آشوبـم! آرامشم کیست؟...🍃

Description
.﷽.

رمان:آشوبم! آرامشم کیست؟...🍃
✨ به قلم:بانوی سرخ
.
.
✨ همراه ماباشیدبرای حمایت ازاثری متفاوت
✨روزی دو پارت..
✨اثار:
#مغرورِ_دلباخته
#قلب_مریض_من


✨ #عضو_انجمن_کافه_تک_رمان
@Caffetakroman
#لینک_نظر
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MzY4MzE2NTgz
Advertising
We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94

4 years, 2 months ago

#part57

باید دلیل نگرانیت کنارت باشد، چشمانت را ببندی و بویش را تا اعماق قلبت دم بکشی ،چشم باز کنی ومکثی کنی و سپس دوباره تکرار کنی دمی جدید را، تا که خواب نباشد، که از آن بپری و رویا نباشد که با باز کردن چشمانت نبینی اش.
همه این فکر ها نفسی عمیق شد پر فکر از دهانش خارج.
عسل که مشغول تاب دادن پاهایش بود؛ صدای پایی نظرش را جلب کرد.
از بالای پله ها پسری مشکی رنگ و بلند قد، که به مقصد پایین، پله ها را طی می کرد، در دیدش قرار گرفت.
آهسته از روی دسته ی مبل بلند شد و صاف ایستاد، دستی به مانتو اش کشید و با بالا اوردن سرش پسر را در چند قدمی خودش دید
-خدمتکار جدید هستید؟
عسل نتوانست تیکه اش را نندازد
-سلام
و این رُها بود که جُر وجدان عسل را به دوش می کشید
-عسل، خواهش می کنم عاقل باش
کیان که از برخورد یک خدمتکار و حرفش در تعجب بود آهسته گفت:علیک
و عسل ادامه حرفش را گرفت
-بله، برای کار به اینجا اومدم
کیان که تعجبش به نیش خند کنار لبش تبدیل و متوجه شیطنت خدمتکار جدید شده بود گفت:پس برای کار اینجا اومدید!
یک دستش را در جیب فرو بر و دست دیگرش را به نشانه ی تفکر به صورت ته ریش دارش کشید
-آخه من یه چیز دیگه فکرکردم
عسل بی مکث پرسید
-چی فکر کردید؟
کیان حرص درار نیش خندش را پرنگ تر کرد، دستی در هوا تکان داد و گفت:هیچی شما خوتونو درگیرش نکنید
همان طور دست در جیب، به عسل اشاره کرد و ادامه داد
-اینجا منتظر باشید تا اخوی بنده هم از دیدارتون مستفیض بشن!
عسل که تا به حال لبش را با حرص می جوید و فکر می کرد فردی بی مقام روبه رویش ایستاده است و حال متوجه نسبت برادری او با کاوه شده است زیر لب و متعجب لب زد
-برادر داشت؟
و لعنت فرستاد بر زمزمه ی بی موقعش؛ چون کسی که خود را برادر خوانده بود عجیب تیز بود
-چیزی گفتید؟
عسل دست برداشت از آن لب های بی پوست شده اش
-نخیر
کیان سری تکان داد و گفت:می گفتم، بعد که برگه وردتون به این عمارت مهر خورد، می تونید برید چیز..
به منظور فشار آوردن به مخش، بشکنی در هوا زد و چشمانش را جمع کرد و همزمان با تکان دادن سرش ضربه ای به آن زد
-شرمنده دوباره ذهنم رفت سمت اون اشتباهه
ابروان عسل در هم رفت، خوشش نمی آمد از معنی این حرفی که در سرش جولان می داد
اما کیان با همان نیشخند حرص درار ادامه داد
-می تونید برید جای خدمتکاری که دیگه نیست تو آشپز خونه مشغول بشید
بعد این حرف روی پاشنه کفشش چرخید و خواست به سمت پله ها قدم بردارد که صدای عسل مانعش شد
-ساکم رو کجا باید بزارم؟
رُها-بزار رو سر من، این چه سوالیه؟
کیان دوباره به سمتش چرخید و دست از جیبش درآورد و اشاره کنان لب زد
-شما دیگه چرا با این حالتون؟
در همان لحظه خدمتکار سلام کنان خواست از کنارشان بگذرد که کیان با سوالش او را متوقف کرد
-کجا؟
-می رم به اقا خبر بدم، خودتون گفتید
کیان گوشه چشمی به عسل انداخت و گفت:الان داری میری؟
-خانم کارم داشتن اقا
کیان سری تکان داد گفت:باشه، خودم می گم، تو این..
کامل سرش را به سمت عسل برگرداند پرسید
-اسمتون؟
-عسل هستم
بعد به سمت پله ها چرخید و قدم از قدم برداشت
-نظرم عوض شد، عسل رو به اتاق کارکنان ببر تا ساکش رو بزاه و بعد ببرش اتاق کاره کاوه
-چشم اقا کیان
خدمتکار خم شدو ساک عسل را به دست گرفت وعسل دور از چشم او زبانی برای پسرک کیان نام که تازه نامش کشف شده بود در آورد؛ که کیان روی اولین پله ایستادو دوباره به سمت آنها برگشت، با چشم عسل را نگریست و غافلگیرانه ادامه داد
-دلیل زبون درازیتونو بعدا حتما می گید دیگه؟

