We post unlimited (12PB, 24PB, 1920PB) personal keys for Warp+ and other Proxy / VPNs every day to keep freedom of information of the entire world!
Bot to generate keys: @generatewarpplusbot
📢 Buy ads: @totoroterror
Developer's channel: @akamemoe
Last updated 3 days, 22 hours ago
Last updated 1 month, 1 week ago
*⚔️*?اولین ترجمه از رمان هیجان انگیز "بوسه آهنی"?⚔️**
سایه شو از دور دیدم که داره میاد این سمت، یعنی منو دیده بود؟
سرمو دزدیدم و پشت دیوار قایم شدم،
ناگهان نفسای یکیو پشت گردنم حس کردم
و بعد صداش تو گوشم پیچید:
+ پس همه این مدت داشتی جاسوسی منو میکردی؟
از ترس نفسمو حبس کرده بودم. واقعا لقب لرد سایه ها برازندش بود
ترسناک و مرموز.
همه جرئتمو جمع کردم و با صدای لرزون گفتم:
-راستش من ...
https://t.me/+X59fe4yDVtM2Zjk0
https://t.me/+X59fe4yDVtM2Zjk0
همین اومد جوابمو بده شایان بازوشو گرفت و برد اون سمت که باهاش حرف بزنه، پلکم از عصبانیت میپرید! باورم نمیشد که ینفر تا چه حد میتونه وقیح و پررو باشه که اومده جلوی دوستام میگه من باید ازش اجازه بگیرم!
آیدا بدون اینکه صدایی ازش خارج بشه و فقط با لب زدن گفت: کیرته!)
انگار شایان یجورایی سیامک رو راضی کرد که بکشه بیرون چون سیامک فقط با اخم های درهم بهم گفت: از بلاک درم بیار بیرون، زنگ میزنم جواب بده!)
دستمو تو هوا تکون دادم که ینی چی میگی بابا ! و سوار ماشین شایان شدم، ماشینش همیشه بوی خوب میداد و تمیز بود،این یکی از بهترین ویژگی هایی بود که پسرا داشتن! یادم اومد که ماشین الیاس هم خیلی تمیز بود..برق میزد درواقع! بوی خوبی هم میداد...
اخم کردم و بخاطر اینکه دوباره مچ خودمو درحال فکر کردن به یه مریض روانی گرفته بودم گوشیمو از جیبم دراوردم تا پر سر و صدا ترین و گوشخراش ترین اهنگ متالی که دارم رو تو هندزفریم پلی کنم تا از گوش هام خون بیاد.
شایان سوار شد و ماشینو روشن کرد، نگاهی از آیینه به چهره عصبی من انداخت و گفت: خوبی تو؟)
آیدا: توقع داری خوب باشه؟ گیر یه مشایخیه الدنگ پاچه پاره افتاده!)
سوگند: اهمیت نده بابا اکس منم خیلی پیگیرم بود ولی یه مدت که جوابشو ندادم دیگه زنگ نزد)
فربد: قبلشم که خودت زنگ میزدیا! )
سوگند تقریبا داد زد: بخاطر درس بود اونا! سوال درسی داشتم!) و یکهو بغض کرد و مثل من رفت تو خودش!
فربد: اوه...خب باشه من که چیزی نگفتم! آیدا عادیه که سردرد دارم؟)
آیدا: آره بخاطر بافت موهاته، بارلی لواشک میخوری؟)
_نه قربونت )
شایان ماشینو انداخت تو اتوبان و حالا هممون داشتیم به موزیک ساواج رز کوروش که شایان پلی کرده بود گوش میدادیم، اون و آیدا هی با قسمت های مختلف اهنگ لبخند میزدن و به همدیگه نگاه میکردن که یجورایی داشت عجیب میشد!
آسمون مثل باقی روزهای هفته مه آلود و ابری بود، اطراف جاده روی خاک و برگ ها برف ریخته بود و حالا یجورایی تبدیل به گل و شل شده بود، گله گوسفندها و چوپون هاشون از کناره های جاده عبور میکردن و همه چیز بجز حالِ من خوب بود و روال.
