❌️پخش اول کتاب ها و جزوات کنکوری و نهایی❌️
.
.
.
.
تبلیغات (پیام به جز تبلیغات = بلاک)
@Tomir_H
Last updated 2 weeks, 6 days ago
?? ? ??
WE LOVE HELICOPTERS!!!
Last updated 9 months, 1 week ago
پارتای جدیدو بخونید جانمونید👆😜
نفس عمیقش را از پشت گوشی میشنود؛ انگار که بوی ادکلنش را تا همین داخل اتاقش با همان نفس زدن فوت میکند و رایحه در حوالی خود حسش میکند!
_ پنجشنبه عقدو عروسی سوگنده، براتون کارت دعوت میارم انشالله؛ میدونم دکتر و همسرشون سر ما منت میذارن و حتما تشریف میارن. لطف میکنی خودتم بیای قدم رو چشممون بذاری؟
رایحه زود میگوید:
_ خیلی مبارکه. ولی من...
سبحان به میان حرفش میرود و هنوز صدایش با تن آهستهایست، شاید محض احتیاط!
_ میدونم هنوز عزاداری! رد نکن مرگِ من، روح اون مرحومم شاد میشه.
پدرسوختهای بود! میدانست چه بگوید و از چه استفاده کند برای رسیدن به آنچه که میخواست.
رایحه بیاراده از دهانش در میرود:
_ کِی کارت میارین؟
بعد تند با دست بر دهانش میکوبد. هزاران ناسزا در دل برای خود ردیف میکند، که لعنت بر دهانی که بیموقع باز میشود. هماندم صدای خندهی آرام سبحان بر حال بدش میافزاید.
_ شما بفرمایید کِی بیارم؟
رایحه زود برای جمع کردنش میگوید:
_ نه، منظورم...منظورم اینه که...خب...ممکنه خونه نباشم... یعنی ما خونه نباشیم! ما یعنی مامان و بابام!
سبحان میخندد همچنان و این یعنی دوباره گند زده بود!
با دست آهسته و چندینبار بر سر خود میکوبد. که میشنود او میگوید:
_ باید بیشتر همو ببینیم! من ببینم نبینمت حرف و دلم یکیه، ولی شاید تو بیشتر منو بشناسی و راحتتر تصمیم بگیری!
_ قول نمیدم بیام، ممکنه نتونم و شرمنده شم. اما ممنون برای لطفتون. انشالله خوشبخت بشن.
_ قول نده، من منتظرتم!
گوشی را که قطع میکند، سرش را به در اتاقش میچسباند و همانطور وا رفته، با یادآوری صحبت کردنش با آن شدت از تتهپته، آن هم با سبحان فهیم که آنقدر با او رودربایستی داشت، چندینبار با مشت بر زمین میکوبد.
_ اوف اوف اووووف!
.**
.
.
رایحه در اتاق را که میبندد، نفسی میکشد و با نگاهی به نام او فکر میکند این مدت را پس از خواستگاریاش نه تماس گرفته و نه حتی پیام داده بود؛ برعکس خیلی از پسرها! برای همین احترام گذاشتنش، یک پوئن مثبت کنار گذاشته بود.
تماس را بالاخره پاسخ میدهد.
_ بله؟
_ سلام!
سلام گفتنش عجیب بود، انگار یک کلمه بود و در خود هزاران کلمه نهفته بود!
_ سلام. خوب هستید جناب فهیم؟ خانواده خوبن؟
_ از احوالپرسی شما، خوبن همه. مزاحمت که نشدم؟
_ مراحمین.
_ وقتتو نمیگیرم. یه چند روزیه درگیر بودم، از اون چندروز فرجهتم گذشت. فکراتو کردی؟
او آب دهانش را قورت میدهد. مکث میکند چندثانیه و بعد میگوید:
_ یهکم بیشتر فرصت میخوام!
سبحان میخندد. کوتاه و آهنگین و البته زیبا!
_ تا قیامتم بخوای فرصت میدم؛ بعدش که خوشحالم میکنی ایشالله؟
رایحه لبش را گاز میگیرد و سکوتش؛ سبحان را به این نتیجه میرساند که از پشت فرمان، آنطور که میخواهد تمرکزی بر حرف زدنشان ندارد!
