بر پدر کسی لعنت که در این مکان آشغال بریزد
پست زیاد میزنیم ولی پاکشون میکنیم
اگر با پستی هم حال نکردین میتونین بیاین بگین تا پاکش نکنم(میکنم)
ارتباط : @c4chehar
تبلیغات : @mementive_ads
Last updated 1 month ago
کانال رسمی دکتر محمود سریع القلم
وبسایت رسمی www.sariolghalam.com
Last updated 4 weeks ago
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۸۵ ]
ستایش و بندگی پروردگار
🥀بَه یَک روی نامِ یزدانِ پاک
🥀-که اومید ازویَست و زو ترس و باک!-
🥀هَمی گفت کاَی روشنِ کَردَگار
🥀جهاندار و بیدار و پروردگار،
🥀تو دادی مرا فرّ و دَیهیم و زور
🥀تو کردی دِل و چِشمِ بَدخواه کور
🥀ز نیکی سِتمگارَه را دور دار
🥀ز بیمَش هَمَه ساله رنجور دار
🥀چو پیروزگر دادمان فرّهی
🥀بزرگیّ و دَیهیمِ شاهنشهی،
🥀ز گیتی سِتایِش مَرو را کنید
🥀شب آمد نِیایِش مَرو را کنید
🥀که آنرا که خواهد کند شوربخت
🥀یَکی بیهُنر برنِشانَد بَه تخت!
🥀بَرین پُرسش و جنبش و رای نیست
🥀که با دادِ او بَندَه را پای نیست!
🥀نباشَد ز یزدان کَسی ناامید
🥀اگر شب شَوَد روی روزِ سَپید
🥀نبستند بر ما درِ آسمان
🥀مَشَوْ بَدگُمان از بَدِ بَدگُمان!
🥀اگر بخشش کَردَگارِ بُلند
🥀چُنانست کایَد بَه مابَر گُزَند،
🥀ز پرهیز و اندیشَهی نابَکار
🥀نه برگردد از ما بَدِ روزگار
پینوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
همهی بیتها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۸۴ ]
ستایش و بندگی پروردگار
🥀نَخُست آفرین کرد بر دادگر
🥀کزو دید نیرو و فرّ و هُنر
🥀خداوندِ هوش و زمان و تُوان
🥀خِرَد پَرورانَد هَمی با رُوان
🥀گذر نیست کَس را ز فَرمانِ اوی
🥀کَسی کو نگردد ز پَیمانِ اوی،
🥀ز گیتی نبینَد جُز از راستی،
🥀بَدو باشَد افزونی و کاستی
🥀هَمان آفرینندَهی هور و ماه
🥀فَرازندَهیِ تاج و تخت و کلاه
🥀ازو باد بر شهریار آفرین
🥀جَهاندار و از نامداران گُزین
🥀جَهانآفرین را سِتایِش گِرِفت
🥀نِیایِش وُرا در فَزایِش گِرِفت
🥀چُنین گفت کز داورِ داد و پاک
🥀بر اومید باشید و با ترس و باک
🥀نِگارندَهیِ چرخِ گردندَه اوست
🥀فَزایندَهیِ فرَّهِ بَندَه اوست
🥀چو دریا و کوه و زَمین آفرید
🥀بُلندآسمان از بَرَش بَرکَشید
🥀ز دادار دارید یَکسَر سِپاس
🥀که اویَست جاویدِ نیکیشِناس!
🥀چه گفت آن سَخُنگویِ با ترس و هوش
🥀که خُسرَوْ شدی بَندَگی را بَکوش
🥀بَه یزدان هرآنکَس که شد ناسِپاس
🥀بَه دِلْش اندرآیَد ز هر سو هَراس
پینوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
همهیِ بیتها از جای جایِ شاهنامه گزینش شده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۸۳ ]
ستایش و بندگی پروردگار
🥀نَخُست آفرین کرد بر کَردَگار
🥀تُوانا و دانا و پروردگار!
🥀خداوندِ کیوان و خورشید و ماه
🥀خداوندِ پیروزی و دستگاه!
🥀ز بندَه نخواهد جُزاز راستی
🥀نجویَد بَه داد اندرون کاستی!