بعد از یکساعت رانندگی روی جاده ی قشنگی که از کنار دریا و جنگل میگذشت تونستیم به ویلای شایان برسیم ،با وجود اینکه شایان پولدار ترین فرد اکیپ مون بود بازم ویلاش نسبت به باقی ویلا هایی که تو اون شهرک بودن از خوشگلی کمتری بهره مند بود!
ماشینو رو به روی ویلا پارک کرد و وظیفه ی بیدار کردن سوگند که از ناراحتی خوابش برده بود رو انداختیم به گردن فربد که خودش سوگند رو به اون حال انداخته بود،من و آیدا هم چمدون هارو میبردیم و شایان داشت میرفت داخل تا وصل بودن آب و برق و گاز رو چک کنه چون بار آخر خودمون همشونو قطع کرده بودیم!
وقتی چمدون فربد و ساک دستی سوگند رو میبردم سمت ویلا یه کلاغ بزرگ و سیاه داشت از روی درختهای کاج بهم نگاه میکرد و باعث میشد پشت گردنم مور مور بشه، انگار این حس ترس و وحشت حتی قرار نبود تو خارج از اون شهر کوفتی هم دست از سرم برداره...!
از ماشین پیاده شدم و درحالی که پاهام تا نصفه تو برف فرو رفته بود دور شدن ماشین مشکی الیاس عوضی رو تماشا کردم!
با کوله باری از حس مزخرف برگشتم سمت اتاقکم زیر انباری، یکهو همه چیز زیادی واسم غیرقابل تحمل شده بود..بوی نم اتاق و سرمای همیشگیش، خالی بودن حساب بانکیم،اینکه چقدر بدبختم!
نفسی کشیدم و جلوی آیینه زل زدم به خودم، حتی حس میکردم یجورایی زشت هم هستم! من اون پوست شفاف آیدا رو نداشتم، یا بینی قلمی بی عیب و نقص و لبایه گوشتی شو! من نه پول داشتم که بخوام واسه محصولات پوستی خرج کنم و نه اون ژنتیک های خارق العاده ای که تو اینستا میدیدم..!
یه قطره اشکم چکید پایین، فقط یه چیز داشتم! بدبختی بدشانسی ! دوتا شد البته!
چپیدم زیر پتو و حتی نا نداشتم لباسامو عوض کنم.
چمدون رو هل دادم تو صندوق عقب و در شو بستم، آیدا روی کاپوت ماشینِ شایان نشسته بود و داشت رو موهای فربد هنرنمایی میکرد و بافت آفریقایی میزد،همه مون طبق معمول علافِ سوگند شده بودیم و جلوی خونه ی کوچیک و نقلی شون ماشینو نگه داشته بودیم تا همگی باهم دوباره بریم ویلای شایان تو شهرک خانه دریا.
سه روز از شبی که الیاس دست رد به پیشنهادم زد و دعوای تاریخی با سیامک داشتم گذشته بود و از جفتشون هیچ خبری نداشتم، فقط فهمیده بودم که نیما بدجوری به آیدا پیله کرده و چون آیدا میترسید شایان از چیزی خبردار بشه نیما رو بلاک کرده بود!
واقعا دلم میخواست الیاس هم مثل داداشش یکم پیگیر بود!خسته شده بودم از بس دنبالش راه رفته بودم!
سوگند درحالی که دوتا چمدون گنده با خودش میکشید بیرون اومد سمتمون که صدای شایان در اومد: با این همه وزن که ماشین حرکت نمیکنه!)
سوگند مظلومانه گفت: ینی من نیام؟؟)
شایان: خودتو بیار چمدونتو نه!)
سوگند : اوکی پس وایستا برم تو یه کیف بردارم وسایلمو بذارم اون تو!)
وقتی برگشت داخل دیگه داد هر چهار نفر مون در اومده بود!
شایان: فکر کنم شب برسیم!)
آیدا: شب چیه بگو فردا)
فربد: بنظر من...)
آیدا پرید وسط حرفش: هیس ! کله تو تکون نده بافت شل میشه!)
بالاخره سوگند با یه کیف دستی که همچین زیاد هم کوچیک نبود اومد و چون ماشین شایان هفت تا صندلی داشت خوشبختانه همگی جا میشدیم،
به محض اینکه اومدم پامو داخل ماشین بذارم صدای آشنایی گفت: کجا بسلامتی؟)
برگشتم و با تنفر به سیامک نگاه کردم، باورم نمیشد چجوری ینفر تا این حد میتونه با کاراش خودشو از چشم بندازه!