همانوقت صدای راهنمای ماشینش میآید و کمی بعد، پس از ترمز زدن و کنار زدنش میگوید:
_ ببین من شاهزادهی سوار اسب نیستم که بگم آنچنان زندگی میسازم برات اونسرش ناپیدا، نه! نمیخوام چیزایی ردیف کنم که شاید فقط حرفش آسونه و نتونم از پسش بر بیام. ولی قول میدم بهت انقدر از احساسم مطمئنم که اگه پا تو زندگیم بذاری، برای کل عمرمون کافی باشه. حتی اگه هیچوقت به من مایل نباشی!
رایحه با نیشخندی کز کرده گوشهی لبش میگوید:
_ سخت میگذره براتون، دووم نمیارین! زنا شاید، ولی هیچ مَردی اینطوری نمیتونه.
_ بیا جنسیتیش نکنیم! صبر رو خدا به یکی قدِ ایوب داده و به یکی هیچی! بحث من، صبریه که از احساس میاد؛ از میون همین قلبی که انگار از اول و ازل نوشتن؛ فقط واسه تو ادامه بده!
گویی چیزی در دل دختر بختبرگشته تکان میخورد. از آن جملهی آخرش؛ نفسش بند میآید! یکهو چنان دست میفشرد روی دلش که پاهایش توانش بُریده و نمنمک تکیه داده به در؛ روی زمین میافتد.
اشک، برای بار دوم در آن روز، به کنج چشمانش میدود و این پسر قصد کشتنش را داشت نه؟
_ خانوم بصام!
رایحه از میان شوری اشک لب میزند:
_ بله؟
اما سبحان میشنود همان را و با صدای آهستهتری میگوید:
_ ناراحتت که نکردم؟
_ نه، نه اصلا!
_ پس یه چیزی ازت میخوام؛ نه نگو!
_ چیـ...چی؟
.
.
.
خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست?? این رمان بر اساس #واقعیت است ?پست ۱ https://t.me/gisooonovel/8 ?پست۱۰ https://t.me/gisooonovel/23 ?پست ۱۵ https://t.me/gisooonovel/35 ?پست ۲۰ https://t.me/gisooonovel/41 ?پست ۳۰ https://t.me/gisooonovel/59 ?پست ۳۵ http…
ای در دل من
میل وتمنا همه تو
وندر سرمن
مایه سودا همه تو
مولانا
خوش اومدید❤️میانبرها اینجاست??
این رمان بر اساس #واقعیت است
?پست ۱
https://t.me/gisooonovel/8
?پست۱۰
https://t.me/gisooonovel/23
?پست ۱۵
https://t.me/gisooonovel/35
?پست ۲۰
https://t.me/gisooonovel/41
?پست ۳۰
https://t.me/gisooonovel/59
?پست ۳۵
https://t.me/gisooonovel/67
?پست۴۰
https://t.me/gisooonovel/87
?پست۴۵
https://t.me/gisooonovel/96
?پست ۵۰
https://t.me/gisooonovel/10
? پست ۶۰
https://t.me/gisooonovel/131
?پست ۷۰
https://t.me/gisooonovel/162
? پست۸٠
https://t.me/gisooonovel/201
چند ثانیه فقط طول میکشد اما قدر هزاران قرن درازا دارد! وقتی از اخمهای سبحان کاسته میشود و با نگاهی آشنا و متعجب میگوید:
_شما؟
رایحه لبش را از داخل میگزد. نمیداند دهان باز کند چه بگوید؟ چه دروغی سر هم کند؟
_ سلام!
آب دهان فرو میدهد و زیاد سعی میکند که تمام آن هراس و استرسش را در ظاهر خود نشان ندهد. ادامه میدهد:
_ نیاز داشتیم برای یه مجلس خرید کنیم، گفتیم یه سر بیایم کوروش که...
_خوش اومدین!
خوب بود که به میان حرفش زده بود، وگرنه نمیدانست ادامهی حرفش را قرار بود چه خزعبلی سرهم کند و بگوید!
نیمچه لبخندی بر روی استرس و رنگ پریدهی چهرهاش میپاشد که سبحان تازه چشم از او برداشته و به نیلوفر نگاه میکند.
نیلوفر با لبخندی که تا پس گوشهایش در رفته، در حال مرتب کردن شال شل و ولش روی موهای پسرانهی کوتاهش تند میگوید:
_سلام، نیلوفرم! خوشبختم.
رایحه در ادامه میگوید:
_دخترخالهم!
تک پسر حشمتخان و آن آمیختگی قد و بالای کشیدهاش و تیپ و لباسهای سنگین و مردانهاش، با چاشنیای از اخلاق محترم و جنتلمنش؛ خوش به مزاج نیلوفر آمده بود، وقتی میپرسد:
_ خوبین؟ چیزیتون نشد؟
_خوبم. فقط دم و دستگاه این سوسکاتونو جمع کنید حل میشه!
