جایی میان سینه‌ات|براساس واقعیت

Description
💙کانال تایپ رمان« جایی میان سینه‌ات»
♥️بر اساس واقعیتی عاشقانه
💜نوشته: گیسو( زهرا قاسم زاده)

کتاب‌های چاپ شده:

❤️یاغی
💜رامش جلد یک و دو
💙توبه شکن
💗غرور و غیرت
🧡بعد از آن اجبار

❌به دلیل مشغله زمان پست‌گذاری منظم نیست!❌
Advertising
We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 4 days, 6 hours ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 6 months ago

Last updated 1 month, 1 week ago

3 months, 2 weeks ago

خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست?? این رمان بر اساس #واقعیت است ?پست ۱ https://t.me/gisooonovel/8 ?پست۱۰ https://t.me/gisooonovel/23 ?پست ۱۵ https://t.me/gisooonovel/35 ?پست ۲۰ https://t.me/gisooonovel/41 ?پست ۳۰ https://t.me/gisooonovel/59 ?پست ۳۵ http…

3 months, 2 weeks ago

ای در دل من
میل وتمنا همه تو

وندر سرمن
مایه سودا همه تو

مولانا

3 months, 2 weeks ago
علاقه‌مندان به [#کتاب\_الکترونیک](?q=%23%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%D8%A7%D9%84%DA%A9%D8%AA%D8%B1%D9%88%D9%86%DB%8C%DA%A9)

علاقه‌مندان به #کتاب_الکترونیک
#رامش نوشته‌ی #زهرا_قاسم_زاده
با یه عالمه قشنگی به #طاقچه پیوست…

?خلاصه‌ای از کتاب:
شروع همه‌چیز از آن شب بود؛
همان‌شبی که طوفان زندگی‌ همه‌‌یشان را در کام خود فرو بُرد!
شب عروسی، عروس با مرد دیگری فرار می‌کند و از این اتفاق، تنها مهگل خبردار می‌شود.
مهگلی که خود زخم‌‌خورده و شکسته،
در میان سیاهی طوفان پیش‌رویش مانده که با این درد چه‌کند؟
رسوایی خود و دیگری را‌ چه‌طور جار بزند؟!
اویی که بی‌گناه نیست اما متهم شده و بی‌رحمانه در دستان داماد قصه‌یمان، اسیر می‌شود!

#رامش
#زهرا_قاسم_زاده
#انتشارات_شقایق #ای_بوک

3 months, 3 weeks ago

خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست??
این رمان بر اساس
#واقعیت است
?پست ۱
https://t.me/gisooonovel/8

?پست۱۰
https://t.me/gisooonovel/23

?پست ۱۵
https://t.me/gisooonovel/35

?پست ۲۰
https://t.me/gisooonovel/41

?پست ۳۰
https://t.me/gisooonovel/59

?پست ۳۵
https://t.me/gisooonovel/67

?پست۴۰
https://t.me/gisooonovel/87

?پست۴۵
https://t.me/gisooonovel/96

?پست ۵۰
https://t.me/gisooonovel/10

? پست ۶۰
https://t.me/gisooonovel/131

?پست ۷۰
https://t.me/gisooonovel/162

? پست۸٠
https://t.me/gisooonovel/201

3 months, 4 weeks ago

#پست۸٠

چند ثانیه فقط طول می‏کشد اما قدر هزاران قرن درازا دارد! وقتی از اخم‎های سبحان کاسته می‎شود و با نگاهی آشنا و متعجب می‎گوید:

_شما؟

رایحه لبش را از داخل می‎گزد. نمی‎داند دهان باز کند چه بگوید؟ چه دروغی سر هم کند؟

_ سلام!

آب دهان فرو می‎دهد و زیاد سعی می‎کند که تمام آن هراس و استرسش را در ظاهر خود نشان ندهد. ادامه می‎دهد:

_ نیاز داشتیم برای یه مجلس خرید کنیم، گفتیم یه سر بیایم کوروش که...

_خوش اومدین!

خوب بود که به میان حرفش زده بود، وگرنه نمی‎دانست ادامه‏ی حرفش را قرار بود چه خزعبلی سرهم کند و بگوید!

نیمچه لبخندی بر روی استرس و رنگ پریده‎ی چهره‎اش می‎پاشد که سبحان تازه چشم از او برداشته و به نیلوفر نگاه می‎کند.

نیلوفر با لبخندی که تا پس گوش‌هایش در رفته، در حال مرتب کردن شال شل و ولش روی موهای پسرانه‎ی کوتاهش تند می‎گوید:

_سلام، نیلوفرم! خوشبختم.