آیدا: باید از شما اجازه بگیریم آقای مشایخی؟)
سیامک رو به آیدا گفت: شما نه) و بعد سرشو چرخوند طرف من: ایشون اره!)
پوزخند زدم: بشین تا اجازه بگیرم)
بی توجه به حرفم رو به شایان گفت: کجا میرید؟)
شایان: ویلای ما یه چندروز بمونیم، ایرادی داره؟؟)
سیامک: عمه ی من فوت شده، میخوای آبروی منو ببری و تو مراسم هفتم هم نباشی بارلی ؟)
شونه بالا انداختم: نامزدی ما تمومه، دلیلی نمیبینم بیام مراسم عمه ات!)
انسانها همیشه چیزای قشنگ رو نابود میکنن.
حرفهاش تا حدودی منطقی بود، شاید این حسی که تو دلم میگفت من الیاس رو نجات دادم تمومِ این مدت یه توهم بوده و بخاطر کششی بود که نسبت بهش پیدا کرده بودم، بخاطر الهه ای بود که ازش تو سرم ساخته بودم، ولی درحال حاضر و حالا که برف روی دریا میبارید و ماه از بالایِ این شهر شوم داشت نگاهمون میکرد تک تکِ عوامل طبیعی داشت بهم میفهموند که الیاس تنها کسیه که میتونه کلیدِ حل کردن تموم معماهایی باشه که تو این شهر اتفاق میفتاد، تمومِ بحث ها تموم کشتار ها یجورایی به اون ختم میشد و میتونستم حتی از صدای امواج دریا اینو بفهمم که این آخرین فرصت من برای صحبت کردن با الیاسه! اگه حالا میخواستم غرور و عزت نفسمو ترجیح بدم یکراست برمیگشتم سره جایِ اولم! برمیگشتم پیشِ سیامک و خانواده ی عجیبش و روحم هم خبردار نمیشد که بابا و مامان من واسه چی به همچین روز سیاهی افتادن!؟
بخاطرِ یادآوریه اون روز که مامانمو تو اون شرایط غرق تو خون دیدم و بخاطر بابام بود که اونجا بغض کردم و ملتمسانه به الیاس گفتم: خواهش میکنم کمکم کن...التماس میکنم بهت!) و قبل از اینکه بفهمم اشک هام داشت از صورتم پایین میچکید.
الیاس با تعجب نگاهم کرد انگار هیچ جوره توقعی همچین واکنشی رو از سمتم نداشت،همونجور که هق هق میکردم ادامه دادم: فکر کردی شرایطم خوبه؟ با اون سیامک و خانواده وحشتناکش؟ باید کمکم کنی...لطفا کمکم کن! هرکاری بخوای برات میکنم)
_فکر کنم یادت رفته من داداشه همون سیامکم)
اشکامو با پشت دست پاک کردم: ولی خودتو جزو اونا نمیدونی، منم خودمو نامزد اون نمیدونم! )
الیاس خندید: فیلم ترکی زیاد نگاه میکنی؟)
با جدیت گفتم: کمکم کن! نمیدونم به چه طریقی ولی من به تو خیلی بیشتر از اونا اعتماد دارم)
یکم مکث کرد و گفت: من که اورژانس اجتماعی نیستم بخوام کمکت کنم، مگه اینکه تو هم کارایی که من ازت میخوام انجام بدی ،شبیه یه معامله...اینجوری شاید به یه جایی برسیم)
یه نگاه دیگه به چشمام که پر از اشک بود انداخت و گفت: خودتم جمع و جور کن، این ننه من غریبم بازیا روی من تاثیر نداره)
اشکامو با پشت دست پاک کردم و پرسیدم: خب تو چی میخوای؟ بگو اگه بتونم انجام میدمش)
به صندلی تکیه داده بود: میخوام چاقومو بهم بدی و بزنی به چاک)
تاحالا تو کل عمرم کسی اینجوری با بی تفاوتی غرور و شخصیتم رو خورد نکرده بود!
دوباره گفتم: من بهت کمک کردم! توهم باید...)
