Last updated 2 months, 2 weeks ago
خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست?? این رمان بر اساس #واقعیت است ?پست ۱ https://t.me/gisooonovel/8 ?پست۱۰ https://t.me/gisooonovel/23 ?پست ۱۵ https://t.me/gisooonovel/35 ?پست ۲۰ https://t.me/gisooonovel/41 ?پست ۳۰ https://t.me/gisooonovel/59 ?پست ۳۵ http…
ای در دل من
میل وتمنا همه تو
وندر سرمن
مایه سودا همه تو
مولانا
علاقهمندان به #کتاب_الکترونیک
#رامش نوشتهی #زهرا_قاسم_زاده
با یه عالمه قشنگی به #طاقچه پیوست…
?خلاصهای از کتاب:
شروع همهچیز از آن شب بود؛
همانشبی که طوفان زندگی همهیشان را در کام خود فرو بُرد!
شب عروسی، عروس با مرد دیگری فرار میکند و از این اتفاق، تنها مهگل خبردار میشود.
مهگلی که خود زخمخورده و شکسته،
در میان سیاهی طوفان پیشرویش مانده که با این درد چهکند؟
رسوایی خود و دیگری را چهطور جار بزند؟!
اویی که بیگناه نیست اما متهم شده و بیرحمانه در دستان داماد قصهیمان، اسیر میشود!
خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست??
این رمان بر اساس #واقعیت است
?پست ۱
https://t.me/gisooonovel/8
?پست۱۰
https://t.me/gisooonovel/23
?پست ۱۵
https://t.me/gisooonovel/35
?پست ۲۰
https://t.me/gisooonovel/41
?پست ۳۰
https://t.me/gisooonovel/59
?پست ۳۵
https://t.me/gisooonovel/67
?پست۴۰
https://t.me/gisooonovel/87
?پست۴۵
https://t.me/gisooonovel/96
?پست ۵۰
https://t.me/gisooonovel/10
? پست ۶۰
https://t.me/gisooonovel/131
?پست ۷۰
https://t.me/gisooonovel/162
? پست۸٠
https://t.me/gisooonovel/201
چند ثانیه فقط طول میکشد اما قدر هزاران قرن درازا دارد! وقتی از اخمهای سبحان کاسته میشود و با نگاهی آشنا و متعجب میگوید:
_شما؟
رایحه لبش را از داخل میگزد. نمیداند دهان باز کند چه بگوید؟ چه دروغی سر هم کند؟
_ سلام!
آب دهان فرو میدهد و زیاد سعی میکند که تمام آن هراس و استرسش را در ظاهر خود نشان ندهد. ادامه میدهد:
_ نیاز داشتیم برای یه مجلس خرید کنیم، گفتیم یه سر بیایم کوروش که...
_خوش اومدین!
خوب بود که به میان حرفش زده بود، وگرنه نمیدانست ادامهی حرفش را قرار بود چه خزعبلی سرهم کند و بگوید!
نیمچه لبخندی بر روی استرس و رنگ پریدهی چهرهاش میپاشد که سبحان تازه چشم از او برداشته و به نیلوفر نگاه میکند.
نیلوفر با لبخندی که تا پس گوشهایش در رفته، در حال مرتب کردن شال شل و ولش روی موهای پسرانهی کوتاهش تند میگوید:
_سلام، نیلوفرم! خوشبختم.
رایحه در ادامه میگوید:
_دخترخالهم!
تک پسر حشمتخان و آن آمیختگی قد و بالای کشیدهاش و تیپ و لباسهای سنگین و مردانهاش، با چاشنیای از اخلاق محترم و جنتلمنش؛ خوش به مزاج نیلوفر آمده بود، وقتی میپرسد:
_ خوبین؟ چیزیتون نشد؟
_خوبم. فقط دم و دستگاه این سوسکاتونو جمع کنید حل میشه!
_سوسکامونو میگم همین فردا رسیدگی کنن!