@ashoobam_aramesham_kist

4 years, 2 months ago

#part56

-عسل می گم کجایی؟
عسل دستی به چانه اش کشید و بی توجه ادامه داد
-خوب من با خودم حرف بزنم نمی گن این دختره خل و چله؟دیوونه ای چیزیه که با خودش حرف می زنه؟
نگذاشت رُها حرف سنگین بارش کند و ادامه داد
-بعدشم خیلی الاغی
دست به کمر شد و دوباره زیر لب تکرار کرد
-بگو چرا؟ چون این همه جلال و جبروتو ول کردی اومدی بیرون!
با زدن این حرف آخی از ندانم کاری که از دهانش آمد بیرون گفت و قبل او رُها با صدای تحلیل رفته به حرف آمد
-فکر کنم تنها کسی که می دونه تو باشی!
استحکام خرید برای شخصیتش وبی نگاه به حالت و قیافه شهریارو فرهام، بی مکث و این بار با حرص بیشتری ادامه داد
-بگو کجایی!
عسل نیم چه لبخندی به سالن خالی زدو بی خبر از مبایلی که بر روی بلند گو است، برای کمی کرم ریزی دستی به مبل کنار دستش کشید
-کنار اون مبل طلائی خوشگله که یه عالم باهاش شیطونی کردید
رُها متعجب از حرف عسل با نگاه کردن به قیافه بی تفاوت فرهام و قیافه ی کش امده ی شهریار گونه هایش رنگ گرفت؛ واز آن طرف چیزی در اتاق جز یک میز و دوصندلی و چهار دیواری که حصاری برای آنها بود نمی دید که خودرش کند و از طرفی دود های بالاسرش هجیم شده بودند بی دقت و آرام زمزمه کرد
-عسل دستم بهت برسه مردی، چرت و پرت نگو
ونزدیک تر شد و آرام تر زمزمه کرد
-گوشی رو آیفونه احمق
عسل که حرف آخر را به خوبی شنیده بود دهانش را بست و با زدن خود به کوچه علی راست اول در دل گفت:براوو عسل، سوتی اول تیک خورد
و بعد زمزمه کرد
-اپتدای سالنم که تهش پله می خوره به سمت بالا، دوتا سوتونم تو سالن هست، که اگه نباشه نه این خونه می مونه نه من!
یک چشم بست و دستی بر سرش زد
-چی گفتم!
فرهام بر روی میز خم شد و بی توجه به فاصله گرفتن رُها از میز ادامه داد
-اگه تا چند دقیقه پیشم فکر نمی کردن یه چیزیت نیست، الان می کنن بسه صحبت، ریسک نباشه تفهیمه؟
-عسل که خوب یا گرفته بود بی لب زدن حرف بزند گفت:من بلدم حالات خودمو حفظ کنم، جمله از خواهر بنده هم تقلید نکنید!
فرهام که همچین جوابی را حدث می زد بی درنگ جواب داد
-کلمات سند زدنیه؟!
و سپس در دل گفت:همه چیز رومی دونم که شماهارو انتخاب کردم
-این یکی آره
عسل پس از زدن این حرف، صدای رُها به گوش هایش رسید، اما بی حوصله
-گوشی رو قطع نکن
عسل پوزخندی زد وچشمی چرخواند خوب می دانست که تماس از گوشی شهریار برقرار شده است
-خرج شهر به شهر اخوی بالا نره یه وقت؟
شهریار لبخندی زد و تا آمد جواب بدهد فرهام دست بر روی بینی گذاشت واورا منع از صحبت کرد
و شهریار بی توجه زیر لب گفت:به ما که رسید وا رسید
عسل که صحبتی از پشت خط به گوش هایش نرسید، خسته بر روی دسته مبل نشست.
واین تنها رُها بود که از دور، دلش عجیب نگران می تپید و خود را به این درو آن در می زد، پس می زد هر فکر منفوری را، اما خوب فکر بد است دیگر؛ به جانت که بیوفتد هیچ محلولو دوایی از تو دورش نمی کند.