پرید وسط حرفم: خب نمیکردی! مگه ازت کمک خواستم؟ )
فقط با چشمهایی که پر از اشک و حس تحقیرشدن و بیچارگی بود نگاهش کردم که با لحن آرومتر ادامه داد: میرسونمت تا خونتون ، فقط چاقو رو پس بده)
فایده نداشت! انگار قلبش از سنگ و الماس ساخته شده بود، نه گریه و نه خواهش التماس و نه حتی وحشی بازی روش جواب نمیداد، اون اول آخر کار خودشو میکرد و اهمیت نداشت من چقدر اصرار کنم...!
چاقو رو از تو کیفم دراوردم و دادم بهش، چیزی نگفت و فقط داشت چاقو رو جوری بررسی میکرد که انگار مهمترین شی کل تاریخ بشریته!
کل مسیری که منو از دریا به سمت کافه میبرد رو همچنان داشتم بابت اینکه کمکم کنه التماس شو میکردم ولی اون فقط سیگار میکشید و در جواب خواهش تمنا هام نیشخند میزد و میگفت:( فیلم هندی زیاد میبینی؟)
وقتی ماشینو پشت کافه پارک کرد دیگه کاملا ازش ناامید شده بودم و فقط داشتم فکر میکردم چجوری ممکنه یکنفر اینقدر انعطاف ناپذیر باشه و یکنفر هم مثل من اینقدر بدشانس که گیر اون بیفته..!
نفسم تو سینه حبس شده بود، تن صداش دلنشین ترین چیزی بود که تو عمرم شنیده بودم، هیچوقت باورم نمیشد یه صدا بتونه باعث بشه احساساتی مثل هیجان و ترس و کشش شدید رو همزمان باهم احساس کنم.
وقتی دید ساکتم گفت : صدام میاد؟)
به سرفه افتادم: آره.. آره ببخشید یه لحظه فکر کنم چیز شد...ام ..خط رو خط!)
_من نیم ساعت دیگه پشت کافه تونم، چاقو رو یادت نره بیاری)
تماس رو قطع کرد و منو درحالی که شوکه بودم با صدای بوق تنها گذاشت.
سیروان با حالت عصبی اومد سمتم و یه ظرف پاستا داد دستم: اینقدر هیچی نخوردی زیر چشمات سیاه شده شبیه پیرزنا شدی)
_بخاطر کم خوابیه!)
چیزی نگفت و به چشم غره بسنده کرد، از گشنگی معده ام تیر میکشید ...با سرعت نور قاشق های پاستا رو تو دهنم فرو میکردم و آخرشم از شدت استرس نتونستم تا ته شو بخورم.
همونجور که یه لیوان آب میخوردم تا پاستاها از گلوم بره پایین گفتم: من میرم اتاقم..ژوژمان دارم)
سیروان: چه عجب..! درس هم میخونی)
پله ها رو پایین رفتم و پریدم تو اتاقم ، چاقو و یه اسپری فلفل قدیمی که اصلا نمیدونستم الانم کار میکنه یا نه رو چپوندم تو کیفم و لباسامو جلوی آیینه عوض کردم.
متاسفانه وقتی الیاس برای بار دوم زنگ زد مچ خودمو درحالی گرفتم که داشتم جلوی ایینه ریمل میزدم! اونم منی که هرصدسال ارایش میکردم!
تماس رو جواب دادم که با بی حوصلگی گفت: بیا من رسیدم)
این سری قبل از اینکه خودش بخواد قطع کنه من قطع کردم و چنگی به کیفم زدم، چتری های نا منظم ام رو جلوی آیینه یکم صاف و صوف کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
_به خودت مسلط باش بارلی..هیچی نمیشه!)
در رو آروم باز کردم و پله ها رو با نوک پا بالا میرفتم که سیروان یا اون یارو رادین هلپ متوجه رفتنم نشن، قلبم تند تند میزد و مثل همیشه از استرس معده ام بهم ریخته بود.
وقتی چرخیدم سمت پشت ساختمون کافه سریع تونستم ماشین مشکی بزرگشو تشخیص بدم.
تند رفتم سمتش و میتونستم برف ریزی که روی ماشینش میبارید رو ببینم، سوار شدم که در رو قفل کرد و سریع پاشو گذاشت رو گاز!
