تبلیغات:👇
@ava_tab
آدرس ما در پیام رسان روبیکا:
https://rubika.ir/khabar_fureii
آدرس ما در پیام رسان سروش:
https://splus.ir/khabar_furei
Last updated 6 days, 19 hours ago
ارتباط با ما
@Tasnimcontact
تبلیغات در تلگرام
@planagency
تبلیغات در اینستاگرام
@NardebaneHonar
اینستاگرام
instagram.com/TasnimNews_Fa
توییتر
twitter.com/TasnimNews_Fa
پیامرسانهای داخلی
@TasnimNews
ورزشی
@TasnimSport
جهان تسنیم
@JahanTasnim
Last updated 2 weeks, 1 day ago
اخبار اعتراضات
برای پیام های مهم: @bashoma
Last updated 2 months, 1 week ago
در جلسهی آخر جامعهشناسی روزمره، بحث به این پرسش رسید که آیا مجازیم که حالِ بدمان را با دیگران به اشتراک بگذاریم؟ مخصوصاً زمانی که بدانیم کمکی از دست دیگران برنمیآید؟ اکثر افراد معتقد بودند که خیر؛ زیرا فقط باعث میشویم که حالِ دیگران هم بد بشود. اما مسئلهی من دقیقاً همین جاست که خب چه اشکالی دارد؟ و حتی چرا نباید حالِ یکدیگر را بد کنیم؟! چرا بهگونهای برخورد میکنیم که انگار این امر، یک گناهِ کبیرهی نابخشودنیست؟
برایِ فهم بهتر، بگذارید قضیه را برعکس کنیم: آیا انتظار داریم که عزیزان و دوستانمان، حالِ بدشان را با ما به اشتراک بگذارند؟ اگر دچار بحران و مسئلهای شدند با ما به اشتراک بگذارند؟ حتی اگر کمکی از دستمان هم برنمیآمد، باز هم مایل هستیم که با ما به اشتراک بگذارند؟ قطعاً از دیدنِ حالِ بدِ عزیزمان، دلگیر خواهیم شد؛ اما دلگیرِ شدنِ ما مهمتر است یا حالِ بدِ آن عزیز؟ اگر آن عزیز، مسئله و بحرانش را به اشتراک نگذارد و ما بیخبر بمانیم، تبعاً دلگیر نمیشویم؛ اما آیا این دلگیر نشدن، ارزشش را دارد؟
و حتی میتوان مسئله را اینگونه بازنویسی کرد که دوستی و صمیمت و مودت و امثالهم، برایِ چیست؟! مگر غیر از این است که تمام این امور، تمهیداتی برایِ مسائل زندگی هستند؟!
به همین خاطر فکر میکنم که اتفاقاً وقتی که حالِ بدمان را با یکدیگر به اشتراک میگذاریم و وقتی که پذیرایِ حالِ بدِ یکدیگر میشویم، به طور ضمنی نشان میدهیم که چه جایگاهی برای هم قائل هستیم! به عبارتی، حالِ بدمان میتواند راهنمایِ ما باشد: با چه کسی میتوانم این حال را به اشتراک بگذارم؟ یا شنوایِ درد و رنجِ چه کسی خواهم بود؟ آن کس، دوستِ واقعی خواهد بود.
اما متاسفانه در زمانهی روابطِ سطحی زندگی میکنیم؛ روابطی که نه فضایِ کافی برایِ اشتراک گذاریِ حالِ بدمان را دارند و نه استحکامِ لازم را! ولی به جایِ اعتراف به اینکه روابطمان سطحیست، فرارِ رو به جلو میکنیم و اینگونه تظاهر میکنیم که اساساً نباید حالِ بدمان را با یکدیگر به اشتراک بگذاریم! این یک ظاهرِسازیِ پوچ و دروغین است؛ این، فردگراییِ افراطی و انحصارطلبانهست که حتی درد و رنج را نیز خصوصی تلقی میکند.
پیامدِ این فرارها و ظاهرسازیها و فردگراییِ افراطی، حجمِ انبوهِ آدمهاییست که حالِ بدشان را به جایِ اینکه در تعاملاتِ واقعی و با عزیزانِ واقعی به اشتراک بگذارند، در فضایِ مجازی و با کاربرهایِ ناشناخته به اشتراک میگذارند! ما اینک از کانالهای تلگرامی و صفحات اینستاگرامیِ یکدیگر متوجه میشویم که حالِ عزیزانمان بد است و خودمان نیز از این طریق، به دیگران اطلاعرسانی میکنیم.
