن اسم روی کاغذ یک چیز قهوه‌ای، سرتاسر قهوه‌ای خاطرم می‌آید:

خخخخ آ آ آ آ ممممم...
نه نه نه نه
می‌بینی؟ چهار عدد نه‌، حالا اول بگو خامه
اِی، اِی، اِی، هی
بگو: هه!
نه!
بگو: خامه و بعد نون را طوری که پنیر و گردویش را ندارد، حتی خودش را ندارد، تلفظ کن. «چربی شیر، خامه، خائن» چرا هر کار می‌کنم نمی‌توانم نامش را بنویسم؟ ولی خب که چه؟ آیا با به خاطرآوری گندآب ِ دیگری آدم می‌تواند منزه شود، می‌تواند خودش را از پیسی خلاص کند؟ یا این آگاهی به او می‌فهماند چطور باید از نکبت پاک شد؟ چاره‌ای ندارم جز آن‌که مسیرها را الابختکی بروم. خودم خودم را مجبور می‌کنم که قضیه فراموشم شود. بعد فراموشم می‌شود. یعنی این‌طور وانمود می‌کنم. ولی نمی‌دانم چرا مسیرم به جاهای باریکی می‌کشد. راهم خطرناک می‌شود. کجا بروم خدایا؟ چرا مدام در حالت‌های خطرناک به‌سرمی‌برم. هه، خنده‌ام می‌گیرد. همین‌طور یک کوچه‌ی دیگر، یک کوچه‌ی دیگر، یک کوچه‌ی دیگر. اصلا از این بازی خوشم آمده. سر هر دو راهی، سه راهی، می‌ایستم و مثل کسی که خیلی بلدِ راه است قیافه مصمم و متفکری به خودم می‌گیرم.

دک و پوزم عجیب شده. قهقهه برای نبود چیزی که آدم انتظار دارد باشد. یعنی اطمینان دارد هست، به ناگاه می‌بیند که بود و نبودش تاثیری بر صفات غلیظش ندارد.

6 months, 3 weeks ago

آیا حد و حدودی از هرجهت برای انسان قابل تصور اید؟ برای من چه؟ چه‌بسا نوشتن‌هایم (نوشتن‌ها! و نه نوشته‌ها) که در همه‌ی آن‌ها صحنه‌های کوچک و دلفریبی پیدا می‌شود موجب اعتیادتان شده، به هر حال آدم موم است و به هر چیز ناشایست و سطح پایین بیشتر از چیزهای شایسته خومی‌گیرد. در انحراف لذتی مرگ‌آور پنهان است و آدم، حتی سخت‌ترین تیره‌اش، می‌تواند خیلی زود از راه و روش سخت‌گیرانه‌ای که با آن تربیت شده کج‌روی کند.