هینی کشیدم و صندلی مو چسبیدم: چیکار داری میکنی؟)
خندید: رانندگی!)
کوبیدم به بازوش: کجا داری منو میبری روانی؟)
همونجور که یه دستش رو فرمون بود و گاز میداد سمت جاده ابرو بالا انداخت: تو جدی جدی خیال میکنی پرنسسی چیزی هستی که همش توهم داری ملت میخوان بدزدنت؟)
یه خنده ی بی غل و غش دیگه تحویلم داد که فهمیدم امروز رو مود خوبیه..!
فقط نگاهش کردم که گفت: داییه عزیزت داشت از کافه میومد بیرون نزدیک بود ببینتمون، میریم یجا حرف بزنیم بعد برت میگردونم، این روانی ای که خیال میکنی هستم اونقدرام روانی نیست جوجه کوچولو)
با حرص صورتمو سمت رو به رو برگردوندم، این جوجه کوچولو چه مزخرفی بود یاد گرفته بود بهم میگفت؟ هرچند که ته دلم از بابت اینکه داشتم با این لفظ حال میکردم قیلی ویلی میرفت..!
ماشینو برد سمت ساحل و همونجا نگه داشت..خیلی وقت بود دریا رو موقع برف باریدن ندیده بودم...محو قشنگیش شده بودم.
بخاری ماشینو زیاد کرد و گرفت سمت من ..! به صندلی تکیه داد و گفت: چاقو رو اوردی؟)
نگاهمو از دریا گرفتم..کاش نسبت به چشمهاش ضعف نداشتم تا میتونستم خیلی محکم حرفمو بزنم...بهترین کار این بود که نگاهش نکنم، خیره به فرمون مجلل ماشینش گفتم: باید قول بدی تو یه چیزی کمکم کنی، در عوض چاقو رو میدم بهت)
ابرو بالا انداخت: از این قرارا نداشتیما!)
_ کاری نیست که واست سخت باشه، نمیخوای دین تو بهم ادا کنی؟)
خندید: ببین بچه! تو که همش حرف از دین و بدهی و این کسشعرا میزنی، من که وارد بيمارستان نشدم! تازه باعث شدی مسیرم دور تر بشه و تو بگایی هم بیفتم! از دست اون یارو که میخواست بکشتم نجاتم دادی قبول! ولی نبودی هم خودم یه کاریش میکردم! تازه رفیقم قرار بود بیاد اونجا دنبالم! در واقع کار خاصی نکردی جوجه، اینقدر داستانو هندیش نکن جونِ عزیزت!)
خم شد سمتم و درحالی که میتونستم بوی سیگار و قهوه رو از بین لب هاش حس کنم گفت: چاقومو رد کن بیاد..!)
پیج بزنم برای کانال؟
با لایک و دیسلایک بگید
صورتش حالت عجیبی به خودش گرفته بود، انگار قصد داشت چنگک هاشو بندازه و روحمو با اون چشمهای سردش از اعماق وجودم بکشه بیرون.
پرسید: درمورد چی؟)
لبمو گزیدم: چاقوت.. پیشِ منه..میخوای بدمش بهت؟)
پوزخند زد: اینجا؟ تو دانشگاه؟)
با گیجی نگاهش کردم که خودش گفت: شمارتو بده، خودم بهت میگم که کجا بیاریش)
شمارمو با صدای آهسته ای گفتم که تو گوشیش سیو کرد، هرچند که میدونستم همین الانشم شماره کافه مونو داره .
دوباره گفتم: ولی درکل میخوام باهات حرف بزنم، تو یه چیزی...احتیاج دارم به کمکت)
سرشو تکون داد: مگه ما دوستیم؟ سری آخر که دعوامون شد) نیشخندی زد و من با یاد آوری وحشی بازیاش تو ماشین یبار دیگه پشتم لرزید.