در این شرایط، حالِ بدمان دیگر نمیتواند راهنمایِ ما باشد؛ زیرا این نحوهی اشتراک گذاریِ عام و بیقید، حرمتِ رنج و درد را نگه نمیدارد! ما دیگر از خود نمیپرسیم که با چه کسی یا کسانی به اشتراک بگذارم؟ در عوض، در صفحهی اینستاگرام یا کانالِ تلگراممان، به صورت عام به اشتراک میگذاریم.
رنجها و دردهای ما، میتوانند مهمترین ابزارِ پیوستگی و همبستگیِ ما باشند؛ اما در این شیوهی امروزی، بیشتر باعثِ گسست و انزوا شدهاند.
با سعدی تمام کنیم:
درد دل پیش که گویم؟ غم دل با که خورم؟
روم آنجا که مرا «محرم اسرار» آنجاست ...
عمیقاً غمگینم؛ از چه؟ از اینکه امروز، از سوی دو مسافر نمرهی چهار و سه دریافت کردم؛ و چرا این غمگینم میکند؟ بگذارید اینگونه بگویم که نمرهی یک را «درک میکنم» و حتی در اکثر موارد میدانم که کدام مسافر نمرهی یک داده: مسافرِ طلبکاری که خواستهی به شدت نابهجایی داشته و لذا اجابت نکردم. هر چند که چنین مسافری، رویِ اعصاب و روان است، ولی خب اگر خواهانِ نمرهی بالا هستم، راهحلش مشخص است: بردباری و صبر و سکوت ... .
اما نمرهی سه و چهار، برایم قابل درک نیست؛ چه شد که نمرهی سه یا چهار داد؟ چه چیزی کم بود؟ چه کار کردم یا چه کار نکردم؟ چه مشکلی وجود داشت؟ کاستیِ کار چه بود؟ چه انتظاراتی (چه بهجا و چه نابهجا) داشت که برآورد نکردم؟ اگر خواهانِ پنج ستاره هستم، راهحل چیست؟ میبینی؟ گنگِ گنگِ گنگ.
اما از این هم بدتر میشود، زیرا فکر میکنم که نمرهی سه و چهار، اساساً ربطی به عملکرد من ندارد؛ بلکه اصلاً ربطی به من ندارد! چگونه چنین نمرهای داده؟
به گمانم مدتها بعد از اینکه از ماشینِ من پیاده شده و وقتی میخواسته اسنپِ بعدی را تقاضا کند، آنگاه اسنپ ازش پرسیده راستی نظرت در مورد احسان چیست؟ و او یادش نمیآمده! نه اینکه آلزایمر داشته باشد، بلکه چون برایش فاقدِ اهمیت هستم و این، باعثِ ناراحتی نیست! ناراحتی از این است که با اینکه اصلاً یادش نمیآمده و هیچ دلیلی هم برای کم کردن نمره نداشته، با این حال همینطوری گزینهی وسط (نمرهی سه) را زده؛ زیرا پنج، زیادیست!! اگر پنج ستاره بدهند، پررو میشوم!! باز سه را میتوان درک که خب وسط است؛ دِ لامصب، چهار را چطوری دادی؟! یلخی!
این «همینطوری و یلخی نمره دادن» غمگینم میکند. من به نمرههایِ مسافرانم تقلیل یافتهام و اگر چه که خودم این نمرهها را «جدی گرفتهام» ولی از سویِ مسافرانم جدی گرفته نمیشود و شخص، همینطوری یک چیزی میزند. یکچیزی که من نمیدانم باید برایِ تکرار نشدنش، چه کنم؟ مسافرِ بیشعوری که فکر میکند ارباب من است و خواستهی نابهجا دارد را میتوانم درک کنم و در نتیجه میتوانم راهحلهای فردی برایش بسازم؛ یا حداقل میدانم که نمرهی یک، نشان دهندهی شعورِ فلانیست و ربطی به عملکرد من ندارد!
ولی این مسافرهایی که همینطوری و یلخی سه یا چهار میدهند، قابل درک نیستند و لذا راهحلی هم برایشان ندارم؛ آنقدر عالیتر باشم که در حافظهی مسافرم باقی بمانم تا شاید پنج ستاره بدهد؟ راستش بعید میدانم که شخص، اساساً امکان به یاد سپردن را داشته باشد.
