فرشتــهی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• ????••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94
✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?
جملات مثبت گرا خوب هستند یا بد؟
تکیه کردن به جملات مثبت گرا چه سود و زیانی برای ما دارد؟ این سوال را دکتر مرادی، روانکاو و روان درمانگر پرسید و پیوست آن پاسخی بسیار معقول در این مورد در ویدیویی داد که من بدون هیچ تغییری آن را بازگو میکنم.
«جملات مثبت گرا، باعث احساس مثبتی میتوانند شوند و اشکالی ندارد اگر به این شکل باشد؛ فقط یادمان باشد که به زور نخواهیم یک چیزی را در مغزمان فرو کنیم. و باید به این نکته فکر کرد که جنبهی پوشاندن احساس منفی را نداشته باشد. بلکه جنبهی این را داشته باشد که اگر احساس خوبی وجود دارد، بهترش کند. وگر نه آدم نمیتواند توسط جملات مثبت گرا، خودش را منصرف کند از احساس منفی که نسبت به چیزی دارد. و حالش به صورت واقعی خوب شود. ولی گاهی هم هست که آدم آنقدر آن پایین پایین ها غرق شده مثلا نگران یا مضطرب و یا دیپرس است که یک جملهی مثبت گرا شاید بتواند زاویهی دیگری را به او نشان دهد؛ که آدمی بتواند در آن لحظات بسیار سخت، از آن استفاده کند. به هر حال هیچ قضاوت سفید و سیاهی راجعبه این قضیه نمیتوان کرد.»
???????
باز باد سرد وزیدن می گیرد
شاخهها در دستان باد پاییزی
بی قراری میکنند
آفتاب هم مهربانتر شده
اما چشمانم گرم ترند،
از زردی و سرخی برگ
در هیاهوی گلاویز بودن برگ و شاخه
وقتی برای شنیدن رازهای پاییزی نمی ماند
آرزوهایت را کوچ بده تا رسیدن بهار
وحال را دریاب
در
قدم زدن با
موسیقی خش خش برگ.
پی نوشت:
شعری قدیمی
??????????
نفهمیدم صدای آمدنت را پاییز!
تا امروز که لرزی بر تنم نشست
تو میدانی که من با تو متولد شدهام
ایستاده زیر طاق ایوان
تو باریدی و من باریدم
و باران متولد شد
نقطه عطف
دیروز کانال مربوط به فيلمنامه نویسی، توجهم را جلب کرد. خیلی وقت پیش دورهاش را ثبت نام کرده بودم. گشتم بین پیامها یک تمرین پیدا کردم. استاد مربوطه دو خط دیالوگ برای آغاز گذاشته بود و ادامهاش را به ما سپرد. تاکید هم کرده بود که پایان دیالوگ چیزی خارج از طلاق و جدایی، از آب در بیاید. و بالاخره متن دیروز کانالم را این تمرین ساخت.
برگشتم وویس های آموزشی را گوش دادم. به نظرم ساده و پرتکرار بود. اما اینبار به شکلی دیگر به آن نگاه کردم. روی همان کلمات پرتکرار بیشتر تامل کردم. با خودم گفتم: «قانون این مبحث، شناخت همین کلمات است.» و یکی از کلمات را به عنوان رهبر در راس قرار دادم. کلمه این بود: «نقطه عطف»
حالا به ذهن پر ادعا تحویلش دادم. گفتم: «بفرما دیگر؛ راست میگویی داستانی بساز. حالا خیلی هم عجیب نبود مهم نیست. مهم این است که در جریان همان داستان معمولی، یک پیشامد و اتفاقی را وارد کنی که باعث تغییر مسیر داستان شود. یعنی همان کلمهی "نقطه عطف" را زنده کنی.
و اینجا بود که صادقانه بگویم دیدم کاری بسیار دشوار است. و علت تاکید و پرتکرار گفتنش را تازه متوجه شدم. بعد از صبحانه و داخل آشپزخانه، نمایشنامه «بانوی سالخورده» از فردریش دورنمات، ترجمهی حمید سمندریان را باز کردم. قبلا چند صفحهای خوانده بودم. در صفحه اول، مترجم کتاب را به فروغ تقدیم کرده بود.