آروم گفتم: نه منم نمیخوام باهات دوست بشم..ولی فکر نمیکنی بهم مدیونی؟ جونتو نجات دادم)
به دیوار تکیه داد و صورتش داشت حالتی که انگار داره بهش خوش میگذره به خودش میگرفت: بهم اعتماد داری ینی؟ نمیترسی بخورمت؟)
نفسمو با صدا بیرون دادم، اصلا واسم قابل درک نبود که آدم روانی ای مثل الیاس رو چه حساب دانشگاه ثبت نام کرده؟
با همون تن صدای لرزونی که سعی داشتم اروم نگهش دارم گفتم: باشه پس خودت زنگ بزن بهم.)
رو پاشنه پا چرخیدم و همین اومدم برم سمت شایان که عصبی اونجا ایستاده بود نمیدونم آیدا چجوری و با چه سرعتی تو دانشکده ظاهر شد و با یه تیپ صورتی و صورت شاداب رفت سمت شایان، توقع داشتم شایان مثل بمب منفجر بشه ولی وقتی آیدا با ادا اطوار گفت: سلام سلام جیگر من عشق من نفس من) و واسش بوس تو هوا فرستاد خیلی زود اخمای شایان از هم باز شد و فقط آروم گفت: معلوم هست کجایی؟)
آیدا: شایانی جون! اعتماد نداری بهم؟ چیا گفتی به دوستم داشت سکته میکرد)
با دیدن من واسم چشمک زد که یعنی همه چی تحت کنترله.
شایان همینجوری داشت غر میزد که چرا تلفنتو دیر جواب میدی که آیدا تز اومد: آخر هفته میریم ویلا از دلت در میارم هوم؟ کلی باهم جشن میگیریم، بارلی هم گفته میاد!)
که شایان کل بحث کشت و کشتار رو کنار گذاشت و دوباره شروع کردن مثل رومئو ژولیت رفتار کردن.
وقتی کلاس بعدیم تموم شد دیگه طرفای عصر بود و بارون بند اومده بود، در عوض هوا داشت تاریک میشد و هشدار نارنجی تو سطح شهر از همه میخواست تا قبل از ساعت شیش و نیم برن خونه هاشون. آیدا منو رسوند خونه و خودش با شایان رفت.
سعی داشتم ذهنم رو درگیر مهمونی ای که آیدا میخواست بگیره بکنم تا کمتر به اینکه چرا الیاس بهم زنگ نمیزنه فکر کنم.
ماشین سیروان دم کافه پارک بود که منو وسوسه کرد برم بالا یچیزی بخورم. این روزا به حدی ذهنم درگیر بود که بیشتر وقتا حتی یادم میرفت ناهار و شام بخورم.
پله ها رو بالا رفتم که بوی قهوه تو دماغم پیچید، آخرین مشتری کافه که یکی از دریانورد های قدیمی بود و مشتری ثابت مون به حساب میومد داشت پول قهوه شو پرداخت میکرد تا بره بیرون.
رادین داشت صندلی هارو کنار میز چپه میکرد و سیروان پشت پیشخوان ایستاده بود.
رادین بلند گفت: سلام بارلی خانم!)
سرتکون دادم: سلام، یه قهوه واسه من میاری)
سیروان: دایی جون برگشتی؟ بیا واست پاستا نگه داشتم)
با ذوق رفتم سمت بار تا پاستا رو پیدا کنم.
ته قابلمه یکم پاستا مونده بود، یه ظرف آوردم و همین اومدم واسه خودم پاستا بکشم گوشیم تو جیبم شروع کرد به ویبره رفتن.
الیاس..!
بشقاب از دستم پرت شد زمین فقط شانس آوردم فلزی بود و نشکست.
سریع گوشی مو از جیبم کشیدم بیرون...شماره ناشناس! خودش بود حتما.
سیروان: اوه چیشد؟ کیه مگه دایی جون؟)
همونجور که میدویدم سمت تراس کافه تا بقیه مکالمات مونو نشنون گفتم: هیچی ایداست)
با کلی استرس جواب دادم:الو؟)
که صدای عجیب و دو رگه اش پشت گوشی پیچید: سلام جوجه)
We post unlimited (12PB, 24PB, 1920PB) personal keys for Warp+ and other Proxy / VPNs every day to keep freedom of information of the entire world!
Bot to generate keys: @generatewarpplusbot
📢 Buy ads: @totoroterror
Developer's channel: @akamemoe
Last updated 3 days, 22 hours ago
Last updated 1 month, 1 week ago