وقتی میبینم که چهار یا سه دریافت کردهام، عمیقاً حس میکنم که نادیده گرفته شدهام! حس میکنم که هیچ ارزشی برای شخص نداشتهام؛ همان شخصی که من برایش ارزش و احترام قائل شدم و زمانِ حضورش در ماشینم، او را همچون مهمان خودم میدیدم و سعی میکردم طوری رانندگی کنم که آب توی دلش تکان نخورد.
بگذارید اینگونه بگویم: من از نمرهی یک، «خشمگین» میشوم که چطور یک انسان میتواند اینقدر طلبکار و وقیح باشد؛ اما از نمرهی سه و چهار، «غمگین» میشوم که چطور یک انسان، از یکسو اساساً مرا نادیده میگیرد و هیچ ارزشی (و حتی ضد ارزشی) برای کاری که کردم قائل نیست و ذرهای برایش مهم نیست که این نمرهها، برایِ راننده و طرحهایی که از اسنپ دریافت میکند، فوقالعاده مهم است و از سویی دیگر، حاضر به دادنِ پنج ستاره هم نیست! همزمان یادش نمیآید و همزمان محضِ احتیاط سه یا چهار ستاره میدهد ... .
شاید یکی از دلایلِ اینکه در این زمانه، برایِ شناختِ یکدیگر وقت نمیگذاریم و واردِ روابطِ عمیق نمیشویم، «احتمالِ ناامیدی» باشد؛ مثلاً تو، برایِ شناختِ من وقت نمیگذاری، چون این احتمال را میدهی که اگر در من عمیق بشوی، چیزی را بیابی که باعث ناامیدی و اندوهت بشود! چیزی را پیدا کنی که با خودت بگویی: همین؟ آن هم حرف و ادعا، همین بود؟ به عبارتی همدیگر را نمیخواهیم بشناسیم چون پیشاپیش احتمال میدهیم که محصولِ شناختمان، فاقدِ ارزش باشد و نشانهاش همین است که احساس میکنیم وقت و حوصلهمان را بیهوده صرف کردیم ... .
بخشی از این قضیه، برخواسته از تجاربِ قبلی است. شخص بارها در دیگران عمیق شده و برایِ شناختشان وقت گذاشته ولی محصولِ تلاشش، صرفاً ناامیدی و اندوه بوده؛ حال تبدیل به مارگزیدهای شده که از ریسمانِ سیاه و سفید میترسد. با چنین تجاربی، باید به انسانِ امروزی، حق بدهیم که پیشفرضش را بر روابطِ سطحی بگذارد و حتی قیدِ روابطِ عمیق را بزند.
اما نکته اینجاست که دیگران، حتی در روابطِ سطحی هم میتواند ما را ناامیدمان کند. در نتیجه چنین رویهای، باعثِ ایجادِ یک «چرخهی معیوب» میشود: به خاطر ناامید نشدن، رابطهام را سطحی نگه میدارم، اما رابطهی سطحی هم لاجرم باعثِ ناامیدی میشود و ناامیدتر میشوم و در نتیجه سطحیترش میکنم و این چرخه همینطور میچرخد.
رجوع به روابطِ سطحی، پاک کردن صورت مسئلهست و نه پاسخ؛ اما پاسخِ درست در چنین وضعیتی چیست؟ مطالبهی امید به عنوان یک توقعِ مشروع و به حق! به این معنا که حق داریم به یکدیگر، امیدوار باشیم و ایضاً در قبالِ امیدِ دیگران نیز مسئول هستیم.
این امید را میتوان بسیار ساده تعریف کرد: امیدوارم که از کارت پشیمان نشوی؛ امیدوارم که قدرِ خودت را بدانی؛ امیدوارم که ... . چنین امیدی، میتواند به عنوان باری بر دوش تلقی شود؛ اما همچنین میتواند به عنوان انگیزه خودش را نشان بدهد! زمانی تبدیل به بار و توقعِ نامشروع میشود که منفعلانه، «گداییِ امید» کنیم: من به تو امید دارم ولی خودم هیچ کاری نمیکنم و فقط تو موظفی که امیدم را زنده نگه داری!