این خودش داستانهای زیادی را در برداشت. فروغ در تنظیم اشعار متن و همچنین پایان نمايشنامه کمک زیادی کرده بود. شخصیت فروغ و بخشنده بودنش در مسیر هنر، روز به روز برایم روشنتر میشود. محتوای نمایشنامه در بارهی بی ارزش شدن ملاکهای اخلاقی در برابر فقر و ثروت است. و این که قربانی و جلاد هر دو در بند هستند و اسیر نیروهای مخرب یکدیگرند.
ولی دیدم خلا قلبم با فیلمنامه نویسی بهتر پر میشود. با خودم گفتم بد نیست فیلمنامهای روزانه در ذهنم ترتیب دهم و هر روز به دنبال یک نقطه عطف در آن باشم. بعد هم که روی کتاب خوابم برد. نیم ساعت بعد بچه جان بیدار شده بود و مرا صدا میکرد. راهنمایی کردم بیاید آشپزخانه. گفتم اگر میخواهد برود کمی دیگر بخوابد.
گفت: «پاشو دیده(دیگه) من برم مد کودک (مهد کودک)» گفتم: «چه خوب. پس دوست داری امروز بروی؟» گفت: «تمیزم دیده (یعنی دیروز حمام کرده؛ یکی از شرایط رفتنش است.) صبح هم شده (شرط دیگر زود بیدار شدن است)» همانجا به نظرم رسید نقطه عطف تغییر داستان امروز ما بیدار شدن به موقع بچه جان است. چقدر میتواند برای من تنوع ایجاد کند و برنامههای مختلف را در مسیرم قرار دهد. یکی آن همین نوشتن متن روزانه به موقع تر است.
تیمارگر
مازیار: یه ساعت گذشت نمیخوای بگی چی شده؟
شیلا به سکوت خود ادامه می دهد و به زمین خیره شده است.
مازیار: شیلا حرف مهمت چی بود؟چرا نمیگی؟
شیلا: ترس تو قیافم پیدا نیست؟ چقدر سوال میپرسی؟ بزار حالم جا بیاد. بعد میگم.
مازیار: تا حرف نزنی حالت جا نمیاد. بگو تا نگفتنش مثل سرطان نیافتاده به جونت. بعدم هر چی دق دلی داری سر من خالی کنی.
شیلا: فعلا که تو افتادی به جون من با سوالاتت. دیونم نکن.
مازیار: با حرفای من دیونه بشی بهتره یا با غلطی که معلوم نیست چی هست و انجام دادی؟ میگی یا ی جور دیگه به حرف بیارمت؟
شیلا از روی صندلی بهاره داخل ایوان بلند میشود و به سمت ستون وسط ایوان میرود. ساعدش را به ستون تکیه داده و پیشانیش را روی آن میفشارد. مازیار با دو دستش بازوان شیلا را نوازش میکند. و در گوشش حرفی زمزمه میکند.
مازیار: آدم که نکشتی بگو چی شده؟
شیلا به سرعت میچرخد و با مازیار چشم در چشم میشود. اشک مجالش نمیدهد و خودش را در آغوش مازیار میاندازد.
شیلا: چرا کشتم. کشتم.
مازیار: چی میگی؟
شیلا: من آدم کشتم. اونم ی بچه. ی بچهی معصوم. لعنت به من. لعنت به این زندگی.
مازیار: دیگه داری زر میزنی. قرصهای این روانپزشک احمق رو گفتم نخور. نکنه چیز دیگه خوردی؟ چمیدونم از این آشغال پاشغالهای توهم زا. نه بابا تو ترسو تر این حرفها هستی. جونت بالا بیاد بگو ببینم چی میگی. بچه کیه؟ کشتن چیه؟
شیلا: دهنتو ببند سوال نپرس تا بگم. اومدم برم از نون وایی سر خیابون خمیر نون بگیرم که خبر مرگم برای تو ی پیتزای درست و حسابی درست کنم. حوصله پیاده روی نداشتم. ماشین رو برداشتم رفتم.
مازیار با دست محکم به پیشانی خودش زد.
مازیار: وای لعنت به تو شیلا. دیروز تا حالا ماشین جلوی در هست. من با تاکسی این ور اون ور میرم. نپرسیدی چرا؟ ترمزش مشکل داشت. حالا همه جا، مو را از ماست میخوای بکشی بیرون غیر از حالا. زدی فرار کردی؟ نموندی؟ بگو چه غلطی کردی؟
شیلا: زدم به ی بچه ۷ ساله پرت شد تو سبزه زار پشت جوب. همون جا که علفهاش بلندتره. برگشتم اصلا هیچی پیدا نبود. منم ترسیدم فرار کردم.