🥀بَه فَرمانِ اویَست گیتی بَه پای
🥀هَمویَست بر نیک و بَد رهنمای،
🥀کَسی را که خواهَد، کند ارجمند
🥀ز پَستی برآرد بَه چرخِ بلند،
🥀دِگر ماندَه زو در بَدِ روزگار
🥀چو نیکی نخواهد بَدو کَردَگار،
🥀بَه هر نیکیی زو شِناسم سِپاس
🥀وگر بَد کنی، زو دِل اندر هَراس!
🥀نخواهم که جان باشَد اندر تنم
🥀اگر بیم و اومید ازو بَرکَنم!
🥀هر آنکَس که او کَردَهی کَردَگار
🥀بَدانَد، گذشت از بَدِ روزگار،
🥀پَرَستیدنِ داور افرون کند
🥀ز دِل کاوشِ دیو بیرون کند!
🥀بَپَرهیزد از هرچِ ناکَردَنیست
🥀نِیازارَد آن را که نازَردَنیست!
بَه یزدان گراییم فَرجامِ کار
که روزی دِه اویَست و پَروردگار
از برافزودههایِ شاهنامه:
🥀خداوند و دانا که دانَد دُرُست
🥀که کَس تخت را جاودانی نَجُست [۱]
پینوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانهی عمومیِ لنینگراد مورخِ ۷۳۳ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۸۲ ]
ستایش و بندگی پروردگار
🥀بیاندازَه از ما شما را دُرود
🥀هُنر با نِژاد اَر بُوَد، بَرفُزود
🥀نَخُستین سَخُن چون گُشایِش کنیم
🥀جَهانآفرین را سِتایش کنیم
🥀خِرَدمند و بینادِل آن را شِناس
🥀که دارد ز دادارِ گیهان سِپاس
🥀بَدانَد که هست او ز ما بینیاز
🥀بَه نزدیکِ او آشکارست راز
🥀کَسی را کجا سرفرازی دِهد
🥀نَخُستین وُرا بینیازی دِهد
🥀مرا داد فرمود و خود داوَرَست
🥀ز هر برتری جاودان برتَرَست!
🥀بَه یزدان سَزَد مُلک و مِهتر یَکیست
🥀کَسی را جُزاز بَندَگی کار نیست:
🥀ز مغزِ زَمین تا بَه چرخِ بُلند
🥀ز افلاک تا تیرَهخاکِ نِژَنْد؛
🥀پَیِ مور بر خویشتنبَر گُواست
🥀که ما بَندَگانیم و او پادشاست!
🥀نفرمود ما را جُز از راستی
🥀که دیو آوَرَد کژّی و کاستی!
🥀غم و کامِ دل بیگُمان بگذَرَد
🥀زمانه دَمِ ما هَمیبَشمُرَد
🥀هَمان بِه که ما جامِ مَی بَشکَریم
🥀بَرین چرخِ نامهربان ننگَریم!
🥀سِپاس از جَهاندارِ پیروزگر
🥀کزویست مردی و بخت و هُنر
🥀کنون مَی گُساریم تا نیمشب
🥀بَه یادِ بزرگان گُشاییم لب
🥀سَزَد گر دِل اندر سَرایِ سِپَنج
🥀نداریم چَندین بَه دَرد و بَه رنج
پینوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرک
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۸۱ ]
ستایش و بندگی پروردگار
🥀بَه نامِ خداوندِ خورشید و ماه
🥀که دِل را بَه نامَش خِرَد داد راه
🥀خداوندِ هستیّ و هم راستی
🥀نخواهد ز تو کژّی و کاستی
🥀خداوندِ کیوان و بهرام و شید
🥀ازومان نوید و بَدومان امید
🥀سُتودن مَرو را ندانم هَمی
🥀از اندیشَه جان برفِشانم هَمی
🥀ازو گشت پَیدا مکان و زمان
🥀پیِ مور بر هستیِ او نِشان
🥀ز گردندَهخورشید تا تیرَه خاک
🥀سَرِ گَوْهَران آتش و آبِ پاک،
🥀بَه هستیِّ یزدان گواهی دِهند
🥀رُوانِ تُرا آشنایی دِهند
🥀سُویِ آفرینندَهی بینیاز
🥀تو در پادشاهیْش ناز و گُراز
🥀ز دستور و گنجور و ز تاج و تخت
🥀ز کمیّ و بیشی و از کام و بخت،
🥀خود او بینیازست و ما بَندَهییم
🥀بَه فَرمان و رایش سرافگندَهییم
🥀که جان و خِرَد بیگُمان کَردَهاند
🥀سِپِهر و سِتاره برآوردهاند
🥀جز او را مَدان کَردَگارِ بُلند
🥀کزو شادمانی و زو مُسْتمَند
🥀خور و خواب و تندی و مِهر آفرید
🥀شب و روز و گردانسِپِهر آفرید
🥀بَه خُشکی چو پیل و بَه دریا نَهَنگ
🥀خِرَدمندِ بینادل و مردِ سَنگ
🥀چُنین آمد این گُنبَدِ تیزگَرد
🥀گَهی شادمانی دِهد، گاه دَرد
پینوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
همهیِ بیت ها در سرآغازِ داستان کاموسِ کُشانی آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۸۰ ]
ستایش و بندگیِ پروردگار
🥀چُنین گفت کز کَردَگارِ جَهان
🥀شِناسندَهیِ آشکار و نِهان،
🥀بَترسید و او را سِتایش کنید!
