ماه بني هاشم (عليه السلام)

Description
گاهی بی دست ها ، غوغا می کنند....✨


💞السلام علیک یا ابالفضل العباس 💞


& کانال های دیگر ما ...

@shahre_baftt √
@jamearamesh √
We recommend to visit

القناة الرسمية والموثقة لـ أخبار وزارة التربية العراقية.
أخبار حصرية كل مايخص وزارة التربية العراقية.
تابع جديدنا لمشاهدة احدث الاخبار.
سيتم نقل احدث الاخبار العاجلة.
رابط مشاركة القناة :
https://t.me/DX_75

Last updated 1 year, 8 months ago

القناة الرسمية لابن بابل
الحساب الرسمي الموثق على فيسبوك: https://www.facebook.com/Ibnbabeledu?mibextid=ZbWKwL

الحساب الرسمي الموثق على يوتيوب :https://youtube.com/@iraqed4?si=dTWdGI7dno-qOtip

بوت القناة ( @MARTAZA79BOT

Last updated 6 months, 2 weeks ago

Last updated 2 months, 3 weeks ago

3 months, 1 week ago

🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی

🗓 پنجشنبه
🔸 ۱۸ بهمن/‌ دلو ۱۴۰۳
🔸 ۷ شعبان ۱۴۴۶
🔸 ۶ فوریه ۲۰۲۵
🌎🔭👀

🌓 امروز قمر در «برج جوزا» است.

💠 روز مناسبی است برای:
امور مربوط به حرز
اقدامات قضایی
بحث و مناظره
امور آموزشی
شکار و صید
آغاز نگارش
امور زراعی
درختکاری
ارسال کالا
تبادل سند
امور عمرانی
سفارش کالا
معامله املاک
تأسیس شرکت
شروع کسب و کار
دیدار با علما و بزرگان

⛔️ ممنوعات
نوره مالیدن

🚘 مسافرت
خوب است.

👶 زایمان
نوزاد خوش‌قدم و مبارک است.

👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب پنجشنبه)
فرزند عالم و دانشمند گردد.
🔹 امروز (هنگام زوال ظهر)
فرزند درستکار، عاقل و دانا باشد.

💞 مباشرت
برای سلامتی مفید است.
🌎🔭👀

💇‍♀💇‍♂ اصلاح سر و صورت
باعث دولت می‌شود.

🩸حجامت،فصد،زالوانداختن،خون‌دادن
موجب مرگ ناگهانی می‌شود.

💅 ناخن گرفتن
روز خیلی خوبیست.
موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.

👕 بریدن پارچه
روز خوبیست.
شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.

😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۷ سوره مبارکه اعراف است.
﴿﷽ و الوزن یومئذ الحق﴾
خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به افرادی واگذارد، برخی در انجام آن تلاش کنند و باعث مقام آنها شود و برخی کوتاهی کنند و از چشم وی بیفتند.
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.

📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۲ تا عشاء آخر (وقت خوابیدن)

📿 ذکر روز پنجشنبه
«لا اله الا الله الملک الحق المبین»

📿 ذکر بعد از نماز صبح
۳۰۸ مرتبه «یا رزاق» موجب رزق فراوان می‌گردد.

☀️ ️روز پنجشنبه متعلق است به:
💞 امام‌حسن‌عسکری علیه‌السلام
اعمال نیک و خیر خود را به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀

مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب روز چهارشنبه آغاز و اذان مغرب روز پنجشنبه پایان می‌یابد.

💞 سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیه‌السلام صلوات
«اَللّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَ‌عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ»

🌺
🌎🌺🍃

3 months, 1 week ago

🙏🏼 نماز ساده شب هفتم ماه شعبان

عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ السَّابِعَةِ رَكْعَتَيْنِ، بِالْحَمْدِ وَ التَّوْحِيدِ مِائَةً فِي الْأُولَى، وَ فِي الثَّانِيَةِ بِالْحَمْدِ وَ آيَةِ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً؛ فَيُسْتَجابُ دُعَاءُهُ، وَ تُقْضَى حَوَائِجُهُ، وَ يُكْتَبُ لَهُ بِكُلِّ يَوْمٍ ثَوابُ شَهيدٍ، وَ لا تُكْتَبُ عَلَيْهِ خَطيئَةٌ. (البلدالأمين، ص172)
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب هفتم ماه شعبان دو رکعت نماز بخواند؛ در رکعت اول یک بار سوره حمد و صد بار سوره توحید، و در رکعت دوم یک بار سوره حمد و یک بار آیۀالکرسی؛ دعای وی مستجاب می شود، و نیازهایش برآورده می گردد، و در هر روز ثواب یک شهید برای او نوشته می شود، و برای وی خطایی نوشته نمی شود.
«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»