اما اگر فعالانه کنارٍ تو بیایستم، قضیه متفاوت خواهد بود! به تو امید دارم که خودت از خودت راضی باشی و در این امر، هر کمکی که بتوانم میکنم؛ چرا؟ چون تو را لایقِ این دیدهام که به تو امید داشته باشم. حال از یکسو اگر در بحران باشی، میدانی که تنها نیستی و از سویی دیگر، در بزنگاهها، مسئولانهتر رفتار خواهی کرد زیرا علاوه بر خودت، مرا هم در نظر میگیری.
به گمانم داشتنِ چنین امیدی به دیگران و مطالبهی زنده نگه داشتن این امید از دیگران، میتواند ما را از این منجلاب خارج کند؛ به شرطِ آن که از خودمان شروع کنیم: دیگران، به من امید دارند و من در قبالِ امیدهایشان، مسئول هستم. اول خودم هستم که باید نشان بدهم لایقِ این هستم که دیگران به من، امید داشته باشند؛ و سپس میتوانم که من نیز به دیگران امید داشته باشم ... .
پس پرسشِ اصلی این نیست که دیگران باعث ناامیدی ما میشوند یا نه (که اگر پرسش این بود، پاسخ همان روابطِ سطحی بود)، بلکه پرسش اساسی این است که آیا من، لایق این هستم که دیگران به من امید داشته باشند؟ به گمانم یکی از بهترین راههایِ شناختِ ارزشِ خود، همین است که ببینیم لایقِ امیدِ دیگران هستیم یا نه.
با حافظ تمام کنیم:
مرا امیدِ وِصالِ تو زنده میدارد
و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک
پینوشت: خوشحالم که انتخابات و بحثهای مربوطه تموم شد و ما برگشتیم به حوزهی زندگیِ روزمره ؛)
اونقدر بزن تا بگیره!
قبلاً که اسنپ و امثالهم وجود نداشتند، افراد برای رفت و آمدشان برنامه میریختند و پیشاپیش جوانبِ مختلف را در نظر میگرفتند. در آن زمان، افراد با توجه به تواناییِ خودشان (که مثلاً چقدر میتوانند پیاده برگردند) و امکاناتِ موجود (مثلاً زمانِ فعالیت اتوبوس و مترو)، دامنهی ترددشان را واقعبینانه میدیدند. اما حالا به مددِ اسنپ و امثالهم، گمان میکنیم هر موقع به هر کجا که بخواهیم، میتوانیم برویم و دیگر نیازی به برنامهریزی نیست!
به خاطرِ این توهمِ تکنولوژیکی، اتفاقاً احتمال بیشتری وجود دارد که شخص، در موقعیتِ استیصال قرار بگیرد. به هر کجا که بخواهد میرود به خیالِ اینکه برایِ برگشت اسنپ هست، اما نیست! در چنین موقعیتی چه میکند؟ آنقدر بزن تا یکی بگیره؛ یعنی شخص به خاطرِ اتکایِ بیش از حد به تکنولوژی، در استیصال قرار گرفته و برایِ برون رفت از این استیصال، تنها ایدهاش همین است که بیشتر به تکنولوژی اتکا کند!
این موقعیت، دو نکتهی جالب توجه دارد. نکتهی نخست این است که این انسانِ تکنولوژیکزده، درخواستش را مدام تکرار میکند ولی ذرهای به این فکر نمیکند که چرا رانندهها، درخواستش را قبول نمیکنند؛ به عبارتی او، خودش را جایِ رانندهها نمیگذارد و از منظرِ رانندهها به درخواستش نگاه نمیکند! دلایلِ مختلفی میتواند وجود داشته باشد: مثلاً ممکن است که مقصد، یک منطقهی خطرناک یا یک کوچهی بنبستِ صعبالعبور باشد یا مثلاً ممکن است که قیمتِ سفر پایین باشد یا دلایلِ دیگری ... .
اما کاربر از زاویهی راننده به درخواستش نگاه نمیکند زیرا خودش را در تعامل با یک انسانِ دیگر نمیبیند. بلکه او گمان میکند که با یک ابزار روبهروست؛ چیزی شبیه به کار کردن با تلفن: اگر تلفنتان خراب شود، قطعاً از منظرِ تلفن به مسئله نگاه نمیکنید. برایِ این انسان، اسنپ یک واسطهی فناورانه بین او و دیگری نیست؛ بلکه خودِ اسنپ را به عنوانِ طرفِ مقابل فرض میگیرد و دیگری، جزیی از اسنپ محسوب میشود!
