جایی میان سینه‌ات|براساس واقعیت

Description
💙کانال تایپ رمان« جایی میان سینه‌ات»
♥️بر اساس واقعیتی عاشقانه
💜نوشته: گیسو( زهرا قاسم زاده)

کتاب‌های چاپ شده:

❤️یاغی
💜رامش جلد یک و دو
💙توبه شکن
💗غرور و غیرت
🧡بعد از آن اجبار

❌به دلیل مشغله زمان پست‌گذاری منظم نیست!❌
We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 2 weeks, 3 days ago

❌️پخش اول کتاب ها و جزوات کنکوری و نهایی❌️
.
.
‌.
.
‌تبلیغات (پیام به جز تبلیغات = بلاک)
@Tomir_H

Last updated 2 weeks, 6 days ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 9 months, 1 week ago

3 weeks, 6 days ago

پارتای جدیدو بخونید جانمونید👆😜

4 weeks ago

#پست۱۳۶

نفس عمیقش را از پشت گوشی می‎شنود؛ انگار که بوی ادکلنش را تا همین داخل اتاقش با همان نفس زدن فوت می‎کند و رایحه در حوالی خود حسش می‎کند!

_ پنج‌شنبه عقدو عروسی سوگنده، براتون کارت دعوت میارم انشالله؛ می‎دونم دکتر و همسرشون سر ما منت می‎ذارن و حتما تشریف میارن. لطف می‎کنی خودتم بیای قدم رو چشممون بذاری؟

رایحه زود می‎گوید:

_ خیلی مبارکه. ولی من...

سبحان به میان حرفش می‎رود و هنوز صدایش با تن آهسته‎ای‎ست، شاید محض احتیاط!

_ می‎دونم هنوز عزاداری! رد نکن مرگِ من، روح اون مرحومم شاد می‎شه.

پدرسوخته‌ای بود! می‎دانست چه بگوید و از چه استفاده کند برای رسیدن به آنچه که می‎خواست.

رایحه بی‎اراده از دهانش در می‎رود:

_ کِی کارت میارین؟

بعد تند با دست بر دهانش می‎کوبد. هزاران ناسزا در دل برای خود ردیف می‎کند، که لعنت بر دهانی که بی‎موقع باز می‎شود. همان‎دم صدای خنده‎ی آرام سبحان بر حال بدش می‎افزاید.

_ شما بفرمایید کِی بیارم؟

رایحه زود برای جمع کردنش می‎گوید:

_ نه، منظورم...منظورم اینه که...خب...ممکنه خونه نباشم... یعنی ما خونه نباشیم! ما یعنی مامان و بابام!

سبحان می‎خندد همچنان و این یعنی دوباره گند زده بود!

با دست آهسته و چندین‎بار بر سر خود می‎کوبد. که می‌شنود او می‎گوید:

_ باید بیشتر همو ببینیم! من ببینم نبینمت حرف و دلم یکیه، ولی شاید تو بیشتر منو بشناسی و راحت‎تر تصمیم بگیری!

_ قول نمی‌دم بیام، ممکنه نتونم و شرمنده شم. اما ممنون برای لطفتون. انشالله خوشبخت بشن.

_ قول نده، من منتظرتم!

گوشی را که قطع می‌کند، سرش را به در اتاقش می‌چسباند و همانطور وا رفته، با یادآوری صحبت کردنش با آن شدت از تته‌پته، آن هم با سبحان فهیم که آنقدر با او رودربایستی داشت، چندین‌بار با مشت بر زمین می‌کوبد.

_ اوف اوف اووووف!

.**
.
.

4 weeks ago

#پست۱۳۵

رایحه در اتاق را که می‌بندد، نفسی می‎کشد و با نگاهی به نام او فکر می‎کند این مدت را پس از خواستگاری‎اش نه تماس گرفته و نه حتی پیام داده بود؛ برعکس خیلی از پسرها! برای همین احترام گذاشتنش، یک پوئن مثبت کنار گذاشته بود.

تماس را بالاخره پاسخ می‎دهد.

_ بله؟

_ سلام!

سلام گفتنش عجیب بود، انگار یک کلمه بود و در خود هزاران کلمه نهفته بود!

_ سلام. خوب هستید جناب فهیم؟ خانواده خوبن؟

_ از احوال‎پرسی شما، خوبن همه. مزاحمت که نشدم؟

_ مراحمین.

_ وقتتو نمی‎گیرم. یه چند روزیه درگیر بودم، از اون چندروز فرجه‌‎تم گذشت. فکراتو کردی؟

او آب دهانش را قورت می‎دهد. مکث می‎کند چندثانیه و بعد می‎گوید:

_ یه‎کم بیشتر فرصت می‎خوام!

سبحان می‎خندد. کوتاه و آهنگین و البته زیبا!

_ تا قیامتم بخوای فرصت میدم؛ بعدش که خوشحالم می‎کنی ایشالله؟

رایحه لبش را گاز می‎گیرد و سکوتش؛ سبحان را به این نتیجه می‌رساند که از پشت فرمان، آن‎طور که می‎خواهد تمرکزی بر حرف زدنشان ندارد!