🥀شبِ تیرَه پیشش نیایِش کنید!
🥀که او داد پیروزی و دستگاه
🥀خداوندِ تابندَهخورشید و ماه!
🥀شما دِل بَه فرمانِ یزدانِ پاک
🥀بَدارید و از ما مدارید باک،
🥀که اویَست بر پادشا پادشا
🥀جَهاندار و پیروز و فَرمانروا!
🥀فُروزندَهی تاج و خورشید و ماه
🥀نُمایندَه ما را سُوی داد راه!
🥀جَهاندار بر داوران داوَرَست
🥀از اندیشَهی هر کَسی برتَرَست!
🥀مکان و زمان آفرید و سِپِهر
🥀بیاراست جان و دِلِ ما بَه مِهر!
🥀شما را دِل از مِهرِ ما برفُروخت
🥀دِل و چِشمِ دُشْمن بَه مابَر بَدوخت!
🥀نگهدارِ تاجست و تختِ بُلند
🥀تُرا بر پَرَستش بُوَد یارمند!
🥀هَمَه تندُرُستی بَه فرمانِ اوست
🥀هَمَه نیکوْی زیرِ پَیمانِ اوست!
🥀ز خاشاک تا هفت چرخِ بُلند
🥀هَمان آتش و آب و خاکِ نِژَنْد،
🥀بَه هستیِّ یزدان گواهی دِهند
🥀رُوانِ تُرا آشنایی دِهند!
🥀سِتایش هَمَه زیرِ فَرمانِ اوست!
🥀پَرَستش هَمَه زیرِ پَیمانِ اوست!
از برافزودههایِ شاهنامه:
🥀شما رای و فَرمانِ یزدان کنید
🥀بَه چیزی که پَیمان دِهد آن کنید [۱]
🥀اگر دادگر نیز باشیم ازوست
🥀چو بخشندَهیِ چیز باشیم ازوست [۲]
🥀هَمَه کَردَهی او بُوَد هر چِه هست
🥀غم و شادمانی و بالا و پست [۳]
پینوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
۱- این بیت در دستنویسِ کتابخانهیِ بریتانیا در لندن مورخِ ۶۷۵ق آمده است.
[۲ ، ۳]- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانهیِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۲۰ ]
بازگشتِ فرجامِ کردارها به خویشتن
🥀چَرا کِشت باید دَرَختی بَه دَست
🥀که بارَش بُوَد زَهْر و بیخَش کَبَسْت
🥀بَه هَنگامِ شادی دَرَختی مکار
🥀که زَهْر آوَرَد بارِ او روزگار!
🥀ز تاجِ بزرگی گُریزان مشَوْ
🥀فِرِیدونْت گاهی بیاراست نَوْ
🥀دَرَختی که پَروَردی آمد بَبار
🥀بَبینی بَرَش را کنون در کَنار
🥀گَرَش بارِ خارَست خود کِشتَه یی!
🥀وُگر پَرنیان ست خود رِشتَه یی!
🥀زِ دِهْقان تو نشنیدی این داستان
🥀که یاد آرَد از گفتَه ی باستان،
🥀که گر پَروَری بچّه ی نرّه شیر،
🥀شود تیز دندان و گردد دِلیر،
🥀چو سر برکَشَد زود جویَد شِکار:
🥀نَخُست اندرآید بَه پروردگار!