از رنگ دیدگان شوخش، نیلوفر گویی با رفیق چندسالهاش سر صبحت باز کرده که غشغش میخندد.
ساعاتی بعد وقتی با اصرارهای بیجای نیلوفر یک دست لباس گرانقیمت به گردن رایحه افتاده بود تا گندشان را جمع کند، باز هم نیلوفر با آن خوی پسر ندیدهی ناشیاش، تعارف سبحان را که مبنی بر رساندنشان به خانه بود، در هوا گرفته و بلعیده بود!
هرچند که سبحان مردی کرده و مرامی فقط یک مبلغ کوچک قدر یک پفک از کارت رایحه کشیده و بعد با اعتراض رایحه اهسته طوری که تنها خودشان بشنوند لب زده بود:
_ هدیهست!
دهان دختر را بسته بود!
و اکنون، سر ظهر به جای مترو، در ماشین پسر غریبه و در ترافیک منتظر بودند تا او آنها را به خانه برساند!
.
.
در همان حال، رایحه که از شدت استرس، قلبش مانند گنجشکی بینوا به در و دیوار سینهاش میکوبد، هراسان از نزدیک شدن او و دیده شدنش، دم گوش نیلوفر پچ میزند:
_ ای خدا لعنتت کنه!
برمیخیزد برای جیم زدن از آن مهلکهی مسخره و نیلوفر نالهکنان و بدوبیراه گویان ، مانتوی او را محکم میکشد.
رایحه که به سمتش خم شده، بهآنی یکوَری روی او میافتد و جیغ او هم بالا میرود. از حرص شروع به زدن نیلوفر میکند و در حقیفت کف مغازه دست و پا میزدند دو دختر!
_ چهخبره خانوما؟ زدین داغون کردین همه رو!
صدای پرغیظ دختر فروشنده است بههنگام برداشتن یکی دو رگال که با کوهی از لباسهای نو، پخش زمین شده!
نیلوفر ساکت نمیماند. در حال تکاندن گرد شلوار و پیراهنش، برمیخیزد و بیتعارف میگوید:
_ یه اسپری حشرهکش واسهتون بخرم؟! حداقل موقع راه رفتن هزار جکجونور تو پَرو پاچه مردم راه نرن! اینهمه دک و پز از در و دیواراتون میریزه...سوسکش از کجا در اومد، راااست بال گرفت سمت پاچهی ما، من نمیدونم!
رایحه نچی میکند و دست نیلوفر را میکشد.
_ رسوا! بیا بریم...بیا!
دخترک فروشنده هنوز دلش به بحث و درگیری است که دست رو به در خروجی دراز میکند و صدا بالا میبرد:
_ برو بیرون خانوم، بفرمایید!
_ خودم بلدم نکش خودتو بابا!
_ چی شده؟
_ آقای فهیم این...
_ دارم از ایشون میپرسم!
صدای سبحان است که نزدیک آمده و توجهش، حالا نه به دخترکِ فروشندهاش که به نیلوفر است. رایحه گویی در یک تلهی بزرگ دست و پا میزند، قصد دارد دستش را از دست نیلوفر بکشد و فرار کند، بدود و پشت سرش را دیگر ننگرد!
اما دیر میشود، نیلوفرِ پدرسوخته! دستش را سفت و سخت میگیرد و همانوقت چشمان پر اخم مرد روبهرویش یکی دو درجه میچرخد و در نگاه رایحه سنجاق میشود!
نفس در سینهی دخترک، بالانیامده، در گلویش یخ میزند!
حالا اوست که ناخودآگاه در همان چندثانیه که سبحان متوجهش شده، چنان با انگشت در گوشت دست نیلوفر فرو کرده که نیلوفر از درد سرخ شده و چشم به سمت او میگرداند...بلکه رهایش کند!
.
.