همان‌وقت صدای راهنمای ماشینش می‎آید و کمی بعد، پس از ترمز زدن و کنار زدنش می‎گوید:

_ ببین من شاهزاده‏ی سوار اسب نیستم که بگم آنچنان زندگی می‎سازم برات اون‌سرش ناپیدا، نه! نمی‎خوام چیزایی ردیف کنم که شاید فقط حرفش آسونه و نتونم از پسش بر بیام. ولی قول می‎دم بهت انقدر از احساسم مطمئنم که اگه پا تو زندگیم بذاری، برای کل عمرمون کافی باشه. حتی اگه هیچوقت به من مایل نباشی!

رایحه با نیشخندی کز کرده گوشه‌ی لبش می‌گوید:

_ سخت می‎گذره براتون، دووم نمیارین! زنا شاید، ولی هیچ مَردی اینطوری نمی‎تونه.

_ بیا جنسیتیش نکنیم! صبر رو خدا به یکی قدِ ایوب داده و به یکی هیچی! بحث من، صبریه که از احساس میاد؛ از میون همین قلبی که انگار از اول و ازل نوشتن؛ فقط واسه تو ادامه بده!

گویی چیزی در دل دختر بخت‌برگشته تکان می‎خورد. از آن جمله‎ی آخرش؛ نفسش بند می‎آید! یکهو چنان دست می‎فشرد روی دلش که پاهایش توانش بُریده و نم‌نمک تکیه داده به در؛ روی زمین می‎افتد.

اشک، برای بار دوم در آن روز، به کنج چشمانش می‎دود و این پسر قصد کشتنش را داشت نه؟

_ خانوم بصام!

رایحه از میان شوری اشک لب می‎زند:

_ بله؟

اما سبحان می‎شنود همان را و با صدای آهسته‌تری می‎گوید:

_ ناراحتت که نکردم؟

_ نه، نه اصلا!

_ پس یه چیزی ازت می‎خوام؛ نه نگو!

_ چیـ...چی؟
.
.
.

6 months, 3 weeks ago

خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست?? این رمان بر اساس #واقعیت است ?پست ۱ https://t.me/gisooonovel/8 ?پست۱۰ https://t.me/gisooonovel/23 ?پست ۱۵ https://t.me/gisooonovel/35 ?پست ۲۰ https://t.me/gisooonovel/41 ?پست ۳۰ https://t.me/gisooonovel/59 ?پست ۳۵ http…

6 months, 3 weeks ago

ای در دل من
میل وتمنا همه تو

وندر سرمن
مایه سودا همه تو

مولانا

7 months ago

خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست??
این رمان بر اساس
#واقعیت است
?پست ۱
https://t.me/gisooonovel/8

?پست۱۰
https://t.me/gisooonovel/23

?پست ۱۵
https://t.me/gisooonovel/35

?پست ۲۰
https://t.me/gisooonovel/41

?پست ۳۰
https://t.me/gisooonovel/59

?پست ۳۵
https://t.me/gisooonovel/67

?پست۴۰
https://t.me/gisooonovel/87

?پست۴۵
https://t.me/gisooonovel/96

?پست ۵۰
https://t.me/gisooonovel/10

? پست ۶۰
https://t.me/gisooonovel/131

?پست ۷۰
https://t.me/gisooonovel/162

? پست۸٠
https://t.me/gisooonovel/201

7 months ago

#پست۸٠

چند ثانیه فقط طول می‏کشد اما قدر هزاران قرن درازا دارد! وقتی از اخم‎های سبحان کاسته می‎شود و با نگاهی آشنا و متعجب می‎گوید:

_شما؟

رایحه لبش را از داخل می‎گزد. نمی‎داند دهان باز کند چه بگوید؟ چه دروغی سر هم کند؟

_ سلام!

آب دهان فرو می‎دهد و زیاد سعی می‎کند که تمام آن هراس و استرسش را در ظاهر خود نشان ندهد. ادامه می‎دهد:

_ نیاز داشتیم برای یه مجلس خرید کنیم، گفتیم یه سر بیایم کوروش که...

_خوش اومدین!

خوب بود که به میان حرفش زده بود، وگرنه نمی‎دانست ادامه‏ی حرفش را قرار بود چه خزعبلی سرهم کند و بگوید!

نیمچه لبخندی بر روی استرس و رنگ پریده‎ی چهره‎اش می‎پاشد که سبحان تازه چشم از او برداشته و به نیلوفر نگاه می‎کند.

نیلوفر با لبخندی که تا پس گوش‌هایش در رفته، در حال مرتب کردن شال شل و ولش روی موهای پسرانه‎ی کوتاهش تند می‎گوید:

_سلام، نیلوفرم! خوشبختم.

رایحه در ادامه می‌گوید:

_دخترخاله‌م!

