✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94
طرز تهیهی مارشمالو از زبان یاس
رهبری
از صبح تا حالا با بچه جان گذشته است. البته بد هم نشد امروز عنان اختیارم را در دست گرفت. باز اسیر فرمان یک نفر باشی بهتر است تا چند نفر. اول رفتیم جشن یلدای مهدکودک. بچه با دوستان ظاهری و باطنیش کلی بزن و بکوب با ننه سرما داشتند. و یک دیجی همه فن حریف که یک تنه برنامه را چرخاند. البته سهچهار تا مادر دلشاد هم مزید بر شادی بودند؛ آنقدر که خوب رقصیدند.
اما فکر ننه سرما بدجور افتاد به جانم؛ با آن سر عروسکی سنگین که روی سرش داشت. بیچاره از جان مایه گذاشت آنقدر که رقصید و بالا پایین پرید. بیشک فقط پول دریافتی بعد از برنامه امیدوارش میکرد. من عرق پیشانی و ریملهای ریختهی پای چشمهایش را در تصورم میدیدم. البته شاید هم ضد آب زده بود. در هر صورت زیر آن سر عروسکی سنگین، که فقط از شکاف دهانی میتوانست بیرون را ببیند، صدای نغمهی بلبل و زمزمهی جویبار نمیآمد. تازه باید لال هم میبود و فقط دستورات دیجی مربوطه مبنی بر اینکه کی برقصد و کی نرقصد و کی با بچهها بازی کند را اجرا میکرد.
تازه بچه که نصف، بالا و پایین پریده بود؛ و نصف، نشسته بود؛ آخر سر خنده و گریهاش آمیخته به هم بود از سر خستگی. دیگر خدا به داد ننه سرمای بیچاره برسد. تمام این افکار همان یکربع که مثل یخ وا رفته روی صندلی نشست به ذهنم هجوم آورد. بعدش هم با دوستان بچه که مدام ذکر خیرشان در خانه بود آشنا شدم. دو ساعت کافی بود تا بتوانند نهایت خودشان را نشان دهند. البته عیب و ایرادهای بچه هم معلوم شد. از عصر هم بساط بپز و بساز یلدا داشتیم. به دستور بچه جان، مارشمالو درست کردیم و ادامهی وقت را هم کیک سبز اسفناج پختیم. و نامبرده تمام وقت صفحات اینستا را چک کرد و به دنبال یک هدیهی مناسب تولد برای خودش بود. و گاهی هم سری به من میزد و ته ماندههای مارشمالو را که به بلندر چسبیده بود، لیس میزد. و خودش را غرق در نشاسته و آرد میکرد. و من هر بار از شروع کارم پشیمان میشدم. تنها وعدهی تمام شدن از این بلبشو، امیدوارم میکرد.
حالا در اولین دقایق روز بعد که یادداشت مینویسم، تنها اهداف بچه به من انگیزه میدهد تا بتوانم بنویسم. برنامهی فردایش سوراخ کردن گوشهايش است. امروز دخترهای گوشواره به گوش حسابی دلش را بردند. آنقدر گفته که میدانم اول صبح، اولین مراجع برای سوراخ کردن گوش هستیم. بچه حسابی اهدافش را دنبال میکند. آموزگاری است برای خودش.
شور زندگی
مادر و پدرم تمام مدت بحثهای پرشور سیاسی میکنند. تا امروز خیال میکردم بحثهای سیاسی حالتی فرسایشی برای روح و روانشان دارد. اما امروز فهمیدم که اینطور نیست. آنها علاقهمند به دانستن سرنوشت تمام انسانهای این کرهی خاکی خصوصا مسلمانان هستند. با خودم پرسیدم چرا اینگونه است؟ و اینطور فهمیدم چون نمیخواهند که مسلمانان فرو بریزند و بروند به جایگاهی که لایق مسلمانی آنها نیست. تحلیل را دوست دارند. روحیهی مقاومت و ایستادگی را میپسندند. و همین دلایل کافی است تا بتوانند سربلند زندگی کنند. چون به گذشتهی خود که میاندیشند چیزی جز همین راه را از خود سراغ نداشتند. مانند تمام سالهای دفاع مقدس.