عزیزان تازه وارد خوش اومدید?**
? #میانبر رمان جایی میان سینه اتhttps://t.me/gisooonovel/160 ? #عیارسنج رمان های چاپی خانم قاسم زاده**https://t.me/gisooonovel/158
رایحه مرتب آستین نیلوفر را میکشد تا هی مثل یویو جلو نرود و یکوقت وارد دید سبحان نشود و نیلوفر هم هی دستش را میکشد.
_ عه! ولم کن اینهمه اومدم درستدرمون ببینمش...
سبحان که در حال کشیدن کارت بانک یکی از مشتریانش در پوز است، با آن پیراهن سورمهای و شلوار کرم کتانش، با آن موهای لختی که با روغن و ژل به بالا شانه زده بود، خوشاستایل و متین بهنظر میرسید.
هرچندکه اینها را تنها نیلوفر دقت میکرد و رایحه فقط نزدیک بودنش به این مرد برایش مهم بود، نه هیچ چیز دیگری!
_ رایحه این چه جیگریه!
_ تموم شد؟! خوردیش سرتاپا؟ برگرد بریم تا تر نزدی و ندیدنمون!
_ حق داشتی، از فردا منم هر روز باهات میام کوروش!
بعد با خود واگویه میکند، اما از پشترگالی که در حال دزدکی دید زدن سبحانند!
_ اوخــخ! میاومدی خودم قلبمو دو دستی میدادم بهت. کجا بودی زودتر ندیدمت. چرا من مث آدم نَیمدم کوروش بگردم...آیـی! داره نیمچه لبخند میزنه چه خوبه رایحه، دلم خواستش...
_ جمع کن لب و لوچه رو، مردشور خودت و قلبت که شده دروازهی کل مذکرای تهرون! بیا بریم...
دستش را میکشد تا بهزور هم شده از آنجا خارجش کند، اما همانوقت با صدای پشت سرشان متوقف میشوند و مو بر تن رایحه سیخ میشود!
_ چیزی میخواین عزیزم؟ میتونم کمکتون کنم؟
تقریبا خم شده بودند تا از پشت رگالها دیده نشوند که با صدای دختر، هر دو بهناگهان کمر راست میکنند.
با نگاهی مات به یکدیگر و آب دهانی که رایحه از نگرانی قورت میدهد.
_ اِه...نه...نه! ممنون. نگاه کردیم. اون رنگی که میخوایم نبود.
_ طبقهی بالا هم دیدن کردین؟ تنوع خیلی زیاده، بفرمایین چی مدنظرتونه من راهنمایی کنم!
از سمجی دخترک حرصش گرفته و دهان باز میکند تا بگوید نمیخواهم اما سوسکی بالدار همان وقت از زیر رگال بهتیزی به سمت نیلوفر میآید.
چشمان نیلوفر با دیدن سوسک
که یکدفعه ظاهر شده بود، دوباره گردو میشود و هراسان از فوبیای بچگیاش، قدمی به عقب میرود اما سوسک از شانسش یکهو بال گرفته و یک ثانیه بعد به پر شالش میچسبد...!
نیلوفر دیگر هیچ نمیفهمد! هیچ نمیبیند! ثانیهای بعد تنها صدای جیغ های ممتد و رسوایش است که کل مغازه را برداشته و بعد هم از شدت تکانهای شدیدی که به تن خود، لباسها و پاهایش وسط مغازه میدهد، ناشیانه به یکی دو رگال میخورد و آنها را با همان حجم از لباس پخش زمین میکند!
صدای مهیب افتادن رگالها و جیغهای ممتد در پیاش، نگاه همهی افراد در مغازه را به سمت خود کشیده و سبحان با ابروهایی درهم به سمت آنها میرود.
.
.
.
رایحه که گونههایش طبق عادت با خنده به صورتیِ یک رُز تازهشکفته میزند، با همان تهخندههایش میگوید:
_ اون دیگه مشکل خودته!
_ بیا وقت تلف نکن...بیا بریم ببینیم چهخبره!
_ کجا؟! من داخل نمیآما...! همینم مونده دیگه....