🥀دِگر گفت: چون پیشِ داور شوی
🥀همان بَر که کِشتی ، همان بَدْرَوْی!
🥀هرآنکس که اندیشَه ی بَد کند
🥀بَه فَرجام بَد با تنِ خود کند!
🥀وُلیکن شِنیدم یَکی داستان
🥀که باشَد بَدان رای هَمداستان
🥀که چون بچّه ی شیرِ نَر پَروَری
🥀چو دندان کند تیز کیفر بَری
🥀چو بازور و باچَنگ برخیزَد اوی
🥀بَه پَروَردگار اندرآویزد اوی!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشتر موارد بیت ها از جاهای گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
محال است که بدان راه هایِ زشت که مرا می کشانی پای نهم. پدرت خوشبختی را در پیشانیِ من می دید و مرا مبارک قدم می دانست و مرا برگزید و از میانِ همه ی زنان تنها مرا برکشید. از خدای بترس و از عقابِ او حذر کن و از من کارِ ناشایست مخواه.
چون جواب بیامد ، شیرویه به خشم آمد و رسول را بازگردانید و پیام داد که از آمدن چاره ای ندارد. این گونه سخن گفتن بر شیرین گران آمد ، گفت: من به نزدِ تو نیایم مگر آن که پنجاه تن از اعیانِ کشور و اعیانِ دولت حاضر باشند. شیرویه آنان را حاضر کرد ، سپس از پیِ شیرین فرستاد. شیرین جامه ی سیاه پوشید و سپیدی و سیاهی در هم آمیخت. قطعه ای زَهر با خود بُرد و در " گُلشنِ شادگان " نزدِ شیرویه حاضر شد و در پسِ پرده نشست. شیرویه نزدِ او کس فرستاد و گفت: اکنون دو ماه از مرگِ پادشاه می گذرد ، می خواهم که تو را به زنی گیرم و به تو بیش از پرویز نیکی کنم و به کارِ تو بپردازم و عزیزت دارم. شیرین در پاسخ گفت: مرا در سه چیز انصاف بده پس از آن من در دستِ تو هستم به هر چه خواهی فرمان دِه. شیرویه رضا داد.
شیرین سه چیز از او پرسید از پسِ پرده. گفت: ای پادشاه تو مرا به فسق و جادوگری متّهم کردی و پنداری که من از پاکی و عفت به دورم. شیرویه گفت: این سخنی بود که به سببِ خشم و کینه از دهانِ من پرید و جوانان را به گفتنِ این گونه سخنان مؤاخذت نکنند. چون شیرین سخنِ شیرویه شنید به حاضران گفت: من سی سال بانویِ ایران بودم ، در این مدّتِ دراز اگر کسی از من ناراستی و کژّی دیده است یا مکر و حیلتی شنیده است بگوید. بزرگان به بی گناهی و برائتِ او آواز بلند کردند و همه به پاکدامنیِ او گواهی دادند. سپس گفت: بدانید که زنان را به سه چیز می ستایند ، یکی آن که آراسته به حیا باشند و با شوی همراهی کنند ، دوم آن که پسر زایند ، و سوم زیبایی. شما حال و وضعِ پادشاه را دیدید که به میمنتِ زناشویی با من به فرّ و شکوهی رسید ، اما پسر زادن ، من چهار پسر برایِ او آوردم که امثالِ آنان را نه جمشید داشت و نه آفریدون. اما زیبایی ، خود آشکار است و اگر باور ندارید اکنون مرا بنگرید. آن گاه از پرده بیرون آمد و نقاب از چهره برداشت. از آن روی که همچون خورشید می درخشید و از آن موی که به شبِ سیاه می مانست همه در حیرت شدند. شیرویه که آن جمالِ دل آرا را دید نزدیک بود که از شدتِ شوق جان از تنش پرواز کند. و گفت اگر تو از آن من باشی من از دنیا هیچ نمی خواهم.
