⏺️ لینکدونی اصلی ⏺️
✡️ با بزرگترین لینکدونی تلگرام در کانال و گروه مورد علاقـه خود عضو شوید ✡️
☜جهت تبلیغات
✅تبلیغ هزینه ای ارزان :
@linkdoniV
?قویترین ربات ضد لینک رایگان بدون تبلیغ? :
? @SlarkBotss
...
Last updated 1 year, 5 months ago
🔻 سفارش تبلیــغات :
👉 t.me/Tab_Com
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تمامى مطالب معتبر هستند و اگر مطلبى صحتش زير سوال برود اطلاع رسانى خواهد شد
Last updated 2 months ago
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
دومین دست رو هم بهش باختم و با حرص هودیمو درآوردم و انداختم رو دسته مبل کنارم. تاپم خیلی نازک بود و از روش میشد سوتینمو دید. مؤذب شده بودم اما تمام فکر و ذهنمو گذاشتم رو بازی... من به یه تلافی نیاز داشتم و الان فرصت خوبی بود.
برخلاف انتظارم بازیش خیلی حرفهای بود و با ترفندهای مختلف خلع حکمم میکرد.
سه یک شدیم به نفع شوهر اخم در چهره. به کاناپه تکیه زد و توی همون حالت لش مانند خیره منتظر شد تا سومین لباسمو هم دربیارم. کلبه خیلی گرم نبود و منم سرمایی... اما باید لرزیدن بدلیل سرما رو به لرزیدن به دلیل موذب بودن و لخت بودن پیش آدمی که به دل و روحم نزدیک نبود رو ترجیح میدادم. کمی تأمل کردم و خواستم بلند شم تا شلوار گرمکنمو دربیارم، که گفت:
- لازم نیست... بشین
سردت میشه
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
شروع کردم به جمع کردن ورقهای خوب و دستم نسبتاً خوب بود... دونه دونه تکهامو اومدم پایین و با برانداز کردن و شمردن حکمها به پنج پنج رسیدیم و در کمال ناباوری تونستم دوتا دست آخرم بگیرم که استرس شدیدی بهم وارد شد و حس گوسفندی رو داشتم که قبل از سربریدن بهش آب میدادن!
دست دوم خیلی بدشانسی آوردم و باختم. با نگاه خیره منتظر بود تا شرطشو پیش ببرم و منم یه پامو آوردم بالا و یه لنگه جورابمو در آوردم که گفت:
- هردوتاش
- گفتی هر دست یه تیکه لباس!
- تو میخوای جوراب بخری اول یه لنگه میخری بعد یه لنگه دیگهشو از سایت سفارش میدی!!؟؟؟؟ این یه پوشیدنیه که هردوشون با همن. نمیگن دوتا جوراب! میگن یک جفت جوراب... یک جفت کفش... یک جفت گوشواره... .
حرفی نداشتم تا در جوابش بگم، حق میگفت و من خیلی رودست خوردم. اگه هر دوتا جورابامو درمیآوردم ۵ تیکه دیگه لباس تنم میموند... به امید برنده شدن دلو زدم به دریا و درآوردم. نهایتاً تهش دبه در میآوردم... اعدامم که نمیکرد بازیه...
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
سریع همه لباسهامو شمردم، هودی سفید تنم بود و یه تاپ بندی نازک زیرش، یه شلوار گرمکن و یه جفت جوراب به اضافه شورت و سوتینم... یعنی باید هفت هیچ میشدیم تا کامل لخت میشدم که این اصلا امکان نداشت. شاید در حد در آوردن هودی و دو تا لنگه جورابم... پس سریع قبول کردم.
دو لوهای خشت و گشنیز رو جدا کردم و شروع کردم به ورق انداختن واسه تعیین حاکم.
تقریباً 4 یا 5 ورق که انداختم تک پیک به خودم افتاد و حاکم شدم. با لبخند کج گوشه لبم گفتم:
- سالی که نکوست از بهارش پیداست...
بدون اینکه سرشو بلند کنه حین قاطی کردن ورقها چشمی بهم انداخت و گفت:
- تا ببینیم...
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
پررویی رو چاشنی جوابم کردم و گفتم:
- شما اول برو جزوه آموزشی منو بخون، حکم رو یاد بگیری بعد بیا درخدمتت هستم.
به ثانیه نکشید که با حرکت سریعش اومد بالاسرم و موهامو از عقب گرفت و کشید جوری که سرم رو به سقف متمایل شد و گفت:
- خیلی روداری...
چرا دخترای کورد اینقدر رودارن!؟!
- بهمون میاد
- نه اتفاقا اصلا به تو یکی نمیاد
واسه همین میخوام اون روتو کم کنم...