@ashoobam_aramesham_kist

4 years, 2 months ago

#part55

بعد از باز شدن در به وسیله معرفی خودش؛ پس از گذشت چند دقیقه و طی کردن حیاطی با آن همه دارو درخت و تک باغبانش، مسیر سنگریزه دار را ادامه داد و بعد به سمت چپ چرخید، چند پله ای را که به سمت در بود را بالا رفت و منتظر ایستاد.
در باز شد وخدمتکاری هم سن و سال های خودش با لباس فرم طوسی رنگ، روبه رویش ایستاد و به او اجازه ی ورود داد
-بیا تو
سری تکان داد وساکش را بالا تر گرفت و گذشت از آن دری که با کارت باز شدنش نشان می داد ورود خروج ها بدجور زیر زربین است.
دستی به روسری کرمش کشید، دامنی کرم رنگ تا اواسط ساق یشمی رنگ پایش و شومیزی همرنگ دامنش برتن داشت و مانتوی یشمی اش که روی آنها پوشیده، وآن را بی بستنِ دکمه هایش، رها کرده بود.
چند قدمی نرفته بودند که خدمتکار، صندلی های سلطنتی که کنار راهرو با یک عسلی میان آنها چیده شده بود را نشان داد و گفت:(اینجا منتظر بمون، تا اقا تشریف بیارن)
آنقدر این جمله را مغرورانه گفت؛ که از حرصش شکلکی برای روی برگشته ی آن خدمه درآورد و ادامه داد
-تشریف نحسشونو بیارن
با گفت این حرف سریع دست بر رو دهانش گذاشت و فکر کرد اگر شنیده باشند چه؟درش که به آن عظمت بود، وجود شنود چیز غیر ممکنی نیست
اما بعد دست پایین آورد و زیر لب "به جهنمی" گفت و به اطراف نگریست.
خانه ای دوبلکس که از وجناتش پیدا بود و راه رویی که در آن حضور داشت؛ سه در باز می شد!
یک در، در انتهای راهرو که به سالن ختم می شد و دو در، از راست و چپ آن باز می شد که یکی با رفتن خدمتکار درآن، آشپزخانه بودن آنجا را لو می داد و دیگری که دری بلند بود کنار آن صفحه کلیدی قرار داشت که نشانگر قفل درش بود.
گوشی در جیبش لرزید و فهمید که باید تماس را وصل کند،دست به سمت سیم هندزفری که از اول روی مخش تاب می خورد برد و دکمه را از روی شومیز فشرد.
تماس وصل شد و صدای رُها در گوشش پیچید
-کجایی؟
فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد، خدمتکار برگشت، و وقتی او را هنوز ایستاده دید پوزخندی زد و گفت:دنبالم بیا
و عسل به دنبال خدمتکار به سمت در انتهای راهرو قدم برداشتند، ریسک نکردو کوچک ترین حرفی نزد تا شکی بوجود نیاید.