_سوسکامونو میگم همین فردا رسیدگی کنن!
از رنگ دیدگان شوخش، نیلوفر گویی با رفیق چندسالهاش سر صبحت باز کرده که غشغش میخندد.
ساعاتی بعد وقتی با اصرارهای بیجای نیلوفر یک دست لباس گرانقیمت به گردن رایحه افتاده بود تا گندشان را جمع کند، باز هم نیلوفر با آن خوی پسر ندیدهی ناشیاش، تعارف سبحان را که مبنی بر رساندنشان به خانه بود، در هوا گرفته و بلعیده بود!
هرچند که سبحان مردی کرده و مرامی فقط یک مبلغ کوچک قدر یک پفک از کارت رایحه کشیده و بعد با اعتراض رایحه اهسته طوری که تنها خودشان بشنوند لب زده بود:
_ هدیهست!
دهان دختر را بسته بود!
و اکنون، سر ظهر به جای مترو، در ماشین پسر غریبه و در ترافیک منتظر بودند تا او آنها را به خانه برساند!
.
.
در همان حال، رایحه که از شدت استرس، قلبش مانند گنجشکی بینوا به در و دیوار سینهاش میکوبد، هراسان از نزدیک شدن او و دیده شدنش، دم گوش نیلوفر پچ میزند:
_ ای خدا لعنتت کنه!
برمیخیزد برای جیم زدن از آن مهلکهی مسخره و نیلوفر نالهکنان و بدوبیراه گویان ، مانتوی او را محکم میکشد.
رایحه که به سمتش خم شده، بهآنی یکوَری روی او میافتد و جیغ او هم بالا میرود. از حرص شروع به زدن نیلوفر میکند و در حقیفت کف مغازه دست و پا میزدند دو دختر!
_ چهخبره خانوما؟ زدین داغون کردین همه رو!
صدای پرغیظ دختر فروشنده است بههنگام برداشتن یکی دو رگال که با کوهی از لباسهای نو، پخش زمین شده!
نیلوفر ساکت نمیماند. در حال تکاندن گرد شلوار و پیراهنش، برمیخیزد و بیتعارف میگوید:
_ یه اسپری حشرهکش واسهتون بخرم؟! حداقل موقع راه رفتن هزار جکجونور تو پَرو پاچه مردم راه نرن! اینهمه دک و پز از در و دیواراتون میریزه...سوسکش از کجا در اومد، راااست بال گرفت سمت پاچهی ما، من نمیدونم!
رایحه نچی میکند و دست نیلوفر را میکشد.
_ رسوا! بیا بریم...بیا!
دخترک فروشنده هنوز دلش به بحث و درگیری است که دست رو به در خروجی دراز میکند و صدا بالا میبرد:
_ برو بیرون خانوم، بفرمایید!
_ خودم بلدم نکش خودتو بابا!
_ چی شده؟
_ آقای فهیم این...
_ دارم از ایشون میپرسم!
صدای سبحان است که نزدیک آمده و توجهش، حالا نه به دخترکِ فروشندهاش که به نیلوفر است. رایحه گویی در یک تلهی بزرگ دست و پا میزند، قصد دارد دستش را از دست نیلوفر بکشد و فرار کند، بدود و پشت سرش را دیگر ننگرد!
اما دیر میشود، نیلوفرِ پدرسوخته! دستش را سفت و سخت میگیرد و همانوقت چشمان پر اخم مرد روبهرویش یکی دو درجه میچرخد و در نگاه رایحه سنجاق میشود!
نفس در سینهی دخترک، بالانیامده، در گلویش یخ میزند!
حالا اوست که ناخودآگاه در همان چندثانیه که سبحان متوجهش شده، چنان با انگشت در گوشت دست نیلوفر فرو کرده که نیلوفر از درد سرخ شده و چشم به سمت او میگرداند...بلکه رهایش کند!
.
.
عزیزان تازه وارد خوش اومدید?**
? #میانبر رمان جایی میان سینه اتhttps://t.me/gisooonovel/160 ? #عیارسنج رمان های چاپی خانم قاسم زاده**https://t.me/gisooonovel/158
❌️پخش اول کتاب ها و جزوات کنکوری و نهایی❌️
.
.
.
.
تبلیغات (پیام به جز تبلیغات = بلاک)
@Tomir_H
Last updated 2 weeks, 6 days ago
?? ? ??
WE LOVE HELICOPTERS!!!
Last updated 9 months, 1 week ago