3 months, 1 week ago

{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَج}

لقب زین العباد برای امام سجّاد علیه السّلام و کثرت عبادت ایشان/

🎤استاد معاونیان؛

5 months, 3 weeks ago

? سلام دوستان و کاربران عزیز کانال ماه بنی هاشم با توجه به فضیلت عبادت در روز جمعه و هم نشینی و لذت بودن در کنار خانواده ی محترمتون روزهای جمعه کانال تعطیل می باشد.

((?التماس دعا? دوستان گلم?))

5 months, 3 weeks ago

?باز صبح جمعه ای دیگر و دعای ندبه...
?با صدای آسمانی و زیبای استاد فرهمند...
?التماس دعای فرج...

5 months, 3 weeks ago
6 months ago

امشب گمان كنم نرود سمت كربلا

حالش بد است مادرمان، رو به قبله است...?

6 months ago
6 months ago

?بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف?

?رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
? #حرمت_عشق

? قسمت ۱۲

نزدیک ظهر بود...

خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.

آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.

خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:

_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟

آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:

_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار

خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!

_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!

خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.

آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.

_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.

قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.

با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!

خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت.

یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.

_بااجازتون من میرم داخل میخونم.

خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی

آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود.

یوسف گیج بود،...
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.

باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.
چقدر زیبا #بندگی میکرد.
چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.

یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.

حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.

_یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده

بالبخند از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.

سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.

با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.

یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه

ادامه دارد...

???
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار

?????

9 months, 1 week ago

??رمـــان #ازمن_تافاطمه.. ??

قسمت ۶

#هوالعشق
#نفس_فاطمه
#زینب_نوشت

-مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬پاپیونش کن ٬ ببین اینطوری
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون
-واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون
-خدانکنه زینبم

صدای تلفن خانه توجهم را جلب کرد
٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.
-الو داداش٬چیشده٬الووو
-زینب...زینب بیا..... فاطمه..
-فاطمه چیی؟
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود.
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی
-فاطمه تصادف کرده مامان
-یا جدسادات

با مادر سریع حاضر شدیم
و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .
در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..

-علی داداشم٬سلام
-فاطمه...
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که..

-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
_٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...

مثل دیوانه ها شده بود
به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد
خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.

علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید و من تنها درشوک بودم که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد٬
-خوب میشه؟
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید
علی سریعا از اتاق خارج شد
٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.
مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم...
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق..
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم
مرا به هزار حرف ناجور بستند و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و ..

مادر به نمازخانه میرفت
و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬
علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...
فاطمه خواب بود خوابی عمیق..

??ادامه دارد....

نویسنده: نهال سلطانی

#نفس_فاطمه
#عاشقانه_دو_انسان_خدایی
#نبود_فاطمه

We recommend to visit

القناة الرسمية والموثقة لـ أخبار وزارة التربية العراقية.
أخبار حصرية كل مايخص وزارة التربية العراقية.
تابع جديدنا لمشاهدة احدث الاخبار.
سيتم نقل احدث الاخبار العاجلة.
رابط مشاركة القناة :
https://t.me/DX_75

Last updated 1 year, 8 months ago

القناة الرسمية لابن بابل
الحساب الرسمي الموثق على فيسبوك: https://www.facebook.com/Ibnbabeledu?mibextid=ZbWKwL

الحساب الرسمي الموثق على يوتيوب :https://youtube.com/@iraqed4?si=dTWdGI7dno-qOtip

بوت القناة ( @MARTAZA79BOT

Last updated 6 months, 2 weeks ago

Last updated 2 months, 3 weeks ago