وقتی وارد سالن شدند، چشمانش برق زدند از این همه شکوه و عظمت خانه!
خانه ای دوبلکس با کفی پارکت و فرش هایی کرم رنگ، و دیزاینی بی نظیربا ترکیب رنگ طلائی و سفید، یک دست مبل سلطنتی و میز ناهار خوری ستش در ظلع شرقی خانه و مبلی راحتی با چوب هایی طلائی و روکشی سفید رنگ در روبه روی آنها همراه با تلوزیون چیده شده بود، پله هایی که به سمت بالا می رفتند در انتهای سالن بود، آشپزخانه ای اُپن هم کنار خود داشت که وسایل نقره ای رنگش زیبایی بی نظیرش را به رُخ می کشید.
لوستر هایی که بی شباهت به چلچراغ ها نبودند خانه را جلا می بخشید و چشمان عسل را درخشنده!
نه اینکه ندیده باشد، نه خودش در دنیای همانند اینجا و بیش از این زندگی کرده است، برق چشمانش هم فقط و فقط به خاطر مقدار آبیست که یادآوری خاطرات نوجوانی اش به چشمانش هجوم آورده!
چشمانش را روی هم فشرد، پس زد یاد پدر و مادری ازیاد رفته را.
با صدای خدمتکار به خود آمد
-آقا گفتن همینجا صبر کن
نگاه کرد وبا پوزخندی که آن دختر بر لب داشت، فکرش را خواند و پوزخندی پر رنگ تر بر لب هایش نشاند و در دل گفت:این نگاه مبنی بر این نیست که ندیدم از اینا، اما خوب شما باید اینجوری فکر کنید
عسل خسته از انتظار و پشیمان از نشستن در راهرو، ساک را کنارش بر روی زمین گذاشت و دست به سینه وزنش را بر روی یک پایش انداخت.
رُها که از پشت خط متوجه شد کسی در کنارش نیست، دست از قدم زدن برداشت بر روی صندلی که رو به روی فرهام و شهریار بود نشست و به سمت مبایلی که بر روی آیفون بود، روی میز خم شد؛ وبی ملاحظه بلند گفت:(گجایی الان؟)
عسل بی حواس از ژستش پرید و دستی بر روی قلبش گذاشت و چشم بسته زیر لب زمزمه کرد
-خدانکشه تورو، ترسیدم روانی
و با باز شدن پلک ها، چشمانش روی دوربین مداربسته داخل خانه ماند، از حرص ها وهیجان هایی که در این چند دقیقه خورده بود زبانی برای دوربین دراورد و زیر لب تکرار کرد
-نگفته بودید اینجا دوربین داره
رُها از پشت خط دستی به پیشانی اش زد، نگاهی بی تفاوت بین آن دو رد و بدل کرد و در دل به همه بدوبیراه گفت، که از خنگ بازی این دختر، آنقدر خود خوری خواهد کرد که چیزی از او باقی نخواهد ماند، همان طور چشم بست و از بین دندان هایش غرید
-عسل می گم کجایی؟