رایحه در ادامه می‌گوید:

_دخترخاله‌م!

تک پسر حشمت‎خان و آن آمیختگی قد و بالای کشیده‎اش و تیپ و لباس‎های سنگین و مردانه‎اش، با چاشنی‎ای از اخلاق محترم و جنتلمنش؛ خوش به مزاج نیلوفر آمده بود، وقتی می‎پرسد:

_ خوبین؟ چیزیتون نشد؟

_خوبم. فقط دم و دستگاه این سوسکاتونو جمع کنید حل می‎شه!

_سوسکامونو می‎گم همین فردا رسیدگی کنن!

از رنگ دیدگان شوخش، نیلوفر گویی با رفیق چندساله‎اش سر صبحت باز کرده که غش‌غش می‎خندد.

ساعاتی بعد وقتی با اصرارهای بی‌جای نیلوفر یک دست لباس گران‌قیمت به گردن رایحه افتاده بود تا گندشان را جمع کند، باز هم نیلوفر با آن خوی پسر ندیده‌ی ناشی‌اش، تعارف سبحان را که مبنی بر رساندنشان به خانه بود، در هوا گرفته و بلعیده بود!

هرچند که سبحان مردی کرده و مرامی فقط یک مبلغ کوچک قدر یک پفک از کارت رایحه کشیده و بعد با اعتراض رایحه اهسته طوری که تنها خودشان بشنوند لب زده بود:

_ هدیه‌ست!

دهان دختر را بسته بود!

و اکنون، سر ظهر به جای مترو، در ماشین پسر غریبه و در ترافیک منتظر بودند تا او آنها را به خانه برساند!
.
.

3 months, 4 weeks ago

#پست۷۹

در همان حال، رایحه که از شدت استرس، قلبش مانند گنجشکی بی‎نوا به در و دیوار سینه‌اش می‎کوبد، هراسان از نزدیک‎ شدن او و دیده شدنش، دم گوش نیلوفر پچ می‎زند:

_ ای خدا لعنتت کنه!

برمی‎خیزد برای جیم زدن از آن مهلکه‎ی مسخره‎ و نیلوفر ناله‎کنان و بدوبیراه گویان ، مانتوی او را محکم می‎کشد.

رایحه که به سمتش خم شده، به‌آنی یک‎‌وَری روی او می‎افتد و جیغ او هم بالا می‎رود. از حرص شروع به زدن نیلوفر می‎کند و در حقیفت کف مغازه دست و پا می‎زدند دو دختر!

_ چه‎خبره خانوما؟ زدین داغون کردین همه رو!

صدای پرغیظ دختر فروشنده است به‎هنگام برداشتن یکی دو رگال که با کوهی از لباس‎های نو، پخش زمین شده!

نیلوفر ساکت نمی‎ماند. در حال تکاندن گرد شلوار و پیراهنش، برمی‎خیزد و بی‎تعارف می‏گوید:

_ یه اسپری حشره‎کش واسه‎تون بخرم؟! حداقل موقع راه رفتن هزار جک‌جونور تو پَرو پاچه مردم راه نرن! این‎همه دک و پز از در و دیواراتون می‎ریزه...سوسکش از کجا در اومد، راااست بال گرفت سمت پاچه‎ی ما، من نمی‎دونم!

رایحه نچی می‎کند و دست نیلوفر را می‎کشد.

_ رسوا! بیا بریم...بیا!

دخترک فروشنده هنوز دلش به بحث و درگیری است که دست رو به در خروجی دراز می‎کند و صدا بالا می‎برد:

_ برو بیرون خانوم، بفرمایید!
_ خودم بلدم نکش خودتو بابا!
_ چی شده؟
_ آقای فهیم این...
_ دارم از ایشون می‎پرسم!

صدای سبحان است که نزدیک آمده و توجهش، حالا نه به دخترکِ فروشنده‎اش که به نیلوفر است. رایحه‎ گویی در یک تله‎ی بزرگ دست و پا می‎زند، قصد دارد دستش را از دست نیلوفر بکشد و فرار کند، بدود و پشت سرش را دیگر ننگرد!

اما دیر می‎شود، نیلوفرِ پدرسوخته! دستش را سفت و سخت می‎گیرد و همان‎وقت چشمان پر اخم مرد روبه‎رویش یکی دو درجه می‎چرخد و در نگاه رایحه سنجاق می‎شود!

نفس در سینه‎ی دخترک، بالانیامده، در گلویش یخ می‎زند!

