Official Telegram Channel of Amir Sowlo
instagram : instagram.com/sowlo.official
Youtube : youtube.com/@AmirSowlo
Connection : @asowllo
Last updated 4 months ago
[This Channel is not intended to violate any condition of use. Copyright Disclaimer Under Section 107 of Copyright Act 1976, allowance is made for "fair use" for purposes such as criticism, comment, news reporting, teaching, scholarship, and research.]
Last updated 8 months, 4 weeks ago
جویدن بوم نقاشی.
روح درختها دارد از تنشان بیرون میآید. مال من هم. تازگیها فقط ادای خودم بودن را درآوردهام.
طوفانی آمده تاریخ را بر هم زده و جای همهچیز را عوض کردهاست. از صدای باد میان شاخهها میخکوب میشوم و قادر نیستم حرکتی کنم. نمیخواهم ذرهای از خودم فاصله گیرم. وزش باد گاه خاطرهای برمیانگیزد و گاه خاطرهای را همراه خود میبرد.
میگویندم: باید دور شوی از این طوفان، میتواند کشنده باشد. باورم نمیشود. یا اهمیتی نمیدهم، چون لذتش بیشتر از آن است که بخواهم ترکش کنم.
یک اثر وقتی تمام میشود که هنرمند در برابرش به تنهایی مطلق رسیده باشد؛ یک رابطه نیز. دوستان را از آنجایی تشخیص میدادم که نمیگذاشتند تنها بمانم، بیوقفه به تنهایی من روشنایی میبخشیدند. اینک لحظهای از نگاه کردن بهشان غفلت میکنم و ناپدید شدهاند، تیره گشتهاند.
من در برابر کسانی که دوستشان دارم نقاش هستم در مقابل بوم. تردید دارم. مدام میخواهم چیزی را اصلاح کنم، رنگی را عوض کنم و لحظهی تنهایی را به تعویق بیندازم.
سوالهایی از خودم میپرسم که از فهمیدن جوابشان واهمه دارم؛ پس همهجا تظاهر میکنم تا هیچجا با حقیقت روبهرو نشوم. سخت به بهانههایم آویختهام اما اندیشه نمیتواند به معجزه متوسل شود و آرام بر جای نشیند. در انتها تمام نتیجهگیریها منطقی از آب درمیآیند.
یکدفعه به خودم میآیم و میبینم نشستهام انار دانه میکنم برای آنهایی که دوستشان دارم و باید بس کنم، چون نقاشی کردن را خیلی وقت است کنار گذاشتهام.
تماشای شیب
کتابی را یک ساعت پیش تمام کردم و حالا برگشتهام به هجده صفحه قبل از پایانش، بخاطر جملاتی که زیرشان خط کشیدهام. آرزو میکنم میتوانستم در همان صفحه باقی بمانم.
این روزها انگار درون ظرف کوچکی حبسم و در بیابان رها شدهام. به هیچ چیزی مبتلا نیستم، دههی گذشته را صرف این کردم که نکبت اطرافم را مثل پولک از خودم جدا کنم ولی دیگر نمیدانم باید چه کار کنم. شبیه یک ذرهی کوچک نمک یا شکر شدهام که آرامآرام حل میشود و کسی حتی یادش نمیماند وجود داشته است؛ تنها کمی شوری یا شیرینی حس میکنند و تمام.
احساس دورافتادگی میکنم، دارم از دلتنگی میمیرم و نمیدانم چگونه ذرهای رفعش کنم. راستش گاهی پشیمان میشوم که چرا پولکهای به آن خوبی را از خودم جدا کردم. غول چراغ جادویی شدهام که شرش به کسی نمیرسد. دستکم کاش کسی لمسم کند و بخواهد آرزویی را برآورده کنم.
میخواستم به عشق باور داشته باشم اما بهانههایم بسیار بیشتر از عشق بود.
امروز یکی از زیباترین مخلوقاتی که میتوانستم ببینم از کنارم رد شد، با لباس و عینک سبز. همه چیز برنامهریزی شده بود تا یک درخت سبز متحرک باشد. تقریباً یک قدم مانده بود تا به عقب برگردم و باورش کنم. طوری به سمتش کشیده میشدم گویی واقعاً درختیست که میخواهد از رازهای زمین برایم بگوید. زیادی ترسیده بودم و تنها چیز توی ذهنم این بود که دیگر نمیتوانم به انسانی آمیخته شوم. هر وقت موجود زیبایی را ملاقات میکنم به طرز وسواسگونهای اول از همین جلوگیری میکنم و تصور میکنم صرفاً وجود نداشته است. به خودم که آمدم داشتم در مسیر مخالفش میدویدم. گریهام گرفت که قرار است انقدر همه چیز را از دست بدهم. چنان احساس تنهایی و عدم تعلقی کردم که میخواستم برگردم و توی صورتش فریاد بزنم: لطفاً همینقدر که ناگهانی رخ دادی ناگهانی هم همه چیز را درست کن.
سفیدی نقطهوار
همچو ماه با لبههایت شب را میخراشی
لذتی توام با آسودگی در دلم حس میکنم
تا این بهار انتظارت را کشیدهام که همه چیز را زنده کنی
گلفروش به من میگوید:
"برای عشق یک شاخه گل بخر"
عزیزم!