@ashoobam_aramesham_kist

4 years, 2 months ago

#part54

تکیه از میز گرفت و دورش زد، تک آباژوری که کنار مبل، در ظلع شرقی اتاق بود را روشن کرد؛ تنها این سه چهار وسیله ی بی جان بودند در اتاق و دری که معمار، آن را در ظلع غربی و روبه روی میزتخمین زده بود.
به سمت دیوار روبه روی آباژور رفت و دست در جیبش گذاشت، تداعی کرد خاطرات را، یک به یک دست کشید بر قاب عکس های آویخته بر دیوار را، اصلا در نظرش این قاب ها مزاحم صاحب عکسی بودند که این اتاق را می ساخت.
بر بروی یک قاب عکس مکث کرد، کم کم اخم هایش را در هم بردو انگشتش را از پیشانی تا بر روی لب های یار امتداد داد و در همان مکان ایستاد؛ بر خودش لعنت فرستاد که چه ساده از دستش داده است و حال ماهی ای شده که لیز می خورد در هر شکار از دست شکارچی!
انگشت فشرد بر قاب عکس و بعد از طاق شدن طاقتش مشتش بر روی دیوار فرود آمد و همزمان لب زد
-لعنتی!
لعنت دوم را بر خودش فرستاد که باز زود آمد؛ نیامدنش به این اتاق و ندیدن این عکس ها از 1 ماه به دو سه روز کشیده شده، طوری که دفتر کارش را مدت هاست ندیده است.
خواست حرکتی کند که صدای چند تقه به در سرش را به چپ برگرداند.
-کیه؟
-کیانم
دست مشت شده اش را سُر داد از دیوار و صدا و اسمی آشنا اجازه ورود را صادر کرد
-بیا تو
در توسط کیان باز شد و خودش در چهار چوب در نمایان، پسری بانمک و چشم و ابرو مشکی با قدی رشید و شانه های چهار شانه، درست همانند برادرش!
-خدمه خواست بیاد، خودم اومدم، بیا بریم پایین این خدمتکار جدیده اومده یه آنالیزش کن و عرض اندام، از نظر من که پرفکته!
تازه متوجه او شد، متوجه حال و مکان قرار گیری اش رو به روی عکس هایی پر حادثه!
او که فهمید کیان پِی برده از اعصاب درونش، صاف روبه رویش ایستاد و لب باز کرد
-تو برو منم الان میام
کیان دست از دستگیره در انداخت و شانه اش را به در طاق باز تکیه داد و دست دیگرش را در جیب برد، مچ گیرانه بی توجه به حرف او گفت:کاوه بس کن، با نگاه کردن عکس ها، خودش جلوت حلول نمی کنه برادر من، بعدشم...
اشاره ای به عکس ها کرد و ادامه داد
-اینا تاریخ انقضاشونم گذشته!
سپس دستی به چانه اش کشید و گفت:آمارتو دارم، جدیدا زیادی میایی این اتاق
کاوه پوفی کشید و به سمت کیان رفت و لب باز کرد
-بسه پُر چونگی نکن، گفتم برو الان منم میام
تکیه از در گرفت و انگشتش را جلوی چشمان کاوه تکانی داد
-نگی نفهمید!
و بعد این حرف برگشت و به سمت پله های پایین روانه شد، کاوه به سمت میز قدم برداشت و چند عکسی که جدیدن از غلامی به دستش رسیده بود را به داخل کشو انداخت، با به یاد آوردن حرف کیان، قبل از این که کشو را ببندد باری دیگر نگاهشان کرد و فهمید واقعا عکس هایی که هر موقع با آنان تَیَمُم می کند زیادی قدیمی شده است.
کلافه در کِشو را بست و با قفل کردنش، کلید را به جیب هایش سپرد، به سمت در قدم برداشت و زیر لب زمزمه کرد...
-رُها کوچولو درسته، خیلی بزرگ شدی!