مازیار به سرعت مانتو و روسری شیلا که روی صندلی افتاده بود را بر میدارد و به سمت شیلا میرود و او را وادار به پوشیدن میکند و دست راستش را میگیرد و به سمت در خانه میکشاند.
مازیار: فقط بدو خدا کنه دیر نشده باشه.
شیلا اشک ریزان به دنبالش میدود. از دور ماشین آمبولانس پیداست. مازیار بی توجه و با سرعت بیشتر به سمتشان میدود.
شیلا: مازیار بچه رو ببین نشسته. نمرده.
شیلا میخندد؛ خندههایی بلند همراه با گریه.
- پس پسرت هست؟
- آره. خیلی بهم محبت کرد. کمبود پدرش رو جبران کرد. جلوی پدرش برای من میایستاد. از وقتی ازدواج کرد آرزوهاش شد آرزوهای من. ولی بازم دور شد. من موندم و مادرم. و بعد که جدا شدم ازشون انگار طاقت نیاورد. میخواست بازم مثل قدیم با هم باشیم.
- ولی جوان بود. حیف بود.
- آره بچم حیف شد. نمیبینی وضع و حال مجید رو؟ بعد از رفتن من حالا نوبت کیارش رسیده. ولی هنوز جواب ظلمش انگار داده نشده. دل من شکسته تر از این حرفهاست.
- حداقل خوبیش به اینه که از اون دنیا و آدمهاش و اون همه قرص و دوا راحت شدی. درسته خودت باعث مرگت شدی با داروها. ولی تو مریض بودی. خدا خودش میدونه. پسرت چه اتفاقی براش افتاد؟
- تصادف کرده. باید برم خیلی کار دارم.
- من هم فرصتم تمومه. صدام میزنند.
داستان
«تو چی شد رسیدی اینجا؟»
همیشه همینطوری هست از اولش بچسبی به یک مرد هوا ورش میداره. فکر میکنه کی و چیه؟ تو چی شد رسیدی به اینجا؟
- من یکسال بود مریض بودم.
- شوهرت همراهیت میکرد؟ تر و خشکت میکرد؟
- آره شیش ماه بی سرزنش کمک حالم بود. بعدم که پرستار و کمکی گرفت.
- بازم خوبه. من که دلم میخواست یکبار هم شده در باز بشه بیاد از در تو.
- ببین آدمها میگن توان همراهی با تو رو دارن ولی از یک جایی به بعد خسته میشن. مال من هم خسته میشد. از چشماش پیدا بود.
- ولی شوهر من از اول حوصله نداشت با این که خودش هم یک پزشک بود.
- جدی میگی پزشک بود؟
- آره تازه پزشک معمولی نه. یک روانپزشک بود.
- اون که باید وضع و حال تو رو بیشتر از اینها درک میکرد.
- نمیدونم حتما ظرفیت این رشته رو هم نداشته. و فکر میکرده درد فقط برای همسایه هست.
- خوب تو خودت چقدر درس خوندی؟
- شاید باورت نشه ولی من یک دختر ناز نازی بودم. بابام دکتر بود. تو سن و سال کم عاشق مجید شدم. دیپلم داشتم اون زمان.
- بهت نمیاد. الان خیلی پیدا نیست که ناز نازی بودی.
- آره روزگار کاری باهات میکنه که خودت هم نمیدونی که چی میشه که به اینجا میرسی.
- تقصیر تو نیست. تقصیر پدر و مادر ها هست.
- پدرم برام کم نگذاشت.
- مشکل همین جا هست. اگه میگذاشت یکی مثل مجید، گول سر و شکلش رو نمیخوردی و عاشقش نمیشدی.
- آره راست میگی. ولی میدونی هنوزم عاشقشم.
- خوب تو دیگه دیوانهای. بدی ببینی و هنوز عاشق باشی عجیبه.
- خوب چون شاید عاشق نبودی.
- نمیدونم من محبت میکردم اونم محبت میکرد. نمیکردم اونم دریغ میکرد. شما چطور؟
- تو رابطه ما من فقط محبت میکردم. اونم خوشش میومد و دوست داشت. البته همین دوست داشتن اون بهم انگیزه میداد.
- چه حرفها. زندگی یک ارتباط دو طرفه هست. تو دیگه زیادی ظلم به جون خریدی.