حالا اوست که ناخودآگاه در همان چندثانیه که سبحان متوجهش شده، چنان با انگشت در گوشت دست نیلوفر فرو کرده که نیلوفر از درد سرخ شده و چشم به سمت او می‎گرداند...بلکه رهایش کند!
.
.

4 months ago

عزیز‌ان تازه وارد خوش اومدید?**

? #میانبر رمان جایی میان سینه اتhttps://t.me/gisooonovel/160 ? #عیارسنج رمان های چاپی خانم قاسم زاده**https://t.me/gisooonovel/158

4 months, 1 week ago

#پست۷۸

رایحه مرتب آستین نیلوفر را ‌می‌کشد تا هی مثل یو‌یو جلو نرود و یک‌وقت وارد دید سبحان نشود و نیلوفر هم هی دستش را می‌کشد.

_ عه! ولم کن این‌همه اومدم درست‌درمون ببینمش...

سبحان که در حال کشیدن کارت بانک یکی از مشتریانش در پوز است، با آن پیراهن سورمه‌ای و شلوار کرم کتانش، با آن موهای لختی که با روغن و ژل به بالا شانه زده بود، خوش‌استایل و متین به‌نظر می‌رسید‌.

هرچندکه این‌ها را تنها نیلوفر دقت می‌کرد و رایحه فقط نزدیک بودنش به این مرد برایش مهم بود، نه هیچ چیز دیگری!

_ رایحه این چه جیگریه!

_ تموم شد؟! خوردیش سرتاپا؟ برگرد بریم تا تر نزدی و ندیدنمون!

_ حق داشتی، از فردا منم هر روز باهات میام کوروش!

بعد با خود واگویه می‌کند، اما از پشت‌رگالی که در حال دزدکی دید زدن سبحانند!

_ اوخــخ! می‌اومدی خودم قلبم‌‌و دو دستی می‌دادم بهت. کجا بودی زودتر ندیدمت. چرا من مث آدم نَیمدم کوروش بگردم...آیـی! داره نیم‌چه لبخند می‌زنه‌ چه خوبه رایحه، دلم خواستش...

_ جمع کن لب و لوچه رو، مردشور خودت‌ و قلبت که شده دروازه‌ی کل مذکرای تهرون! بیا بریم...

دستش را می‌کشد تا به‌زور هم‌ شده از آن‌جا خارجش کند، اما همان‌وقت با صدای پشت سرشان متوقف می‌شوند و مو بر تن رایحه سیخ می‌شود!

_ چیزی می‌خواین عزیزم؟ می‌تونم کمکتون کنم؟

تقریبا خم شده بودند تا از پشت رگال‌ها دیده نشوند که با صدای دختر، هر دو به‌ناگهان کمر راست می‌کنند.

با نگاهی مات به یکدیگر و آب دهانی که رایحه از نگرانی قورت می‌دهد.
_ اِه...نه‌...نه! ممنون. نگاه کردیم. اون رنگی که می‌خوایم نبود.

_ طبقه‌ی بالا هم دیدن کردین؟ تنوع خیلی زیاده، بفرمایین چی مدنظرتونه من راهنمایی کنم!

از سمجی دخترک حرصش گرفته و دهان باز می‌کند تا بگوید نمی‌خواهم اما سوسکی بالدار همان وقت از زیر رگال به‌تیزی به سمت نیلوفر می‌‌آید.

چشمان نیلوفر با دیدن سوسک
که یک‌دفعه ظاهر شده بود، دوباره گردو می‌شود و هراسان از فوبیای بچگی‌اش، قدمی به عقب می‌رود اما سوسک از شانسش یک‌هو بال گرفته و یک ثانیه بعد به پر شالش می‌چسبد...!

نیلوفر دیگر هیچ نمی‌فهمد! هیچ نمی‌بیند! ثانیه‌ای بعد تنها صدای جیغ های ممتد و رسوایش است که کل مغازه‌ را برداشته و بعد هم از شدت تکان‌های شدیدی که به تن خود، لباس‌ها و پاهایش وسط مغازه می‌دهد، ناشیانه به یکی دو رگال می‌خورد و آن‌ها را با همان حجم از لباس‌ پخش زمین می‌کند!

صدای مهیب افتادن رگال‌ها و جیغ‌های ممتد در پی‌اش، نگاه همه‌ی افراد در مغازه را به سمت خود کشیده و سبحان با ابروهایی درهم به سمت آن‌ها می‌رود.
.
.
.

4 months, 1 week ago

#پست۷۸

رایحه که گونه‌هایش طبق عادت با خنده به صورتیِ یک ‌رُز تازه‌شکفته می‌زند، با همان ته‌خنده‌هایش می‌گوید:

_ اون دیگه مشکل خودته!