_ خاک تو سرت! اینهمه مدت اینهمه راه گز میکردی میاومدی پشت در مغازهش واستی سبز بشی؟! من بودم تا حالا سه چهارتا جین لباس ازش در آورده بودم...! کم که نی...یه جون مفتی دادید بهش داره حال میکنه.
_ بیا عقب نیلو، میبینمتون زشت میشه! بالاخره حواسش به مشتریهاش هست، دلم نمیخواد حالا که بهم آدرس داده، ببینه زودی پاشدم اومدم...
_ شاسکول! مغازهه قد یه شهرک جا داره قایم بشی! یارو هرجام کله کشید، خودم کلهتو میکنم زیر این رگالمِگالا! حله؟!
_ نه! نمیام.
_ پ بمون بیشتر سبز شی!
خود به طرف بوتیک میرود، در واقع پرواز میکند و دو سه قدم رفته، رایحه طاقت نمیآورد. لبش را پر استرس به میان دندان میگزد و نفس عمیقش را به بیرون «هو» میکند.
حقیقت این بود که انرژی مَرد غریبه، عجیب او را به سمت خود میکشید و میدانست این تنها از سمت قلبش است ولاغیر!
با دو سه قدمی که جا مانده، خودش را به نیلوفر میرساند و در کنار هم وارد مغازه میشوند.
مغازهی دوطبقه و وسیع سبحان فهیم، در واقع از قدیم نامش «بوتیک سبحان» بود و اکنون به تنهایی، انواع و اقسام لباسهای زنانه را در خود جای داده بود.
با دکوراسیونی مدرن و چندخانم که در طبقهی بالا و پایین، قدمزنان بین رگالها، در حال راهنمایی مشتریان بودند.
رایحه و نیلوفر، بیسروصدا وارد شده بودند و بیش از هرچیزی شباهت به دو دزد احمق و ترسو و البته هول داشتند!
.
.
.
ساعتی بعد وقتی هر دو مقابل پاساژ از تاکسی پیاده میشوند، یکی مملوء از هیجان است تا طبق تعاریفی که شنیده، شخص مورد نظر را زودتر ببیند و دیگری سرتاپا نگرانیست، چراکه دخترخالهاش را آنقدر میشناسد که میداند هرآن ممکن است با آنهمه شور و هیجان و انرژی و البته کمی دست و پا چلفتی بودنش رسوایی بهبار آورد!
_اوف...دل تو دلم نیست! ساعت چنده؟ نبنده بره ناهار؟
رایحه با نظر کوتاهی به ساعت گوشیاش میگوید:
_ گفتی ناهار گشنم شد. یه کافه این بغل هست خیلی دیزاینش خوشکله، بریم یه چیزی بخوریم شارژ شیم.
_ باش. تو پلاک بوتیکشو بگو من میرم اونجا، تو هم هر گورستونی دوست داری میتونی بری...
راه میافتد و از عرض خیابان رد میشود و رایحه به دنبالش میان سرو صدای بوقبوق ماشینها صدا بالا میبرد:
_خب حالا! از هول نری زیر ماشین، بدبخت ندیده!
نیلوفر باخنده وارد میشود و خبر ندارد که تقریبا همان مغازههای اول پاساژ، مغازهی بزرگ لباسفروشی سبحان است.
همانوقت که در حال خنده و تعریف است، رایحه بهیکآن دست او را گرفته و به عقب میکشد.
_ تو مغازهست!
چشمان نیلوفر یکهو گرد شده و نگاه رایحه را دنبال میکند.
_کو؟! کو ببینم؟! کجاست؟!
رایحه نمیتواند نخندد و از شدت هول بودن دخترک، بهخندهی نمکینی میافتد.
_ چه مرگته؟! کثافت. تقصیر توئه که هرشب تو واتساپ از بس مخمو تلیت کردی، حساس شدم فقط ببینم کیه، چیه، چهخبره!
.
.
.
Last updated 2 months, 2 weeks ago