- اون موقعها دانشجوی پزشکی بود. بابام هم جونش بود و من. با اینکه مخالف بود ولی دوست داشت اگر من عاشقش شدم به خواستم برسم.
- اون چی اونم گفت از تو خوشش میاد؟
- اون هیچی نگفت. فقط یک روز که مثل همیشه باهاش بیرون رفته بودم، گفت: ما که همش باهمیم پس بیا ازدواج کنیم.
- چه عجیب. من اصلا خوشم نمیاد از ترحم.
- اون موقعها حالیم نمیشد.
- پس کی فهمیدی بی فایدس؟
- وقتی از یکی دیگه خوشش اومد.
- کی بود؟.
- چند بار بود. ولی آخرین موردش جدی شد. دیگه ۲ تا بچه داشتم.
- خوب تعریف کن.
- تخصصش رو گرفته بود. یکی از بیمارهاش بود.
- تو چه رفتاری داشتی باهاش؟
- کاری نمیتونستم انجام بدم. مدام زنگ میزد به خونه و موبایلش. سوال میکردی میگفت: بیمارم هست.
- اعتراض دیگهای نکردی.
- رفتارش جوری بود که به هر کس میگفتم میگفت: این حساس و بیماره. از وقتی رفت تو این رشته احساس کردم دنبال راهی هست منو دیوانه جلوه بده.
- پدرت چی میگفت؟
- میگفت: فرنوش در خونه ما به روت بازه. برگردی به صلاحت هست.
- پدرت آدم فهمیدهای بوده.
- بله. ولی به نظرم این کار دیگه برام دیر بود. پاشدم و رفتم دانشگاه.
- چه جالب چی خوندی؟
- روانشناسی رو تا فوق لیسانس خوندم. میخواستم از دنیای فکرش سر در بیارم.
- آوردی؟
- بدتر شد. چون تازه فهمیدم کیه و چیه.
- آره زیاد سر در آوردن هم چیز خوبی نیست. زندگی با مجهولاتش بهتر میگذره.
- عاقبت چی شد؟
- هیچ هر روز بدتر از دیروز. افسرده شدم. پدرم رو از دست دادم. مجید فقط دارو تجویز میکرد. منم میخوردم. هر روز خواب و خواب. دنیا برام هیچ قشنگی نداشت. به جز این که هنوز مجید رو دوست داشتم.
- هنوزم با کسی در ارتباط بود؟
- گمونم بود. دیگه حوصله فکر بهش نداشتم.
- من دست کم تو بیماری بچهها و همسرم توجه بیشتری بهم داشتن. همینم برای ارزش داشت.
- برعکس من. یک روز گفت: بیا جدا بشیم. من اینجا عصبانی شدم و قبول کردم. چند ماه بعد که طلاق گرفتیم. من فردای طلاق برگشتم خونه و گریه کردم. و موندم. گفتم این رجوع هست من دیگه برگشتم.
- تو دیوانهای دختر. اونم قبول کرد.
- سکوت کرد. بعدم که از رفتارش خسته شدم و برگشتم خونه پدرم.
- بچهها چی؟
- پسرم با من بود. دخترم با پدرش.
- همیشه اینهمه توپل بودی؟
- نه. خیلی خوش هیکل بودم. دهن همه باز میموند جز مجید. لباسهای کوتاه میپوشیدم. جلوی دوستاش بدون حجاب بودم. ولی کلا چیزی براش مهم نبود. این وضعم مربوط تاثیر داروهاست.
- حالا فهمیدم چرا کارت به اینجا رسید؟ این بیماری هم مثل سرطانی که من داشتم بود. اما تو روحت سرطانی شد.
- باید برم. مهمان دارم. از اومدنش خیلی خوشحال نیستم. ولی ناراحت هم نیستم. شاید از تنهایی در بیام. مثل همون موقعها شده. کیارش پیش من. مدیسا پیش اون.
