꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God
تبلیغات👇 :
https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA
Last updated 4 days, 22 hours ago
☑️ Collection of MTProto Proxies
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad
پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران
Last updated 4 months, 3 weeks ago
Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com
Last updated 2 months, 2 weeks ago
Our hearts
Are free
So tell me what's wrong with the feeling
@letunnel
ساعت نزدیک به دوازده شب است و بیخواب شدهام. تقصیر مغزم است. مغز من حرف میزند. من همیشه فکر میکردم که دهان حرف میزند و مغز فکر میکند. در واقع آناتومی بدن این را پیشنهاد میکند. اما انگار مغز با حفظ سمت، حرف هم میزند. گاهی وقتها حتی نقش حیاتیاش را که فکر کردن است فراموش میکند و فقط حرف میزند. امروز چهل و پنج ثانیه توی ماشین پشت چراغ قرمز ایستادم. فقط چهل و پنج ثانیه. بیکار بودم. مغزم شروع کرد به حرف زدن. از اینجا شروع کرد انگار کمکفنر ماشین افتاده به قیژ قیژ. بعد گفت لابد تقصیر چالههای خیابان است. بعد گفت این خیابان خیلی اوضاعش خراب است و شهرداری کاری نمیکند. بعد گفت که بودجه ندارند. چرا بودجه ندارند؟ لابد چون هنوز مالیات کم میدهیم. نصف حقوقمان مثل هلو میرود بابت سهم مالیات. بعد گفت خرج دولت بالاست. اصلا ممکن است برویم توی رکود اقتصادی بابت همین کسر بودجه. دوباره رکود؟ کارم را از دست بدهم چی؟ این بار اگر رکود بشود باید بانک بزنم. اگر دستگیر شدم چی؟ چه کسی پدرم را خبر کند که افتادهام زندان فدرال بابت خالی کردن صندوق بانک. کی سند میگذارد برایم؟ پدرم اول باید ویزای امارات را بگیرد. بعد برود سفارت. بعد ویزای اینجا را بگیرد و بعد بیاید و بیفتد دنبال مراحل اداری سند گذاشتن. حالا اگر ویزا ندادند چی؟ چرا ما اینجا اینقدر تنهاییم؟ هیچ کس نیست برایمان سند بگذارد؟ شیر و ببرهای زندگیمان خیلی دورند ازمان. اصلا چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبهها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همانجا میماندیم و بانک خودمان را میزدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی میکشیدیم و سند خانهی حبیباله را گرو میگذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلا ویزا نمیخواست.
مغزم همهی این حرفها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت میکند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازهی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییسجمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدتهاست که قلقاش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع میکند و کافه را به هم میزند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند میکند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبانهای خدوم شهر، میزنم بیرون و کارم را شروع میکنم و جاده و کوی و برزن طراحی میکنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعلهی خورشید را تا خرتناق میبرد بالا، من تصمیم میگیرم چمنهای کچل خانه را کچلتر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز میکند و از فرش تا عرش را آسفالت میکند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بیربطترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پستهی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.
کاش مغز کار خودش را میکرد و فقط فکر میکرد و سکاندار این پنجاه کیلو گوشت میشد. یا اصلا فکر هم نمیکرد. همین که آن بالا به قلب میگفت تلمبه بزن و به انگشت پا که میخورد به لبهی تخت میگفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالا از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشتهاند: یک گوریل کم مو با ظاهری آراسته تر و کمی تمیزتر و نظیفتر. وگرنه بعید میدانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده توی پوزهی پروتوتایپ.
به هر حال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و شاشید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز میکند و آدم را به ظرافت جر میدهد.
#فهیم_عطار
«هستی گذشته من در کوچه و خیابان، در میان مسافران مترو و قطار و همین مردمی که از پلهبرقیهای گالری لافایت یا مرکز خرید بالا میروند برجا ماندهاست؛ در میان مردم بینام و نشانی که فکرش را هم نمیکنند بخشی از تاریخ زندگی من هستند؛ در صورتها و بدنهایی که هرگز برای بار دیگر نخواهم دید. حتما من هم در میان مردمی که در خیابانها و مغازهها در حرکتاند، زندگی دیگران را با خودم حمل میکنم.»
یادداشتهای کوچه و خیابان. آنی ارنو.
کوههای سانتا لوچا
کوههای سانتا لوچا حائل میان دریا و درهی سالیناس، در طرف باختر، غیردوستانه و خطرناک، در دل آسمان نقش بستهاند.