به دنبالِ این نگاهِ یکسویه، به نکتهی دوم میرسیم: طلبکار بودن! او که به خاطرِ زیادهخواهیِ خودش و فرو رفتن در توهمِ تکنولوژیک، در موقعیتِ استیصال قرار گرفته، به جایِ پذیرشِ اشتباهش و درس گرفتن، عصبانی میشود و در مقامِ طلبکار خودش را میبیند: رانندهها باید همیشه در دسترس باشند و به تمامِ سفرها جواب بدهند؛ چه معنی دارد که برایِ خودشان، معیارهایی برای انتخاب یا عدم انتخاب داشته باشند؟ البته بخشی از این توهمِ طلبکارانه، به خاطرِ افسانهی بازار آزاد است که شخص گمان میکند تمامِ عالم و آدم، مشغولِ پاسخ دادن به خواستههای او هستند!
این صرفاً یک مثال از انسانِ تکنولوژیکزده بود؛ این موجود، از مجرایِ تکنولوژی با جهان رابطه برقرار میکند و همه چیز را به شکلِ وسیله و ابزار میبیند. او دچارِ این توهم است که تکنولوژی، همواره پاسخگو خواهد بود و این تکنولوژیست که به جایِ او فکر میکند، به جایِ او برنامهریزی میکند، به جایِ او جوانبِ مختلف را در نظر میگیرد. برای این انسان، تکنولوژی، خداییست که همواره حضور دارد و همیشه او را حمایت میکند و برخلافِ خدایِ ادیانِ ابراهیمی، هیچ وقت خشمگین نمیشود!
انسانِ تکنولوژیکزده در موقعیتِ بحرانی، خودش و تواناییِ خودش را فراموش میکند! مثلاً در همین مثالِ اسنپ، به معنایِ واقعی کلمه شخص فراموش میکند که خودش پا دارد و هر چند که سخت است اما میتواند که پیاده برود یا بخشی از مسیر را پیاده برود یا ... .
و حتی در همان حوزهی تکنولوژی نیز، ممکن است که شخص دچارِ فراموشی بشود: مثلاً در یک موقعیت بحرانی به دوستش در شبکههایِ اجتماعی پیام میدهد ولی دوستش آنلاین نیست؛ چه میکند؟ آیا به یاد میآورد که میتواند زنگ بزند؟ آیا به یاد میآورد که میتواند پیامک بدهد؟ از نگاهِ انسانِ تکنولوژیکزده، اگر شما در خطِ مقدمِ تکنولوژی حضور نداشته باشید، نه اینکه عقبافتاده باشید، بلکه اساساً وجود ندارید!
فارغ از نتیجه و میزان مشارکت انتخابات، به نظرم تجربهی خوبی بود! زیرا انتخابات، یعنی گفتگویِ عمومی و به اشتراک گذاشتن نظرات و استدلالهایمان و نشان دادنِ موضعمان. در چنین موقعیتیست که ما میتوانیم مسئولانه انتخاب کنیم.
در این چند هفته، ما با یکدیگر حرف زدیم و با یکدیگر مخالفت کردیم و حتی به یکدیگر تیکه انداختیم. حرفهای من برای برخی عجیب و یا حتی مسخره بود و حرفهای دیگران نیز به نظر من اشتباه بود؛ اما مهمتر از موافقت و اجماع، همین حرف زدن است. ما با حرف زدن، خودمان را افشا میکنیم و برای دیگران، قابلِ شناسایی میشویم و این بسیار خوب است. ما مقابل یکدیگر ایستادیم و این لازمهی دموکراسیست؛ ما باید اول یکدیگر را بشناسیم تا بتوانیم اصولی با یکدیگر مخالفت کنیم و یکدیگر را به نقد بکشیم.
تا جایی که حافظهام یاری میکند، از حیثِ حرف زدن و بیانِ نظر و اعلامِ موضعِ شخصی، این بهترین انتخابات بود. در مواردِ قبلی، معمولاً اقلیتی حرف میزدند که یا صاحبنظر بودند و یا سلبریتی؛ اکثریت نگاه میکردند و در سکوت، تصمیم میگرفتند. اما در این انتخابات، گفتگویِ عمومی به شکلِ وسیعتری رقم خورد و افرادِ بیشتری درگیر شدند.