@ashoobam_aramesham_kist

4 years, 2 months ago

#part53

"نچی" زیر لب گفت و خود وارد ساختمان شد و نایلون ها را کنار آسانسور قرار داد وبی نگاه و بی حرف، به سمت ماشین برگشت.
رُها هم پس از دقایقی که عسل و نایلون ها را با کلیدی که داد راهی آسانسور کرده بود، در را نیمه بست و به سمت شهریاری که کنار صندق ایستاده بود رفت.
رفت و گذشت از پچ پچ چند تن از فضول خانم های ساختمان روبه رویی، بگذریم که در نظر رُها و عسل کله محله درگیری ذهنیشان آنان بودند.
شهریار با چند لحظه مکث رُها، مشکوک به عقب برگشت و با صدای رُها فرصت نگاه کردن از دسش رفت.
-تشکر بابت آبمیوه!
شهریار که انتظار چنین تشکری نداشت متعجب گفت:برای آبمیوه؟
"رُها بود و اخلاق های این چنینی اش، که هر کسی برایش قابل درک نبود.
نبود چون او بود که می دانست آدم ها بابت چوب کبریتی هم که می دهند تشکر می خواهند، چوب کبریتی که تشکرش برای درخت است و دستگاه های سازنده اش.
در ذهنش جولان می دادند کلمات، وقتی برای هدیه ای بزگ که به دیگران ارزانی می کنی همانند عین، شین، قاف از تو تشکری در حد و لیاقت واژه ها هم نمی شود، دیگر تشکر کردن برای چیز های پیش پا افتاده برایت خنده دار است و بس"
رُها هم که تجربه به او ثابت کرده بود همه ی مرد ها تنها نرهستند، ادامه داد
-بقیش وظیفتون بود، اما آبمیوه نه!
و بعد عقب گرد کرد و زیر لب "شب بخیری" گفت و رفت.
و تنها صدای در بود که شهریار را به خود آورد، صدای پچ پچ آن خاله زنک ها نگاهش را به عقب برگرداند و تازه متوجه آنان شد، و چند جفت چشم را رو خود زوم دید.
عصبانی، کلافه، بی حوصله؟ خودش هم نمی دانست و پوفی کشید و به این فکر کرد که چرا نمی تواند با فکر کردن قضاوتشان کند؟ چرا این قدر گنگ!
شاید هم حالشان در یک هوا و در یک جهت می وزد و منطقه ای ممنوعه برای پرنده ها ساخته اند.
رها کرد خود را از بند فکرو خیال های تا بینهایت، دست بر دستگیره ی در چفت کرد وسوار شد، گازی به پدال ماشین داد تا بیش از این آن نگاه های پر غیبت روی جسمش سنگینی نکنند!
پایان فصل اول
.
.
.
.
شروع فصل دوم
سلول های حرصش به کار افتادند و به ماهیچه های دستش دستور فشار را دادند، گوشی را آن قدر در دستش چلاند تا کم شود از صدایی که اگر از دهانش خارج می شد، قطعا آسیبی به هنجره اش می زد!
-احمق، یعنی انقدر شما دوتا هالویین که پِیکش میاد و می ره فقط شما خبرشو می شنوین؟ گذاشتمتون اونجا تا ببینین نه که بشنوین!
جمله آخرش آنقدر بلند بود که اصغر بیچاره گوشی را از گوشش فاصله داد و سری برای احمد تکان داد، و بلافاصله گوشی را به گوش هایش چسباند شروع کرد به تبرعه کردن خویش!
-آقا بخدا نفهمیدیم از کجا اومده و از کجا رفته، آق...
پر حرص میان حرفش پرید و با صدای کمی آرام تر از قبل گفت:دلیل نیار
اصغر هم ناچار و پیچاره لب زد
-چشم آقا
از روی صندلی چرخ دارش بلند شد تا مسلط شود بر حرف هایش
-خوب گوشاتو وا کن که اگه جمع خطاهات بشه دو، در آینده گوشی هم برای شنیدن نداری، تو اون احمد بی عرضه تر از خودت خوب چشاتونو وامی کنید، مگس رفت تو اون خونه خراب شده خبر می دید
یاد آورده اش را بلند به زبان آورد
-تفهیمه؟
اصغری درمانده سریع گفت:چشم آقا روچشما...
نگذاشت حرفش تمام شود و گوشی را قطع کرده نکرده بر رو تک مبل چرم داخل اتاق انداخت.
به سمت پنجره سر تا سر اتاقش برگشت و دستی به صورت شِش تیغه اش کشید، صندلی را کنار زد و به لبه میزی قهوای که محتوای آن یک سیستم کامپیوتر بود تکیه زد و دستانش را تکیه گاه کرد.
خیره به پرده ای کرم رنگ که جلوی عبور نور را تا حدودی گرفته بود، در دلش تکرار کرد
"کم نوری رو دوست داشت نه؟"
نفسی عمیق کشید، کنار لبش را خاراند وسری تکان داد و خندید، به آخرین کلمه صحبتش "تفهیمه" فکر کرد!
تکه کلام یارش بود که دیگر برایش یار نبود، جذبه این کلمه را از او دارد نه؟
دستانش را که از پشت تکیه گاه کرده بود بر روی میز و انگشتانش زیر آن، میز را بین انگشتانش فشرد، انقدر فشرد که دست آخر فشار به زبانش افتاد
-بالاخره برت می گردونم
و دوباره تکرار کرد
-برت می گردونم