سانتا لوچا عجب اسمیه. یک اسم کاملا خارجی. مناسب نام یک انشای نه چندان بلند و یک داستان کوتاه تقریبا بلنده. اون موقع که اولین فصل شرق بشهت و این جملهها رو میخوندم و زیرلبی تکرار میکردم سانتا لوچا، فکر کردم اگه توی دره سالیناس زندگی میکردم به احتمال ۷۰ درصد هیچوقت جرئت نمیکردم از کوههای سانتا لوچا برم بالا. و به احتمال ۸۰ درصد ازش خوشم نمیاومد چون دوست نداشتم توی یه دره زندگی کنم، هرچند که رود مونتمری از وسطش بگذره و هرچند که پر از درخت و گل باشه. چرا آدم باید از وطنش بره؟ چرا من همیشه دلم میخواد برم؟ امروز از پنجره بیرون رو نگاه کردم، پنجره اتاق من هم به سمت باختره! کوه دیدم. دور، آبی و دستنیافتنی، انگار که از رویای شبانهی دختر جوان بیست و سه سالهای از دره سالیناس کالیفرنیای شمالی میاومد. وقتایی که خورشید غروب میکنه و میره پشت کوهها، یا موقعهایی که صدای هواپیما از توی آسمون میآد، یا وقتایی مثل امروز که هوا ابری میشه و باد خنک از پنجره میآد تو، دلم میخواد راهی بشم. چیزی بهم میگه هرچند که اینجا وطن منه، با اینکه با تموم پوست و گوشت و خونم عاشقشام اما باید برم. باید یه روزی سوار هواپیما بشم و سفر کنم. اونوقته که دلم خیلی برای کوههای البرز و کوههای سبز و آبی مازندران تنگ میشه. اونوقت دیگه نمیتونم آرزو کنم کاش کوههای سانتا لوچا رو با چشمهای خودم میدیدم، اونوقت دلم میخواد البرز رو ببینم و درختهای سور مازندران رو. فقط یکبار دیگه. حتی از همین الان دلتنگشم.
کمکم کن،من و تو باید به فردا برسیم.?
میخوام بنویسم اما دستم یاری نمیکنه. دستم چرا، سرم یاری نمیکنه. سر که نه، مغزم. آره مغزم یاری نمیکنه. یا شاید هم فقط دلم دیگه اون دلی نیست که میتونست کلی چیز قشنگ بنویسه. کلی چیز توشه که از بینشون نوشتن رفته یه گوشه غنبرک زده و اصلا هم حال و حوصله بیرون اومدن نداره. لطفا بیا بیرون. من دلم میخواد بنویسم.
امروز صبح که بیدار شدم دلم میخواست یه چیزی گوش بدم که یادم بندازه زندهم. یکم پیش مطمئن شدم باید باب دیلن اونو خونده باشه.?
@letunnel
نوشته ژان کلود کریر، یکی از بزرگترین فیلمنامه نویسهای فرانسوی و همسر نهال تجدد:
همیشه مرا حیران میکند - هنوز هم، پس از سالها. یادم است، هنگام سفر اول به چین، تلفن را برداشت و به چینی صبحانه سفارش داد. ناگهان با نهال همیشگی نبودم، چون او چینی حرف نمیزد، انگار زنی دیگر کنارم بود. یک زن و چند زن و همان رؤیا. هنوز هم گاهی یک جمله را به فرانسه (از چپ به راست) به فارسی (از راست به چپ) و به چینی از (بالا به پایین) مینویسد. اعتراف میکنم که شناخت او از این سه خط (و کمی هم سریانی و سغدی) درماندهام میکند. گاهی خود را نادان و ناتوان میپندارم و البته تا میتوانم، با زبان اسپانیولی و انگلیسی و لاتین، به صورت خیلی سطحی، حفظ ظاهر میکنم.
روزی در جزیرهی پوتواوشان در دریای چین، وارد معبدی شدیم با پیرمردهای چینی، انگار برآمده از نقاشیهای کهن. آنها به زائران، که تقریبا همه چینی بودند، پیشنهاد خوشنویسی میکردند. به نهال گفتم، به رسم یادگاری این روز، از پیرمردی بخواهد تا نامش را خوش نویسی کند، هر چند نهال خود نیز خطاطی چینی آموخته بود. سوی او رفت و به جای این که نامش را بگوید، آن را روی کاغذی نوشت و به او داد. پیرمرد نحیف چروکیده با ریشی سفید و لباسی عتیق به کاغذ نگاهی میاندازد، سرش را بلند میکند، به او مینگرد و به وضوح می پرسد: «نهال؟»
آن روز آشکارا چیزی را گم کردم. این زن جوان ایرانی و آن پیرمرد چینی با زبانی به هم متصل میشدند که برای من دست نیافتنی بود. جایی، در دریای چین، غرق شده بودم.
زندگی این روزها مرا وسط ابهامی تنگ نگه داشته است .
انگار تنهای تنها و مردد وسط پلی هستم که نمی دانم جلو تر بروم یا برگردم .
هرزگاهی کم می آورم و آرزو میکنم کاش کسی بود و هولم میداد وسط دریایی که زیر پل است .
گاهی هم سرم را بالا میگیرم و با خدا حرف میزنم و آرزو میکنم کاش یکی بیاید و مرا از اینجا ببرد .
و گاهی در کوچه ی تاریک ذهنم فکر میکنم شاید من پل بودم و دیگران از رویم گذشتند و حالا من اینجا مانده ام .
꧁❀✰﷽✰❀꧂
In The Name Of God
تبلیغات👇 :
https://t.me/+TJeRqfNn3Y4_fteA
Last updated 4 days, 22 hours ago
☑️ Collection of MTProto Proxies
? تبليغات بنرى
@Pink_Bad
? تبليغات اسپانسری
@Pink_Pad
پینک پروکسی قدیمی ترین تیم پروکسی ایران
Last updated 4 months, 3 weeks ago
Official Channel for HA Tunnel - www.hatunnel.com
Last updated 2 months, 2 weeks ago