داستان «چشم آبی»
بادی گرم به صورتم میخورد. انتظار را بغل کرده بودم. خانهی ما برِ خیابان اصلی بود. روی پلههای ورودی خانه نشستم. رفت و آمد ماشینها را تماشا میکردم. هرچند سر ظهر ماشینها رفت و آمدشان کم شده بود. اتوبوسی هم رد نمیشد که آدمی از داخلش برایم دستی تکان دهد. شروع به حدس زدن زمان رسیدن پدر کردم. ای کاش آن وقتها میدانستم که این مواقع برای خودم شعر بخوانم؛ به جای اینکه چشم دوخته به آسفالت خیابان باشم. مادرم در آشپزخانه در حال پختن غذا برای گرم ماندن حال و احوال خانه و آدمهایش بود. ناگهان، زنی زیبا و چشم آبی از جلویم عبور کرد. آنقدر چشمهایش زیبا بود که نتوانستم او را دنبال نکنم. از در خانه سَرم را به بیرون خم کردم و در امتداد قدمهایش چشمانم را راهی کردم. دست خودم نبود. چیزی مرا از جا کند و به دنبال او فرستاد. ترسان و لرزان به دنبال او و شاید زیبایی او راهی شدم.
اضطرابی از گم شدنم در ۷ سالگی نداشتم. خیابانها را میشناختم. اما دلواپس خبر ندادن به مادرم بودم. پیش خودم گفتم: «تا به خودش بیاید برگشتهام. باید بفهمم خانهی این خانم چشم آبی کجاست؟» راه خیابان را از پیادهروهای پهن گرفت و رفت. و من هم به دنبالش رفتم. بعد از مغازههایی که به موازات خیابان بود به اولین کوچه رسید. این کوچه را میشناختم. دوست مادرم در همین کوچه خانه داشت. از خانه دوست مادرم گذشت و وارد پس کوچهای شد که خودش به دو بن بست چپ و راست ختم میشد. وارد بن بست سمت چپ شد و درِ اولین خانه که در سمت راست کوچه بود را باز کرد.
لبخندی که گویی نشانه پیروزی بود بر لبانم نشست؛ از آنجا که مطابق میلم کاری را که میخواستم انجام دادم و به نتیجه مورد نظرم رسیدم. یک آن یادم افتاد که دقایقی زیادی است که از خانه بیرون آمدهام. دلهره از برخورد مادر، مرا به دویدن وا داشت. ضربان قلبم تند شد و دویدن هم تپش را دو چندان کرد. نفهمیدم چطور مسیری که با حوصله عبور کرده بودم را در چند لحظه پیمودم. مادر جلوی نانوایی بود و زاری کنان سراغ مرا به همراه پدرم از مغازه داران میگرفت.
پیش خودش گمان کرده بود که دخترک بیچاره اش را به جهت النگوهای در دست و گوشوارههای آویخته به گوشش دزدیدهاند. تا مرا ديدند، مادر نگاهی از روی خشم کرد و راهش را کشید و به سمت خانه برگشت تا بعدا به قول تنبیهات کلامی که داشت به حسابم برسد. پدر هم که در دو کلمه: «کجا بودی؟» و من در جواب: «رفتم خانهی خانم چشم آبی را پیدا کنم. دور نبود. کوچهی خانم نعمتالهی بود. بابا فکر میکنم از خارج آمده است.» پدر خندید. مدتی از این جریان گذشت تا این که یک روز خانم چشم آبی را در مجلس روضهخوانی ایام محرم در منزلمان دیدم. حالا میتوانستم خوب نگاهش کنم. رفتم روبروریش سلام کرد. خیالم راحت شد که خارجی نیست.
بیشتر که نگاهش کردم، دیدم به جز چشمانش و رنگ پوست سفیدش، چیز قشنگ دیگری نداشت. نه بینی کشیده و نه لبهایش، که شبیه دو خط موازی بود را دوست نداشتم. و او اولین چشم آبی بود که در زندگیام دیده بودم. جواب سلامش را دادم و فرار کردم. و رفتم که به افکارم بخندم و به کشف دیگری بپردازم.
من در زادروزم
شمعی را روشن میکنم
برای امید
برای زندگی
و برای جدا کردن
تار و پود هر انسانی
از رنج و تنهایی
فرشتــهی موسیقی?"
- موسیقی تَپیت و نتها در رگ ها جریان یافتند و من زنده ماندم . .
#تبلیغات با بهترین #بازدهی : [ @AMEOOaW ]
•• ????••
╰) ایران موزیک♪ (╯
"ما بهتریـنها را براے شما بـہ اشتراڪ میـگذاریـم✘"
تبلیغات و ثبت موزیک :
@AdIranMusic94
✨ تبلیغات پر بازده [ @tabligat_YaSiNoli ]
- منمو هدفونم فقط میخوام چِت کنم ?