البته که استدلالها و حرفهایِ عجیبِ زیادی شنیدیم؛ مثلاً برایِ من، رایِ اعتراضی و مشروط، یکی از عجیبترین چیزهایی بود که دیدم و قطعاً حرفهای من نیز برایِ دیگران بسیار عجیب بوده. اما در همین فرایندِ گفتگوست که به مرور یاد میگیریم چطور سخن بگوییم؛ یاد میگیریم که چطور استدلال کنیم؛ و مهمتر از همه، یاد میگیریم که چطور بشنویم.
از این فضا و از این گفتگو، باید استقبال کرد؛ هر چند که حرفها به نظرمان مسخره بیاید. هیچ کس از همان ابتدا، عاقل نیست؛ زیرا تا مرد سخن نگفته باشد، عیبِ هنرش نهفته باشد! من اگر حرفم را نزنم و واکنشِ دیگران را دریافت نکنم، چگونه متوجهِ کیفیتِ سخنم بشوم؟ به نظرم باید به یکدیگر این فضا را بدهیم که حرفها زده شوند و متقابلاً از یکدیگر این انتظار را داشته باشیم که مسئولیتِ نظراتمان را قبول کنیم.
این انتخابات، تجربهی فوقالعاده خوبی بود؛ به شرطی که حرفها را فراموش نکنیم! چه کسی چه چیزی را گفت و چه موضعی داشت؟ باید به خاطر سپرد؛ نه برایِ اینکه در آینده، مچگیری کنیم و یا منتظرِ کِنِف شدنِ یکدیگر باشیم! باید به خاطر داشته باشیم تا بتوانیم با توجه به آنچه که در آینده رخ میدهد، درس بگیریم و رشد کنیم؛ باید به خاطر داشته باشیم تا بتوانیم در مواردِ بعدی، بهتر و اصولیتر رفتار کنیم.
در نهایت ذکرِ این نکته مهم است که طرفدارانِ پزشکیان، مانندِ همهی شهروندان میتوانند نسبت به دولت، موضعِ انتقادی داشته باشند؛ اما نسبت به سایرِ شهروندان، باید پاسخگو باشند، حتی اگر به خاطر ترس از جلیلی به پزشکیان رای دادهاند! عمیقترین نگرانی همین است که طرفدارانِ پزشکیان، مانندِ رایِ مشروط، از حافظهی مشروط رونمایی کنند؛ به این معنا که اگر دولت کارامد بود، رایشان را به یاد بیاورند و اگر دولت ناکارامد بود، فراموش کنند ... .
این یک مسابقه نیست که ببینیم حق با چه کسیست! این یک تمرین است که با یکدیگر، بتوانیم حق را بسازیم؛ گاهی با توسل به همدلی و گاهی با توسل به نقد. لازمهی این فرایند، سخن گفتن و مسئولیتپذیری و داشتنِ حافظهست.
به عنوان یک جامعهشناس، از تمامِ گروهها، چه آنان که به جلیلی یا پزشکیان رای دادند و چه آنان که اساساً انتخابات را تحریم کردند، قدردانی میکنم. ما با یکدیگر مخالف هستیم؛ ولی دشمن نیستیم و همهی ما، نسبت به وضعِ موجود و جامعهمان، مسئول هستیم.
وقتی عزیزی در بحران قرار میگیرد، فارغ از کیفیت و کمیت آن بحران، واکنش من این است که: با هم درستش میکنیم. مثلاً اگر دستش قطع شده باشد، من این جمله را خواهم گفت. قطعاً منظورم این نیست که با هم کاری میکنیم که آن دست دوباره رشد کند! پس چه کار خواهیم کرد؟ در اکثر موارد، نمیدانم!
با این حال معتقدم که با هم درستش میکنیم زیرا منظورم از درست شدن، رسیدن به نتیجهی موردِ انتظار نیست؛ اینگونه نیست که پیشاپیش، هدفی را تعیین کنیم و ضمانت کنم که به آن خواهیم رسید.
برایِ من، درست شدن یعنی که با هم تلاشمان را میکنیم؛ اگر شد، چه خوب و اگر نشد، حداقل تلاشمان را کردیم. میگویم با هم درستش میکنیم و تاکیدم رویِ درست شدن نیست؛ بلکه رویِ «با هم» است! زیرا معتقدم که مهمترین نیازِ انسانی که در بحران گرفتار شده، راهحل دادن نیست؛ بلکه مهمترین نیازش، یادآوری این است که در بحران، تنها نیست. با هم درستش میکنیم، یعنی همین که با هم با این بحران مواجه خواهیم شد و اگر شکست خوردیم، با هم شکست میخوریم.