من فکر میکنم باید دید انسانها با چه چیزهایی دوام میآورند. به همان بپردازند. و اگر عشق را به آن اضافه کنند، موفقیت را در دست دارند. موفقیت چیست بهجز روحیهی ادامه به زندگی؟ موفقیت یعنی همین فکر داشتن تداوم. موفقیت یعنی شور و بحث. موفقیت یعنی داشتن امید. موفقیت یعنی اگر به گذشته نگاه کنی همان راه انتخابی را نهایتاً از مسیر بهتر بروی. البته اگر به راه انتخابی شک داریم، نباید بهخاطر بیاعتبار شدن خود دوباره آن را انتخاب کنیم. موفقیت یعنی اگر پشیمان هم هستیم، سر حرفمان نمانیم. نمیدانم حرفهایم بهم مربوط بود یا نه ولی ذهنم نتوانست خودش را بهتر بشکافد.
جملات مثبت گرا خوب هستند یا بد؟
تکیه کردن به جملات مثبت گرا چه سود و زیانی برای ما دارد؟ این سوال را دکتر مرادی، روانکاو و روان درمانگر پرسید و پیوست آن پاسخی بسیار معقول در این مورد در ویدیویی داد که من بدون هیچ تغییری آن را بازگو میکنم.
«جملات مثبت گرا، باعث احساس مثبتی میتوانند شوند و اشکالی ندارد اگر به این شکل باشد؛ فقط یادمان باشد که به زور نخواهیم یک چیزی را در مغزمان فرو کنیم. و باید به این نکته فکر کرد که جنبهی پوشاندن احساس منفی را نداشته باشد. بلکه جنبهی این را داشته باشد که اگر احساس خوبی وجود دارد، بهترش کند. وگر نه آدم نمیتواند توسط جملات مثبت گرا، خودش را منصرف کند از احساس منفی که نسبت به چیزی دارد. و حالش به صورت واقعی خوب شود. ولی گاهی هم هست که آدم آنقدر آن پایین پایین ها غرق شده مثلا نگران یا مضطرب و یا دیپرس است که یک جملهی مثبت گرا شاید بتواند زاویهی دیگری را به او نشان دهد؛ که آدمی بتواند در آن لحظات بسیار سخت، از آن استفاده کند. به هر حال هیچ قضاوت سفید و سیاهی راجعبه این قضیه نمیتوان کرد.»
???????
باز باد سرد وزیدن می گیرد
شاخهها در دستان باد پاییزی
بی قراری میکنند
آفتاب هم مهربانتر شده
اما چشمانم گرم ترند،
از زردی و سرخی برگ
در هیاهوی گلاویز بودن برگ و شاخه
وقتی برای شنیدن رازهای پاییزی نمی ماند
آرزوهایت را کوچ بده تا رسیدن بهار
وحال را دریاب
در
قدم زدن با
موسیقی خش خش برگ.
پی نوشت:
شعری قدیمی
??????????
نفهمیدم صدای آمدنت را پاییز!
تا امروز که لرزی بر تنم نشست
تو میدانی که من با تو متولد شدهام
ایستاده زیر طاق ایوان
تو باریدی و من باریدم
و باران متولد شد
نقطه عطف
دیروز کانال مربوط به فيلمنامه نویسی، توجهم را جلب کرد. خیلی وقت پیش دورهاش را ثبت نام کرده بودم. گشتم بین پیامها یک تمرین پیدا کردم. استاد مربوطه دو خط دیالوگ برای آغاز گذاشته بود و ادامهاش را به ما سپرد. تاکید هم کرده بود که پایان دیالوگ چیزی خارج از طلاق و جدایی، از آب در بیاید. و بالاخره متن دیروز کانالم را این تمرین ساخت.