شیرین گفت: مرا سه حاجت است باید آن ها را نیز برآوری. شیرویه برآوردنِ حاجت هایِ او را بر عهده گرفت و گفت: آن حاجت ها برشمار! شیرین گفت: یکی آن که هر چه از من است از گویا و ناگویا به من بازگردانند ، دوم این که به خط خود بر هر چه در این نامه است مُهر نهی ، شیرویه دو حاجتِ او برآورد. شیرین به قصرِ خود بازگشت و همه ی بندگانِ خود را آزاد نمود و به آنان اموالی بخشید. و باقیِ دارییِ خود را میانِ بینوایان و مسکینان و نیازمندان به نامِ پرویز تقسیم کرد. سپس گفت: اکنون حاجتِ سوّم را می گویم. و گفت خواهم که مرا رُخصت دهی که به دخمه ی پدرت داخل گردم تا با او پیمان تازه کنم. شیرویه رُخصت داد. دخمه را گشودند. شیرین گریان و نالان به درون رفت و صورت به صورتِ پرویز نهاد و زَهری را که با خود داشت بخورد و در ساعت بمُرد. این خبر به شیرویه بردند. بر او سخت آمد و مویه آغاز کرد و از شدّتِ اندوه بیمار گردید. شیرویه را پس از هفت ماه زَهر در طعام کردند. او نیز جهان را بدرود گفت و کار بر پسرش قرار گرفت.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و ششم
پادشاهیِ شیرویه
چون خبر به پهربدِ عودنواز رسید ، در جهرم بود. گریان و اندوهگین با چهره ای زرد و دلی پُر از آتش از شهر بیرون آمد تا به طیسفون رسید. بر پرویز داخل شد. او را در زندان یافت ، نزدیک بود که از شدت زاری و اندوه بمیرد. از نزدِ پرویز بیرون آمد و مویه ی پهلوی آغاز کرده می گفت: افسوس بر تو ای پادشاهِ بزرگ؛ افسوس بر تو ای شهریارِ پیشتاز ، آن شکوه و جلالِ تو چه شد؟ آن قدرت و مهابتِ تو کجا رفت؟ آن طاق و رواق و زنانِ خوبروی و آن بزم هایِ دلکش را چه بر سر آمد؟ آن درفش ها و تیغ ها و قلم ها چه شدند؟ آن شبدیز که در زیرِ رانِ تو از شوق بر رقص در می آمد ، آن زره هایِ درخشان ، آن مِغفرهایِ سیمین و شیرمردانِ سپاهی ، و آن مردان که در رکابِ تو عنانِ اسبت را می گرفتند چه شدند؟ آن اسبانِ سرکش ، آن پیل هایِ جنگی به کجا رفتند؟ چیست اکنون که تنها نشسته ای و از ندیمان و بزم نشینانت جدا افتاده ای؟ پسر خواستی تا پشتیبانِ تو باشد ، هرگز نمی پنداشتی که تو را بندِ اسارت برنهد. آن ماهِ نوِ بدر تمام شد و بدرِ اقبالِ تو روی در کاستی نهاد. چه کسی سپاهی دیده بود سلحشورتر از سپاهِ تو که گویی دریایِ دمان بود؟ دشمنانِ تو طمع در بسیاری چیزها بسته بودند ، و اکنون که هنگامِ درد و زاری است چه اندک به دستشان می افتد.
نگهبانان از زاریِ او گریستند. پهربد با خود نذر کرد که از آن پس عود به دست نگیرد و تارِ آن به لرزش نیاورد. پس چهار انگشت خود را برید و انگشتانِ بریده را به دست گرفت و اشکِ دیده بر آن ها می افشاند. پس به خانه ای رفت و آتشی افروخت و همه ی آلاتِ نوازندگی خویش بسوخت. پس از پرویز همچنان غمناک زیست و با آه و فغان دمساز شد.
زادفرّخ و یاران و همگنانش که سببِ خلعِ پرویز شده بودند از این که فرزندانش با هم اتفاق کنند بترسیدند و نزدِ شیرویه رفتند و گفتند: از چه زمان دو شمشیر در یک غلاف جای گرفته و دو پادشاه در یک مکان؟ ما بارها به تو گفته ایم که خود در صددِ چه کاری هستیم. اشارتِ ایشان به کُشتنِ پرویز بود ، و آسوده خاطر شدنشان از او. و شیرویه را تهدید کردند که اگر چنان نکند چه خواهند کرد.