6 months, 3 weeks ago

سلام دوست عزیزتر از جانم؛

هرچه می‌گذرد پی‌می‌برم از نوشتن این نامه‌ها هیچ قصد مشخصی ندارم غیر از آن چند کلمه‌ی بالا. طوری است که انگار «لب» اول به خنده باز می‌شود، و بعد «مغز» دلیل ِ خنده را فراموش می‌کند. لب بلاتکلیف می‌ماند چون مغز هنوز در حال یادآوری است. ارتباطی یک‌جانبه. اما یادآوری چه چیزی؟ و حالا بله، از بی‌پناهی ِ شنونده خنده بیشتر و بیشتر می‌شود، درواقع شلیک می‌شود، هنوز بی‌هیچ معنایی، چون مغز به‌ یاد نیاورده. باید با سماجت بیشتری فاصله‌ام را (فاصله‌ای بی‌اهمیت) با چینش ِ جدید کلمات حفظ بکنم، فاصله از زبان ِ روز باعث می‌شود انسان از زمانه‌ی خودش کنده شود، چون هر عصر، و همیشه فقط همان عصر، بدترین عصر برای نویسنده است. تنها با فرار از زبان است که امکان خروج از زمان وجود دارد. کسی که همیشه، و اکثرا، با مردگان، یعنی در متون، سیر می‌کند زبان او رفته‌رفته الکن می‌شود و برای امور روزمره و ضروری نمی‌چرخد. لابد این مار را طوری پرورش داده که خارج از هر چیز به‌دردبخور تنها برای هرزگی در زمان می‌گرداندَش، چه گردش ویژه‌ای! هر چه بیشتر برایتان می‌نویسم به این نتیجه‌ی لذت‌بخش می‌رسم که زندگی‌ام را، و حتی نوشتن را، برای تجربه‌ی نوعی مسخرگی یا تُف می‌خواهم، و ادامه دادن هر فعلی جز لجبازی و دهن‌کجی به خود آن فعل هدف والایی ندارد. ولی لجبازی؟ کسی اینجا نیست، بله لجبازی! نمی‌توان به چیزی بی‌اعتنایی کرد وقتی آن چیز کوچکترین اطلاعی از وجود آدم ندارد؛ آن چیز است که به آدم بی‌اعتنایی می‌کند. در واقع چطور می‌توان به مفاهیم بی‌اعتنایی کرد در حالی که مفاهیم نمی‌اندیشند بلکه به آن‌ها می‌اندیشند. آن‌ها مثل خدایان اطلاعی از وجود ما ندارند. آیا مرگ و بودن پیشاپیش بی‌اعتنا نبوده‌اند؟ یا می‌شود گفت این دو زالو، که هر دو فقط از خون حیوان می‌مکند و چیز درخوری جز همان خون تحویل نمی‌دهند اصلا دارای خصلت اعتنا نیستند تا آن را روی زندگی بیندازند. امروز مثل همیشه روی تختم دراز کشیده بودم که از پنجره نگاهم به کوچه افتاد. پیرمردی بی‌شرف، آشغالی به تمام معنا، در کوچه ایستاد، خم شد و چیزی را با انگشت‌هایش از زمین بلند کرد و بعد سرآستینش را به‌ صورتش مالید و رفت. نفرت غلیظی از مرد پیدا کردم، دوست داشتم او را که باعث تمام ناکامی‌هایم در زندگی است بکشم، چون مرد در کوچه‌ی خلوت چیزی را بلند کرد و دوباره سر جایش گذاشت و آستینش را به صورتش مالید. چه خَم بود و چه چرک بود. پیر خرفت، کثافت مطلق، آشغال ِ مجسم! با توجه به جدیت و دلخوری‌های لطیف‌تان گاهی به شما حق می‌دهم جوابم را ندهید اما این حق را هم برای خود قائل بوده‌ام که هرباره مقداری بیشتر بر یکدندگی‌ام در به انجام رساندن کاری که آغاز کرده‌ام اضافه کنم. مادامی که در نظر بگیریم خیلی چیزها به‌خودی خود اتفاق می‌افتند پس تنها با افراط بر یکدندگی می‌توانیم احساس عجز خود را به وقفه بیندازیم. می‌بینید که با این ترفند می‌شود اندکی به زندگی آری گفت. و فکر می‌کنم متوجه هستید نوشتن یک نامه‌ی بی‌سروته، آن هم در قرن ۲۱، مثل خم شدن، و خم بودن و چیزی را بلند کردن، عمل دور از نزاکتی است، چه رسد به نوشتن ده‌ها نامه که همه‌ی آن‌ها جز در زیاده‌گویی، دهن‌کجی و توهین مسئله‌ی مشترک دیگری ندارند. بنابراین دوست عزیزم چرا من نتوانم با این کلمات هر کاری که دلم می‌خواهد با شما و با شخصیت مسخره‌ی خودم انجام دهم مادامی که در تمام این مدت کوچکترین اعتراضی به موضوع نامه‌ها نکرده‌اید. آن چند باری هم که شما را دیدم اشاره‌ای به نامه‌ها نکردید، و فقط شمرده شمرده با جملاتی که از قبل جمع‌وجور شده بود درباره‌ی نوعی تنفس حرف زدید. تنفسی آرام، بدون فشردن انگشت‌ها و سفت کردن عضلات... وای خدایا. من علاقه‌ای به تنفس بی‌مزه‌ی شما ندارم، جز این است که با رفتارتان دستم را برای هر حرکت در نوشتن، در به خنده کشاندن و در خود را روی زمین غلتاندن بازگذاشته‌اید؟ همین حالا دو قطره اشک را از گونه‌ام پاک کردم چون در کلمه‌ی غلت هیچ چیزی نیست. و اگر این کار را نکنید، یعنی اگر فقط بخواهید محض انجام واکنشی کوچک جلو ارسال نامه‌ها را بگیرید اطمینان دارم درلحظه پی‌خواهید برد من را به هدف مشخص‌ام یعنی لجبازی ِ بیشتر در ارسال نامه‌ها رسانده‌اید؟ داشتن یک هدف مشخص برای انسان‌های موفق بسیار ضروری‌ است. بنابراین دوست عزیزتر از جانم شما در هر صورت بازنده‌ی این بازی کوچک‌اید؛ چه قصد بازی داشته‌ باشید یا نه. و من این سبک را از زاد و ولد الهام گرفته‌ام که در آن اگر اسپرم حساب‌شده به سمت هدف شلیک شود، و به‌وقت این شلیک مغز به‌ یاد بیاورد، تنها تفاوتش با شلیک هوایی در نوع ِ شکست است: شکستی کوتاه، و شکستی کشدار... مثل تفاوت خمیازه و خواب.

We recommend to visit

Ads: @ads_baby_girl

Last updated 2 months, 2 weeks ago

Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com

Last updated 3 months, 1 week ago

karnema.blogfa.com وبلاگ کاریابی
.
.
سفارش آگهی واتس اپ وتلگرام:
09126416367

مغازه : 02433326332

دفتر : 02433331938

@Rostamkhani6367 : ایدی ادمین
.
.

@karyabirostamkhani : لینک کانال کاریابی

Last updated 3 days, 11 hours ago