برگشتم وویس های آموزشی را گوش دادم. به نظرم ساده و پرتکرار بود. اما اینبار به شکلی دیگر به آن نگاه کردم. روی همان کلمات پرتکرار بیشتر تامل کردم. با خودم گفتم: «قانون این مبحث، شناخت همین کلمات است.» و یکی از کلمات را به عنوان رهبر در راس قرار دادم. کلمه این بود: «نقطه عطف»
حالا به ذهن پر ادعا تحویلش دادم. گفتم: «بفرما دیگر؛ راست میگویی داستانی بساز. حالا خیلی هم عجیب نبود مهم نیست. مهم این است که در جریان همان داستان معمولی، یک پیشامد و اتفاقی را وارد کنی که باعث تغییر مسیر داستان شود. یعنی همان کلمهی "نقطه عطف" را زنده کنی.
و اینجا بود که صادقانه بگویم دیدم کاری بسیار دشوار است. و علت تاکید و پرتکرار گفتنش را تازه متوجه شدم. بعد از صبحانه و داخل آشپزخانه، نمایشنامه «بانوی سالخورده» از فردریش دورنمات، ترجمهی حمید سمندریان را باز کردم. قبلا چند صفحهای خوانده بودم. در صفحه اول، مترجم کتاب را به فروغ تقدیم کرده بود.
این خودش داستانهای زیادی را در برداشت. فروغ در تنظیم اشعار متن و همچنین پایان نمايشنامه کمک زیادی کرده بود. شخصیت فروغ و بخشنده بودنش در مسیر هنر، روز به روز برایم روشنتر میشود. محتوای نمایشنامه در بارهی بی ارزش شدن ملاکهای اخلاقی در برابر فقر و ثروت است. و این که قربانی و جلاد هر دو در بند هستند و اسیر نیروهای مخرب یکدیگرند.
ولی دیدم خلا قلبم با فیلمنامه نویسی بهتر پر میشود. با خودم گفتم بد نیست فیلمنامهای روزانه در ذهنم ترتیب دهم و هر روز به دنبال یک نقطه عطف در آن باشم. بعد هم که روی کتاب خوابم برد. نیم ساعت بعد بچه جان بیدار شده بود و مرا صدا میکرد. راهنمایی کردم بیاید آشپزخانه. گفتم اگر میخواهد برود کمی دیگر بخوابد.
گفت: «پاشو دیده(دیگه) من برم مد کودک (مهد کودک)» گفتم: «چه خوب. پس دوست داری امروز بروی؟» گفت: «تمیزم دیده (یعنی دیروز حمام کرده؛ یکی از شرایط رفتنش است.) صبح هم شده (شرط دیگر زود بیدار شدن است)» همانجا به نظرم رسید نقطه عطف تغییر داستان امروز ما بیدار شدن به موقع بچه جان است. چقدر میتواند برای من تنوع ایجاد کند و برنامههای مختلف را در مسیرم قرار دهد. یکی آن همین نوشتن متن روزانه به موقع تر است.
تیمارگر
مازیار: یه ساعت گذشت نمیخوای بگی چی شده؟
شیلا به سکوت خود ادامه می دهد و به زمین خیره شده است.
مازیار: شیلا حرف مهمت چی بود؟چرا نمیگی؟
شیلا: ترس تو قیافم پیدا نیست؟ چقدر سوال میپرسی؟ بزار حالم جا بیاد. بعد میگم.
مازیار: تا حرف نزنی حالت جا نمیاد. بگو تا نگفتنش مثل سرطان نیافتاده به جونت. بعدم هر چی دق دلی داری سر من خالی کنی.
شیلا: فعلا که تو افتادی به جون من با سوالاتت. دیونم نکن.