تک پسر حشمت‎خان و آن آمیختگی قد و بالای کشیده‎اش و تیپ و لباس‎های سنگین و مردانه‎اش، با چاشنی‎ای از اخلاق محترم و جنتلمنش؛ خوش به مزاج نیلوفر آمده بود، وقتی می‎پرسد:

_ خوبین؟ چیزیتون نشد؟

_خوبم. فقط دم و دستگاه این سوسکاتونو جمع کنید حل می‎شه!

_سوسکامونو می‎گم همین فردا رسیدگی کنن!

از رنگ دیدگان شوخش، نیلوفر گویی با رفیق چندساله‎اش سر صبحت باز کرده که غش‌غش می‎خندد.

ساعاتی بعد وقتی با اصرارهای بی‌جای نیلوفر یک دست لباس گران‌قیمت به گردن رایحه افتاده بود تا گندشان را جمع کند، باز هم نیلوفر با آن خوی پسر ندیده‌ی ناشی‌اش، تعارف سبحان را که مبنی بر رساندنشان به خانه بود، در هوا گرفته و بلعیده بود!

هرچند که سبحان مردی کرده و مرامی فقط یک مبلغ کوچک قدر یک پفک از کارت رایحه کشیده و بعد با اعتراض رایحه اهسته طوری که تنها خودشان بشنوند لب زده بود:

_ هدیه‌ست!

دهان دختر را بسته بود!

و اکنون، سر ظهر به جای مترو، در ماشین پسر غریبه و در ترافیک منتظر بودند تا او آنها را به خانه برساند!
.
.

7 months ago

#پست۷۹

در همان حال، رایحه که از شدت استرس، قلبش مانند گنجشکی بی‎نوا به در و دیوار سینه‌اش می‎کوبد، هراسان از نزدیک‎ شدن او و دیده شدنش، دم گوش نیلوفر پچ می‎زند:

_ ای خدا لعنتت کنه!

برمی‎خیزد برای جیم زدن از آن مهلکه‎ی مسخره‎ و نیلوفر ناله‎کنان و بدوبیراه گویان ، مانتوی او را محکم می‎کشد.

رایحه که به سمتش خم شده، به‌آنی یک‎‌وَری روی او می‎افتد و جیغ او هم بالا می‎رود. از حرص شروع به زدن نیلوفر می‎کند و در حقیفت کف مغازه دست و پا می‎زدند دو دختر!

_ چه‎خبره خانوما؟ زدین داغون کردین همه رو!

صدای پرغیظ دختر فروشنده است به‎هنگام برداشتن یکی دو رگال که با کوهی از لباس‎های نو، پخش زمین شده!

نیلوفر ساکت نمی‎ماند. در حال تکاندن گرد شلوار و پیراهنش، برمی‎خیزد و بی‎تعارف می‏گوید:

_ یه اسپری حشره‎کش واسه‎تون بخرم؟! حداقل موقع راه رفتن هزار جک‌جونور تو پَرو پاچه مردم راه نرن! این‎همه دک و پز از در و دیواراتون می‎ریزه...سوسکش از کجا در اومد، راااست بال گرفت سمت پاچه‎ی ما، من نمی‎دونم!

رایحه نچی می‎کند و دست نیلوفر را می‎کشد.

_ رسوا! بیا بریم...بیا!

دخترک فروشنده هنوز دلش به بحث و درگیری است که دست رو به در خروجی دراز می‎کند و صدا بالا می‎برد:

_ برو بیرون خانوم، بفرمایید!
_ خودم بلدم نکش خودتو بابا!
_ چی شده؟
_ آقای فهیم این...
_ دارم از ایشون می‎پرسم!

صدای سبحان است که نزدیک آمده و توجهش، حالا نه به دخترکِ فروشنده‎اش که به نیلوفر است. رایحه‎ گویی در یک تله‎ی بزرگ دست و پا می‎زند، قصد دارد دستش را از دست نیلوفر بکشد و فرار کند، بدود و پشت سرش را دیگر ننگرد!

اما دیر می‎شود، نیلوفرِ پدرسوخته! دستش را سفت و سخت می‎گیرد و همان‎وقت چشمان پر اخم مرد روبه‎رویش یکی دو درجه می‎چرخد و در نگاه رایحه سنجاق می‎شود!

نفس در سینه‎ی دخترک، بالانیامده، در گلویش یخ می‎زند!

حالا اوست که ناخودآگاه در همان چندثانیه که سبحان متوجهش شده، چنان با انگشت در گوشت دست نیلوفر فرو کرده که نیلوفر از درد سرخ شده و چشم به سمت او می‎گرداند...بلکه رهایش کند!
.
.

7 months, 1 week ago

عزیز‌ان تازه وارد خوش اومدید?**

? #میانبر رمان جایی میان سینه اتhttps://t.me/gisooonovel/160 ? #عیارسنج رمان های چاپی خانم قاسم زاده**https://t.me/gisooonovel/158

We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 2 weeks, 3 days ago

❌️پخش اول کتاب ها و جزوات کنکوری و نهایی❌️
.
.
‌.
.
‌تبلیغات (پیام به جز تبلیغات = بلاک)
@Tomir_H

Last updated 2 weeks, 6 days ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 9 months, 1 week ago