۲ لو هارو جدا کن
- من حاکم باشم؟!
- تو حاکم باشی؟!
تو حمالی بیش نیستی
اینو گفت و تک خندهای کرد و موهامو ول کرد... حرفش هم توهین آمیز بود هم تحقیر اما به شوخی برداشت کردم و گفتم:
- اگه من بردم باید بگی «حمالیتو میکنم نبات جان»
- اگه من بردم چی؟!
- هرچی که بخوای میگم
- من بیشتر اهل عملم
با این حرفش به چشماش نگاه کردم و منظورشو فهمیدم، با اینکه نمیخواستم ریسک کنم و وارد بازی بشم که ممکن بود به جای باریک ختم بشه، اما به بازی خودم ایمان داشتم و برای تلافی حرف توهین آمیزش دلو زدم به دریا و گفتم؟!
- میخوای چیکار کنم!!؟
- هر دستی که باختی میخوام یه تیکه از لباسهاتو در بیاری...
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
تقریباً شب شده بود و هوا تاریک، بعد از خوردن صبحونه و کلی تنقلات هیچکدوممون حال ناهار نداشتیم. امیر سامان رو تخت تقریباً ۲ ساعتی خوابید و منم مشغول فال گرفتن با پاسورهای طرح هایدهای بودم که تو کلبه پیدا کردم. بعد از اون تعرضش به حریم خصوصیم تو جنگل باهاش سر سنگین شده بودم. و خیلی روم نمیشد باهاش هم کلام بشم. بدجور آچمز شده بودم. یادش که میفتادم باز هورمونهای بیشعورم قلقلکشون میمومد و دلشون نزدیکی میخواستن. روابط قبلیم خیلی سطحی و عادی و تقریباً بی هدف و مسخره بودن. هیچکدوم حسی که امیر سامان میداد رو نداشتن. واسه همین این تازهگی برام خیلی شیرین بود. هرچند باید تا میتونستم جلوی خودمو میگرفتم چون ما آخر عاقبتی با هم نداریم و یه روزی قطعاً جدا میشیم. پس بهتر بود اولین بارم با کسی باشه که مطمئن باشم باهاش آیندهای دارم. تو این مدت باید هرطور میشد از این رابطه جنسی مقدر شده فرار میکردم و حداقل این مورد رو توی زندگیم سالم نگه میداشتم.
من موظف به تمکین بودم، اما امید داشتم با حرفام و زبونبازیهام به نقطهای برسونمش که اینو ازم نخواد و سمتش نره وگرنه دیگه من چیزی برای زندگی کردن و امید داشتن نداشتم.
تو فکر و خیالات خودم بودم که صدای آرومش از پشت به گوشم رسید:
- حکم بلدی؟!
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
با موج تردید توی چشمهاش ادامه داد:
- جسممو از چنگ مامورها و شکنجهگرها به دست آوردی تا خودت مسئول زخمی شدنش باشی درست... اما اگه این شکنجه به مرحله رابطه جنسی برسه، همونطور که گفتم بیشتر آتیش درونت شعلهورتر میشه. من راضی نیستم و اونموقع جدا از ظلم و آزاری که روونه تنم کردی، تجاوز هم بهش اضافه میشه.
سرمو با یه حرکت سریع بردم کنار گوشش و دم گوشش زمزمه کردم:
- یعنی باور کنم الان خیس نشدی؟!
دستاشو مشت کرد و به سینهم زد و گفت:
- البته که نه
حرصم گرفت و فقط به هدف کم کردن روش دستاشو از عقب گرفتم و چسپوندمش به درخت کنار دستمون. خیره تو چشماش و لبخند شیطانی که داشتم دستمو از کمرشلوارش سوق دادم پایین و با دوتا انگشتم به خصوصیترین جاش که قرار بود ملک من باشه رسیدم و همونطور که حدس میزدم موتورش زود روشن شده بود و آب روغن قاطی کرده بود. لبخند گوشه لبم بیشتر کش اومد و عضله رانشو بیشتر به هم چسپوند. حرکتهای ریزشو به قصد فرار کنترل کردم و ثابت نگهش داشتم و حرکت دورانی رو شروع کردم.
عملاً نفسهاش تند شده بود و داشتم التماس برای تا انتها رفتن رو تو چشماش میخوندم. از چیزی که فکر میکردم شهوتی تر بود و این موضوع سرگرمیهای زیادی رو برام رقم میزد.
اما باید طبق نقشه پیش میرفتم واسه همین دستمو آوردم بیرون و خیسی انگشتمو رو لباش خالی کردم و نمیدونم چرا اما بوسه آرومی رو به لباش هدیه دادم.