شیرویه در دستِ آنان اسیر بود. از تهدیدِ ایشان بترسید و گفت: امروز به خانه هایِ خود روید و بیندیشید که چه کسی این کارِ بزرگ را در عهده خواهد گرفت تا آن را در خفا انجام دهد و شما را کفایت کند. بازگشتند ولی کسی را که چنین گستاخی در او باشد نیافتند. دانستند که هر کس بدین کارِ بزرگ پردازد گویی پاره ای کوه بر گردنش آویخته اند. پس همچنان در پیِ یافتنِ چنین کسی بودند تا مردی زشت روی را دیدند تا سر و پای برهنه در کوچه می رفت. به او عرضه کردند . گفت: من این کار خواهم کرد اما پس از آن که مرا از نان سیر کنید. زادفرّخ گفت: خیالت آسوده باشد ، بشتاب که تو را کیسه ای پُر از زر دهم. آن مرد به زندانِ پرویز شد. چون پرویز را چشم بر او افتاد بگریست و دریافت که به چه کار آمده است. از او پرسید: تو کیستی؟ گفت: مردی غریبم که مِهر هُرمَزد نامندم. بالایِ سر پرویز کنیز یا غلامی ایستاده بود ، پرویز گفتش که تشت و ابریق بیاور و جامه ای نو. چون غلام آن ها حاضر نمود زمزمه کرد و توبه نمود و سر خود را با آن اِزار پوشید تا رویِ قاتل را نبیند. آن مردِ سفیهِ فاجر خنجر برکشید و سینه اش را بشکافت و رشته ی عمرش ببرید. این شیوه ی روزگار است که عزیزان را ذلیل می سازد ، و بزرگان را خُرد و بی مقدار. پادشاهانِ خردمند از پرویز عبرت گیرند که در روزگارِ فرمانرواییِ نیرومند و پیروزِ خود همواره از بَدی بر حذر بود و از راهِ دادگری و پرهیز منحرف نمی شد و جز به خیرِ کشور و مردم قدم برنمی داشت.
بر این گونه گردد جهانِ جهان
همی رازِ خویش از تو دارد نهان
سخن سنج بی رنج گر مردِ لاف
نبیند ز کردارِ او جز گزاف
اگر گنج داری وُ گر گُرم و رنج
نمانی همی در سرایِ سپنج
بی آزاری و راستی برگزین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
چون خبرِ کُشته شدنِ خسرو بر زبان ها افتاد اوباش و لعنت شدگان و زشت کارانِ اَهْرِمَن خوی به زندان هایی که فرزندانِ او در آن ها محبوس بودند هجوم بردند. پانزده تن از پسرانِ او در زندان بودند. همه را کُشتند و شیرویه را توانِ دفعِ ایشان نبود زیرا که در دستِ آنان اسیر و مطیعِ فرمانشان بود. شیرویه فراوان گریست. سپس جمعی از نگهبانان را به شبستانِ زنانِ پدر فرستاد تا آن جا را نگاه دارند و پرده ی آنان دریده نشود.
پنجاه و سه روز از مرگِ خسرو گذشته بود که شیرویه نزدِ شیرین کس فرستاد و وعده ها داد و تهدیدها نمود و او را جادوگر و بزهکار خواند و به پیشگاه فرا خواند. چون رسول شیرویه بیامد ، شیرین خلوت کرد و دبیر را بخواند و به او وصیّت کرد و او را از همه ی احوال و اسرارِ خود آگاه ساخت. سپس به شیرویه پاسخ نوشت. و رسول را گفت که شیرویه را بگوی: شرم کن ، و با من از این سخنان مگوی.
Ispandyar: ۰ اندرزها در شاهنامه ورجاوند بخشِ [ ۶۳ ] ناپایداریِ جَهان 🥀چُنین گفت بهرامِ نیکوسَخُن 🥀که با مردگان آشنایی مَکُن 🥀نه ایدر هَمی مانْد خواهی دَراز 🥀بَسیچیدَه باش و دِرَنگی مَساز 🥀بَه تو داد یَک روز نوبت پِدَر 🥀سَزَد گر تُرا نایب آید پُسَر …
بر پدر کسی لعنت که در این مکان آشغال بریزد
پست زیاد میزنیم ولی پاکشون میکنیم
اگر با پستی هم حال نکردین میتونین بیاین بگین تا پاکش نکنم(میکنم)
ارتباط : @c4chehar
تبلیغات : @mementive_ads
Last updated 1 month ago
کانال رسمی دکتر محمود سریع القلم
وبسایت رسمی www.sariolghalam.com
Last updated 4 weeks ago