_ بیا وقت تلف نکن...بیا بریم ببینیم چه‌خبره!

_ کجا؟! من داخل نمی‌آما...! همینم مونده دیگه....

_ خاک تو سرت! این‌همه مدت این‌همه راه گز می‌کردی می‌اومدی پشت در مغازه‌ش واستی سبز بشی؟! من بودم تا حالا سه چهارتا جین لباس ازش در آورده بودم...! کم که نی...یه جون مفتی دادید بهش داره حال می‌کنه.

_ بیا عقب نیلو، می‌بینمتون زشت میشه! بالاخره حواسش به مشتری‌هاش هست، دلم نمی‌خواد حالا که بهم آدرس داده، ببینه زودی پاشدم اومدم...

_ شاسکول! مغازهه قد یه شهرک جا داره قایم بشی! یارو هرجام کله کشید، خودم کله‌تو می‌کنم زیر این رگال‌مِگالا! حله؟!

_ نه! نمیام.

_ پ بمون بیشتر سبز شی!

خود به طرف بوتیک می‌رود، در واقع پرواز می‌کند و دو سه قدم رفته، رایحه طاقت نمی‌آورد. لبش را پر استرس به میان دندان می‌گزد و نفس عمیقش را به بیرون «هو» می‌کند.

حقیقت این بود که انرژی مَرد غریبه‌، عجیب او را به سمت خود می‌‌کشید و می‌دانست این تنها از سمت قلبش است ولاغیر!

با دو سه قدمی که جا مانده، خودش را به نیلوفر می‌رساند و‌ در کنار هم وارد مغازه می‌شوند.

مغازه‌‌ی دوطبقه‌ و وسیع سبحان فهیم، در واقع از قدیم نامش «بوتیک سبحان» بود و اکنون به تنهایی، انواع و اقسام لباس‌های زنانه را در خود جای داده بود.

با دکوراسیونی مدرن و چندخانم که در طبقه‌ی بالا و پایین، قدم‌زنان بین رگال‌ها، در حال راهنمایی مشتریان بودند.

رایحه و نیلوفر، بی‌سرو‌صدا وارد شده‌ بودند و بیش از هرچیزی شباهت به دو دزد احمق و ترسو و البته هول داشتند!
.
.
.

4 months, 1 week ago

#پست۷۷

ساعتی بعد وقتی هر دو مقابل پاساژ از تاکسی پیاده می‌شوند، یکی مملوء از هیجان است تا طبق تعاریفی که شنیده، شخص مورد نظر را زودتر ببیند و دیگری سرتاپا نگرانی‌ست، چراکه دخترخاله‌اش را آنقدر می‌شناسد که می‌داند هرآن ممکن است با آن‌همه شور و هیجان و انرژی و البته کمی دست و پا چلفتی بودنش رسوایی به‌بار آورد!

_اوف...دل تو دلم نیست! ساعت چنده؟ نبنده بره ناهار؟

رایحه با نظر کوتاهی به ساعت گوشی‌اش می‌گوید:

_ گفتی ناهار گشنم شد. یه کافه‌ این بغل هست خیلی دیزاینش خوشکله‌، بریم یه چیزی بخوریم شارژ شیم.

_ باش. تو پلاک بوتیکشو بگو من می‌رم اونجا، تو هم هر گورستونی دوست داری می‌تونی بری...

راه می‌افتد و از عرض خیابان رد می‌شود و رایحه به دنبالش میان سرو صدای بوق‌بوق ماشین‌ها صدا بالا می‌برد:

_خب‌ حالا! از هول نری زیر ماشین، بدبخت ندیده!

نیلوفر باخنده وارد می‌شود و خبر ندارد که تقریبا همان مغازه‌های اول پاساژ، مغازه‌ی بزرگ لباس‌فروشی سبحان است.

همان‌‌وقت که در حال خنده و تعریف است، رایحه به‌یک‌آن دست او را گرفته و به عقب می‌کشد.

_ تو مغازه‌ست!

چشمان نیلوفر یک‌هو گرد شده و نگاه رایحه را دنبال می‌کند.

_کو؟! کو ببینم؟! کجاست؟!

رایحه نمی‌تواند نخندد و از شدت هول بودن دخترک، به‌خنده‌ی نمکینی می‌افتد.

_ چه مرگته؟! کثافت. تقصیر توئه که هرشب تو واتساپ از بس مخمو تلیت کردی، حساس شدم فقط ببینم کیه، چیه، چه‌خبره!

.
.
.

We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 4 days, 6 hours ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 6 months ago

Last updated 1 month, 1 week ago