بعد از یکی دو ثانیه که مزه شیرین شیره وجودش به زبونم رسیده بود حس کردم که در حد تکون دادن ۳۰ درصد از عضلههای لبش داره همراهی میکنه.
باید تو کف نگهش میداشتم تا نقشهم راحت تر به نتیجه برسه، واسه همین با یه حرکت ازش جدا شدم.
فاصله زیادی تا کلبه نمونده بود. واسه همین بهش گفتم:
- برگرد تو کلبه صبحونه رو آماده کن
منم یکم دیگه میام...
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
سرمو یکم با سرعت تکون دادم و چشمامو بردم بالاتر که دیدم برگشته و داره سوالوارانه مچگیری میکنه... مثل یه ربع پیش خودم که مچشو حین دید زدنم گرفتم. صداقت رو اینبار وارد ماجرا کردم و گفتم:
- داشتم لخت تصورت میکردم
همینجا تو این جنگل... یجورایی پوست سفید و یکدستت با رنگ سبز خزهها و رنگهای پاییزی برگهای اینجا، ترکیب خوشگلی میشه... نه؟!
متوجه شدم که نفسهاش تند شد و آب دهنشو قورت داد. دستاشو کمی بیشتر به حالت دست به سینه به خودش چسپوند و از پتوی دور شونهش به عنوان یه سپر استفاده کرد.
از فرصت استفاده کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم، فاصلهمون اینقدر نزدیک شده بود که هوای نفسهامون به صورت هم میرسید و از این تکون نخوردنش خوشم اومده بود. داشتم میفهمیدم که سردمزاج نیست و زود موتورش روشن میشه و همچین موردی واسه من گزینه خیلی مناسبی بود.
انگشت اشارهمو آوردم بالا و با گوشه ناخن رو پوست گردنش کشیدم و بازم رک بهش گفتم:
- مگه زنم نیستی!؟
اونم زن قانونی... پس وظیفته بهم برسی نه؟!
هرجا که بخوام... هر زمان که بخوام
بازم تو سکوت نگام کرد...
- هوم؟! جواب بده... نکنه از شدت شهوت زبونت بند اومده!
- نه ز... زبونم بند نیومده
من ازدواج کاغذی رو یه ازدواج واقعی نمیدونم.
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
تمام حرفهامو با نهایت دروغگویی و عدم صداقت بیان کردم و فشار زیادی به خودم آوردم تا وسطش گند نزنم. چشماش هنوز خیره بود و از اینکه شک کنه ترسیدم واسه همین رومو گرفتم و با اخم گفتم:
- البته دور برنداری... هنوز به چشم یه عزرائیل میبینمت و صمیمی شدنی در کار نیست...
خودم از حرفهای ضد و نقیض خودم حالم بهم میخورد و داشتم میفهمیدم چقدر تو این زمینه ضعیفم. تو برخورد با دخترا دروغگویی کارم نبود و همیشه دلم میخواست سفت و محکم و صادق و شفاف کارمو پیش ببرم و همهم راضی بودن.
حتی وقتایی که اصلا از دختره خوشم نمیومد، صراحتا بهش میگفتم که فقط واسه امشب میخوامش... اونم قبول میکرد و یه شب کامل خودشو در اختیارم میذاشت...
کم کم داشت گشنهم میشد...
هم گشنه غذا، هم گشنه لذت و خوابیدن با یه جنس مونث. آخرین رابطهم خیلی با حادثه داداشم فاصله داشت و این سه ماه هم اومده بود روش. بشدت به خالی شدن نیاز داشتم و بعضی وقتا حس میکردم دارم از شدت تستسترون به مرز جنون میرسم.
خشونت همیشه چاشنی رابطههام بود و با ملایمت نمیتونستم پیش برم...
راه خاکی برگشت به کلبهمون خیلی باریک بود و نبات داشت از جلو راه میرفت. افکاری که داشتم رد چشممو رو پایینتنهش میخ کرده بودن و چقدر دوست داشتم که همینجا تو این جنگل، بخوابونمش رو خزههای نمدار و لباساشو تیکه پاره کنم و به گرمی پوست یکدستش برسم. گردنشو زیر دندونام خونی کنم. پهلوشو چنگ بزنم و تمام بدنشو تصاحب کنم...
- به چی داری نگاه میکنی؟!
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
- فکر نکنم اینطور باشه
آرامش بعد مرگ به نحوه زندگی کردن آدم بستگی داره. کسی که این همه مدرسه واسه آینده و پیشرفت بچههای مناطق دور ساخته، مطمئنم روحش تو آرامشه.