@ashoobam_aramesham_kist

4 years, 2 months ago

#part52

از آیینه هر دوی آنان را زیر نظر گرفته بود، اما سخنی بینشان رد و بدل نمی شد!
نزدیک مقصد بودند که رشته کلام را به دست گرفت
-آدرس وساعت دستتونه! هر دو میایید تا مقدمات رفتن عسل خانم آماده بشه...
عسل که مزه پرانی های چند دقیقه قبل هنوز زیر زبانش مزه می داد گفت:شهر به شهر جان هنوز دلخوری؟گفتم که یه جایی تلافی می کنم!
شهریار نگاهی از آیینه به او انداخت و گفت:تو لحنم آرایه شوخی به کار بردم؟
عسل اخمی ساختگی بر ابروان قهوه ای رنگش نشاندو دست به سینه گفت:منم از تلمیح جدیّت استفاده کردم.
رُها خندید از بحث و کل کل آن دو، و خنده اش حرصی میان دندان های شهریار کاشت.
-امروز زیادی شبیه اسمتون خوشمزه شدید!
بابیرون آمدن این جمله از دهان شهریار، غده ی غرور عسل به جوش افتاد و اخم ساختگی اش به اصل تبدیل شد.
به هر حال عسل بود و حساسیت زیادی بر روی اسمش؛ و با اشتباهی بچگانه آتویی بزرگ به دست شهریار داده بود!
رُها دست بر روی دست اوگذاشت وعسل سکوت کرد؛ و رُها که کمی دلش سوخته بود به حال شهر به شهری که امروز زیادی حالش گرفته شده بود گفت:با این حرف، هنوزم شیش هیچ از خواهرم عقبید!
شهریار کوتاه نیامد
-به هر حال من اهل جبرانم
نگاهی گیرا از آینه به هر دویشان انداخت
-جبران از هر نوعی
عسل طاقتش طاق شد و به اعتراض آرام گفت:حرفت دو پهلو بود، نگی نفهمید
بعد رو به شهریار برگشت و بلند تر ادامه داد
-اولن جناب شهر به شهر، الکی لبخند ملیح نزن خواهرم دلش به حالت و لاستیکای ماشینت سوخت و دومن، عسل شیرینه
لبخند خباثت باری زد و ادامه داد
-مزش برای هر مزاجی یه جوره! یکی بد مزه می دونه، حالا این که شما خوشمزه می دونید برمی گرده به تجربتون، شاید تا حالا عسل دیگه ای رو امتحان کردید که انقدر مطمئن حرف می زنید!
تیر اخر را هم زد..
-با اشتیاق منتظر جبران کردنتونم هستم
با گفتن این حرف با لذت چزاندنی بچگانه، خود را در صندلی فرو برد و ماساژداد جایه ضربه هایی که هنگام صحبتش رُها بر پهلویش وارد کرده بود.
شهریار که به پرویی عسل دست مریزاد می گفت، همزمان با خاموش کردن ماشین زمزمه کرد، زمزمه ای که شنیده شود
-حیف که اصلا ارزشش رو نداره!...
عسل که خوب شنیده بود و لذت چند دقیقه پیش از سرش پریده بود، خواست به سرعت از ماشین خارج شود که رُها بازویش را گرفت و عسل حرصی غرید
-بزار ببینم چی ارزشش رو نداره!
اما رها با جدیتی تام گفت:بسه دیگه.
و خود پیاده شد.
نایلون ها را از دست شهریار گرفت و به دنبال کلید، سرش را در کیفش برد، شهریار چند پلاستیک دیگر از صندق خارج کرد و به سمت عسل گرفت که عسل بی توجه از کنارش رد شد و به داخل حیاطی که رُها تازه درِ آن را گشوده بود رفت.
شهریار که رفتن عسل را دنبال می کرد، دستان دراز شده ی رُها نظرش را جلب کرد.
-بدید به من

@ashoobam_aramesham_kist

We recommend to visit

✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]

- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧

فرشتــه‌ی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نت‌ها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .

#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
‌‌‌•• 🎧🖤📀🔐••

╰) ایران موزیک♪ (╯

"ما بهتریـن‌ها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"


تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94