آدمی که بداند در بحران تنها نیست و حتی در شکست خوردن نیز تنها نیست، بارِ سنگینی از رویِ دوشش برداشته میشود؛ کمتر میترسد و کمتر مضطرب میشود. اینگونه به جایِ اینکه چشم به راهِ منجی باشد، به ارادهی خودش رجوع میکند. اینگونه به جایِ اینکه از بحران فرار کند و دنبالِ راهحلِ سریع و کوتاهمدت باشد، با شهامت با بحران مواجه میشود و راهحلِ درست (و احتمالاً طولانی) را پیگیری میکند.
هرچند که در این زمانهی نتیجهگرایِ لذتطلبانهی فردمحور، افراد دوست دارند که بدونِ تلاش، نتیجهی مطلوبشان را به جایِ پیگیری و ساختن، منفعلانه دریافت کنند؛ اما معتقدم که انسان در اعماقِ وجودش، ترجیح میدهد که زیبا ببازد ولی زشت برنده نشود! هر چند که در کوتاهمدت ترجیح میدهد به دستِ دیگران خوشبخت بشود و شبیهِ یک شیء در دستِ دیگران باشد ولی در دراز مدت، به انتخابهای اشتباهِ خودش بیشتر افتخار خواهد کرد و ترجیح خواهد داد که به دستِ خودش بدبخت بشود؛ زیرا در این حالت، حداقل شأنِ فاعلانهی انسانیِ خودش را بروز داده.
من میگویم با هم درستش میکنیم و منظورم همین است که اگر قرار است بدبخت بشویم، با هم انتخاب میکنیم که چگونه بدبخت بشویم. از این منظر، بدبختیها از نظر کیفیت و ماهیت متفاوت خواهند بود و این مهمترین ویژگیِ انسان است که میتواند بدبختیِ خودخواسته را به خوشبختیِ تحمیلی، ترجیح بدهد. اینگونهست که در بدبختی هم، قدرتِ انتخابِ انسانیِ خودمان را بروز خواهیم داد و تسلیمِ محضِ موقعیت نخواهیم شد و نمیگذاریم که موقعیت، به راحتی کنترلِ ما را به دست بگیرد؛ با هم درستش میکنیم، یعنی اگر چه اوضاع سخت و بحرانی شده، ولی دنیا به آخر نرسیده چون هنوز یکدیگر را داریم.
همهی این توضیحات را دادم، چون در مورد آیندهی ایرانِ عزیزمان نیز عمیقاً معتقدم که: با هم درستش میکنیم؛ چگونه و چطور؟ متن را دوباره بخوانید. اگر در مورد شرکت یا عدم شرکت در انتخابات تردید دارید، امیدوارم که این متن کمک کند که مسئولانهتر انتخاب کنید که جزو کدام «با هم» باشید؛ چه از نظر کیفیت و چه از نظر کمیت ... .
پینوشت: در مسائل مختلف بارها با چنین پرسشهایی مواجه شدم که خب راهحل چیست؟ خب تو میگی چیکار کنیم؟ خب نسخهی تو چیه؟ و همواره همین پاسخ را دادم که من راهحل ندارم زیرا معتقدم راهحل، در اختیارِ من یا تو یا هیچ فردِ منفردِ دیگری نیست؛ بلکه باید در گفتگوی اجتماعی و از طریقِ ما (و نه آنها)، راهحل را ساخت. تنها چیزی که میدانم همین است که نقطهی شروع و پایان، در بطنِ جامعهست و باید به جامعه، اعتماد کرد.
من با این فرض نوشتم که باید به عاملیت و اراده و آزادیِ انسان، احترام گذاشت. با این فرض نوشتم که جامعه، بالغ است و بایستی خودش، با گفتگویِ درونی با خودش، مسیرش را انتخاب کند و مسئولیتش را بپذیرد. به خاطر همین اعتقاد، آمرانه و حقبهجانب نمیگویم که رای بدهید یا ندهید یا به چه کسی رای بدهید.