سرشو انداخت پایین و خیره به نقطه نامعلومی نفسهای آروم میکشید. خودمو حاضر کرده بودم برای شکنجه جدید. امیدوارم بودم از این بلندی منو پرت نکنه تو آب چون اصلا تحمل سرما رو نداشتم و بشدت سرمایی بودم. قلبم داشت تند تند میزد و هیچ ذهنیتی نداشتم از آینده نزدیکمون. تو خیالم داشتم هزاران چیز رو تصور میکردم که سرشو بلند کرد و کمی نزدیکم شد، دستشو از پشت سوق داد و بازومو گرفت که آخم بلند شد:
- آخخخخخ درد میکنه
- چرا؟!
- هنوز جای سوختگی خوب نشده
- مال چایی که ریختم روش؟!
- بله
نفس عمیقی کشید و نوازش آرومی رو بازوم تخلیه کرد و گفت:
- نبات... میخوام...
اولین بار بود میشنیدم داره اسممو صدا میکنه و حس عجیبی تمام تنمو لرزوند... با تردید ادامه داد:
- میخوام بدونی که دیگه دست روت بلند نمیکنم و سعی میکنم تا جایی که بتونم آزارت ندم. حرفایی که دیشب گفتی واقعیت بود. اون یه حادثه بود و ممکن بود تو، من، یا هرکس دیگهای به این سرانجام دچار بشه. دیشب خیلی فکر کردم و دیدم تصمیم اشتباهی گرفتم. برای جبران کارهایی که تو این یکی دو هفته باهات کردم برات یه لبتاپ میخرم و هرچی که نیاز داری... حق نداری از خونه خارج شی چون رسماً و عرفا زنمی... یکسال با من سر کن... تنهاییهامو پر کن... کمکم کن از غم این داغ بیرون بیام، بعدش آزادی که بری... هرجا که دوست داشتی.
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
??⚠️⛓ زندان زعفرانی ??⚠️⛓
نزدیک یه ربع پیاده روی کردیم و دیدم هرکول تنومند وایستاد. پشت سرش داشتم به زیبایی اندام مردونهش نگاه میکردم. قدش از استاندارد مردهای ایرانی بلندتر بود. خیلی چاق و باشگاهی و عضلهای نبود اما سرشونه پهن و هیکل تنومندی داشت. آستینهای پیرهن مشکیشو داده بود بالا و با شلوار کبریتی مشکیش بدجور داشت چشمهای منو به هیزی عادت میداد.
برگشت تا ببینه دارم چیکار میکنم و نگاهمو شکار کرد. لبخند کجکی به خیرهگی من زد و بهم گفت:
- منو قراره تا یکسال دیگه هر روز ببینی
بیا جلو اینجا رو ببین... که شاید اولین و آخرین بار باشه تو عمرت...
بی تفاوت به متلکی که بهم انداخته بود، حس شرمندگی ناشی از چشم هیزیمو خفه کردم و رفتم جلو و با دیدن آبشار روبهروم، نفسم بند اومد... از هوایی که داشت به سمتم میومد میشد تشخیص داد که آبش خیلی سرده و اون لحظه واقعا ممنون این جن سیاه پوش شدم که پتو رو انداخت رو شونهم... وگرنه تا الان یخ زده بودم.
با خیره به آبشار گفت:
- با داداشم هر وقت دلمون میگرفت میومدیم اینجا. مینشستیم ساعتها به این آبشار نگاه میکردیم و حرف میزدیم....
مکثی کرد و ادامه داد:
- خیلی اینجا رو دوست داشت...
- خدا رحمتش کنه
امیدوارم روحش در آرامش باشه
- میگن نحوه مردنت به آرامش بعد مرگت خیلی بستگی داره. بنظرم کسی که تو انفجار و حین سوختن و تکه تکه شدن تمام بدنش، میمیره... روحش در آرامش نیست.
ــــــــــــــــــــ
کپی و نشر این رمان پیگرد قانونی دارد.
کانال اطلاعات رمان: @NabatZaaferani
⏺️ لینکدونی اصلی ⏺️
✡️ با بزرگترین لینکدونی تلگرام در کانال و گروه مورد علاقـه خود عضو شوید ✡️
☜جهت تبلیغات
✅تبلیغ هزینه ای ارزان :
@linkdoniV
?قویترین ربات ضد لینک رایگان بدون تبلیغ? :
? @SlarkBotss
...
Last updated 1 year, 5 months ago
🔻 سفارش تبلیــغات :
👉 t.me/Tab_Com
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تمامى مطالب معتبر هستند و اگر مطلبى صحتش زير سوال برود اطلاع رسانى خواهد شد
Last updated 2 months ago