مازیار: با حرفای من دیونه بشی بهتره یا با غلطی که معلوم نیست چی هست و انجام دادی؟ میگی یا ی جور دیگه به حرف بیارمت؟
شیلا از روی صندلی بهاره داخل ایوان بلند میشود و به سمت ستون وسط ایوان میرود. ساعدش را به ستون تکیه داده و پیشانیش را روی آن میفشارد. مازیار با دو دستش بازوان شیلا را نوازش میکند. و در گوشش حرفی زمزمه میکند.
مازیار: آدم که نکشتی بگو چی شده؟
شیلا به سرعت میچرخد و با مازیار چشم در چشم میشود. اشک مجالش نمیدهد و خودش را در آغوش مازیار میاندازد.
شیلا: چرا کشتم. کشتم.
مازیار: چی میگی؟
شیلا: من آدم کشتم. اونم ی بچه. ی بچهی معصوم. لعنت به من. لعنت به این زندگی.
مازیار: دیگه داری زر میزنی. قرصهای این روانپزشک احمق رو گفتم نخور. نکنه چیز دیگه خوردی؟ چمیدونم از این آشغال پاشغالهای توهم زا. نه بابا تو ترسو تر این حرفها هستی. جونت بالا بیاد بگو ببینم چی میگی. بچه کیه؟ کشتن چیه؟
شیلا: دهنتو ببند سوال نپرس تا بگم. اومدم برم از نون وایی سر خیابون خمیر نون بگیرم که خبر مرگم برای تو ی پیتزای درست و حسابی درست کنم. حوصله پیاده روی نداشتم. ماشین رو برداشتم رفتم.
مازیار با دست محکم به پیشانی خودش زد.
مازیار: وای لعنت به تو شیلا. دیروز تا حالا ماشین جلوی در هست. من با تاکسی این ور اون ور میرم. نپرسیدی چرا؟ ترمزش مشکل داشت. حالا همه جا، مو را از ماست میخوای بکشی بیرون غیر از حالا. زدی فرار کردی؟ نموندی؟ بگو چه غلطی کردی؟
شیلا: زدم به ی بچه ۷ ساله پرت شد تو سبزه زار پشت جوب. همون جا که علفهاش بلندتره. برگشتم اصلا هیچی پیدا نبود. منم ترسیدم فرار کردم.
مازیار به سرعت مانتو و روسری شیلا که روی صندلی افتاده بود را بر میدارد و به سمت شیلا میرود و او را وادار به پوشیدن میکند و دست راستش را میگیرد و به سمت در خانه میکشاند.
مازیار: فقط بدو خدا کنه دیر نشده باشه.
شیلا اشک ریزان به دنبالش میدود. از دور ماشین آمبولانس پیداست. مازیار بی توجه و با سرعت بیشتر به سمتشان میدود.
شیلا: مازیار بچه رو ببین نشسته. نمرده.
شیلا میخندد؛ خندههایی بلند همراه با گریه.
- پس پسرت هست؟
- آره. خیلی بهم محبت کرد. کمبود پدرش رو جبران کرد. جلوی پدرش برای من میایستاد. از وقتی ازدواج کرد آرزوهاش شد آرزوهای من. ولی بازم دور شد. من موندم و مادرم. و بعد که جدا شدم ازشون انگار طاقت نیاورد. میخواست بازم مثل قدیم با هم باشیم.
- ولی جوان بود. حیف بود.
- آره بچم حیف شد. نمیبینی وضع و حال مجید رو؟ بعد از رفتن من حالا نوبت کیارش رسیده. ولی هنوز جواب ظلمش انگار داده نشده. دل من شکسته تر از این حرفهاست.
- حداقل خوبیش به اینه که از اون دنیا و آدمهاش و اون همه قرص و دوا راحت شدی. درسته خودت باعث مرگت شدی با داروها. ولی تو مریض بودی. خدا خودش میدونه. پسرت چه اتفاقی براش افتاد؟
- تصادف کرده. باید برم خیلی کار دارم.
- من هم فرصتم تمومه. صدام میزنند.
✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم 🎧
فرشتــهی موسیقی💙"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• 🎧🖤📀🔐••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94