متاسفانه حواسم نبود که طرفدارانِ جلیلی، این فرض را در مورد انسان ندارند! در نگاهِ آنها، انسان موجودِ ضعیف و سستیست که به راحتی تحریک میشود و تجاوز میکند؛ به راحتی فریب میخورد و علیهِ وضعِ موجود (که گل و بلبل است)، طغیان میکند؛ به راحتی لغزش میکند و از مسیر منحرف میشود. در نگاهِ آنان، انسان موجودِ نادان و نابالغیست که اتفاقاً نباید آزادی و عاملیتش را به رسمیت شناخت مگر اینکه از آزادی و عاملیتش دز راستای اهدافِ قیم استفاده کند. برای اینها، انسان موجودیست که باید به سرپرستی گرفته شود وگرنه تباه و آلوده میشود. در این نگاه، انسان باید همواره تسلیم و قدرشناس باشد؛ حتی اگر چیزی برایِ قدرشناسی وجود نداشته باشد!
من با پیشفرضِ خودم، گمان میکردم واضح است که نگاهِ قیممآبانه، منفی و اشتباه است؛ اما در نگاهِ طرفدارانِ جلیلی، اتفاقاً باید قیم بود! اتفاقاً باید بالایِ سرِ جامعه ایستاد و «هدایت» و «ارشاد» و «مراقبت» کرد. جهانِ آنها سلسلهمراتبیست و با تعاملِ برابر و دوستانه، بیگانه هستند؛ از یکسو میخواهند بالاسری داشته باشند که هدایتشان کند و از یکسو میخواهند پاییندستی داشته باشند که قدرتشان را ارضا کنند.
به خاطر همین من فکر میکردم اشاره به نگاهِ قیممآبانهی جلیلی، منفی باشد؛ ولی میتوانید در کامنتها ببینید که چگونه با افتخار این قضیه را تایید میکنند! چرا؟ چون «دختر (جامعه) نیاز به تکیهگاه(قیم) دارد»!
کنش، یعنی عملِ معنادار؛ اما این «معنا» چیزی نیست که در اختیارِ مطلقِ کنشگر باشد. یعنی من نمیتوانم فلان عمل را انجام بدهم و بعد بگویم که این عملم، بهمان معنا را داشته و از مخاطب بخواهم که حرفم را قبول کند!
به عنوان یک مثالِ رادیکال، مثلاً به دلبر تعرض میکنم! و سپس توضیح میدهم که در ذهنِ من، معنایِ این کنش یعنی که دوستت دارم و بعد انتظار داشته باشم که دلبر، ناراحت نشود و حتی انتظار داشته باشم که بابت این تعرض، ذوق کند!
معنایِ یک کنش، تا حدودی در اختیارِ کنشگر و تا حدودی در اختیارِ مخاطب است و به صورت «اجتماعی» تعریف میشود. به عنوان یک مثالِ دیگر، رای دادن یا ندادن؛ من نمیتوانم یکنفره و از جانبِ خودم، معنایِ این کنشم را تعیین کنم و انتظار داشته باشم که دیگران نیز این معنایِ شخصی و ذهنیِ من را بپذیرند.
اما متاسفانه در شرایطی هستیم که با فردگراییِ ذهنیزده، هر کاری که دلمان بخواهد میکنیم و همه چیز را به نیت تقلیل میدهیم: نه من این کنش را انجام دادم ولی نیتم فلان بود! ما در ذهنِ یکدیگر نیستیم و حتی اگر هم در ذهنِ یکدیگر باشیم، یک کنشِ عمومی مثلِ رای دادن یا ندادن، به صورت عمومی معنادار میشود و شخص نمیتواند یکتنه، سازِ دیگری بزند و معنایِ شخصیِ خودش را بر معنای عمومی مقدم بداند.
رای میدهید؟ بدهید! رای نمیدهید؟ ندهید! در هر حالت، در مورد معنای این کنشها، اکنون اجماع وجود دارد و باید با توجه به این معنا تصمیم بگیرید ... .
تبلیغات:👇
@ava_tab
آدرس ما در پیام رسان روبیکا:
https://rubika.ir/khabar_fureii
آدرس ما در پیام رسان سروش:
https://splus.ir/khabar_furei
Last updated 6 days, 19 hours ago
ارتباط با ما
@Tasnimcontact
تبلیغات در تلگرام
@planagency
تبلیغات در اینستاگرام
@NardebaneHonar
اینستاگرام
instagram.com/TasnimNews_Fa
توییتر
twitter.com/TasnimNews_Fa
پیامرسانهای داخلی
@TasnimNews
ورزشی
@TasnimSport
جهان تسنیم
@JahanTasnim
Last updated 2 weeks, 1 day ago
اخبار اعتراضات
برای پیام های مهم: @bashoma
Last updated 2 months, 1 week ago