تو ستودنیتر از آنی که موجودی ساده باشی
روشناییات را بر من و دیگران بتاب
هر آنچه باعث گرفتاری روحم میشود از میان بردار
و با ترانههای غمگینت صدایم کن
میخواهم با کلمات و حرفهای تو زندگی را پیش ببرم
بیسکوئیت
تو بلدی ویدیوهای ۱۵ ثانیهای بسازی ولی من بلد نیستم متنی با کمتر از ۱۵۰ کلمه برات بنویسم.
هر چقدر دلیل برای رفتن داشتم همونقدر دلیل برای موندن به من دادی.
از خیلی قبلتر منتظر بودی، انگار میدونستی باید کِی و کجا رخ بدی که تاثیرش بیشتر باشه. حتی همین چند روز پیش که دیدمت هم میدونستی که از کدوم طرف چهارراه بیای و چقدر منتظرم بذاری تا شوقی که برای دیدنت دارم به خستگی تبدیل نشه.
تو نسبیت منی و وقتی از ایستگاه اتوبوس کنار خونمون تا میدون امام توی اتوبوس صندلی خالی نیست که بشینم با خودم تمرین میکنم که چجوری همین زمان رو برات ایستاده دست بزنم وقتی اولین فیلمت رو میبینم.
تو باعث شدی حس کنم که ما فقط چندتا بیسکوئیت بادومزمینی هستیم و مسئله فقط اینه که بتونیم خودمون رو بیرون بکشیم؛ همینجوری جغرافیا رو هم تغییر دادی.
از من و تو همین بس که دهنی آدما رو نمیخوریم ولی دیگه گرسنگی داستان نداشتن توی زندگی آزارمون نمیده، هر خاطرهای که داری رو من هم یک بار هضم کردم.
تولدت مبارک و یادت باشه هر وقت نتونستی خودتو از جایی بکشی بیرون فقط بپرسی آب انبه دارن یا نه؟ و قبل از اینکه فکرت رو تنهایی بجوی من رو خبر کنی تا با هم بجویمش.
داری برمیگردی. بالاخره برمیگردی. و چه خوشحالم. این اواخر پیوسته در حال غرق شدن بودم. حتی به خاطرات خودم هم باور نداشتم و میرفتم از بقیه میپرسیدم فلان روز چه کار کردم؟ فراموش میکردم دارم از کارم لذت میبرم یا فقط دوست دارم از آن لذت ببرم.
آنوقت یکسری آدمها انتظار داشتند حرفهای آنها را باور کنم، حرفهایی که درجه حرارت هوا هم عوضشان میکرد. بعضی شبها توی بالشتم فریاد زدم: بروید گم شوید متظاهرها. اصلاً فایدهی این همه تظاهر چیست وقتی حتی به چیزی دلبستگی هم ندارید؟
وقتی به کسی گفتم یک روح آزادم تصمیم گرفت باقی عمرش را صرف این کند که قفسی برای به بند کشیدنم پیدا کند تا فقط حرفم را نقض کند. بیزاریام به انتها رسیده است. گویی همه میدانند در مسیر بازگشتی، ذرهذره مرا میکشند و میخواهند زنده کردنم را به تو بسپارند، شبیه فرستادن مردهها به سمت عیسی.
فارق از هر چیز تو مرگ من هستی که میتوانم نگهت دارم، هنگامی که همه از من میبرند. مادامی که تو باشی به جزئیاتی که کسی فکر نمیکند دیده باشم یا دروغهای زیادی که میتوانم برملا کنم فکر نمیکنم. همهچیز را میتوانم نادیده انگارم.
احساس میکنم خودِ آب هستم و فقط لازم دارم خودم را به کسی ببخشم که بخواهد مرا بنوشد.
نه از تشنگی، که از لذت.
جرعهجرعه نه مشتمشت.
رعدوبرق میزند و میتوانم صدایش را پیشبینی کنم، حالا آنقدر از زمان جلوترم که رنج دیگر کیف نمیدهد. فقط مثل برگ مردهی چای در آب فرو میروم و از درون خالی میشوم و جهان را تاریک میکنم.
بیرون میرویم و تندتر از من راه میروی.
و اینبار از زمان عقبترم و میدانم پشتسر پیامبری راه میروم که مهاجرت خواهد کرد، پیش از آنکه با او بیعت کنم.
تو یک دین دیگری برای نگرویدن.
پس از نامه نوشتن به زبانهایی که نمیدانی دست نمیکشم.
نگران نباش. روزی میرسد که در انجام دادن کارهایی که نمیخواستی هم خوب میشوی، درست مثل انجام ندادن کارهایی که میخواستی.
زمین، کنار دستم ورم کرده بود، یک بغض کوچک که فردا متولد میشد. من حتی نمیتوانستم به اندازهی آن کپه خاک گریهام را نگه دارم.
گریه کردن زیر آسمان از مزایایی بود که فقط زندهها تجربهاش میکردند.
پنج زن از کنارم گذشتند و طوری نگاهم کردند که انگار من یک پیامبرم و معجزهام این است که از تمام روزنههای پوستم هفت چشمه جاریست.
دختر کوچکشان یک برگ چید و آن را داد تا اشکهایم را پاک کنم.
اولین پیرو!
هنوز جای امید هست.
انتظار کشیدن برای آدمها بس.
از این به بعد فقط منتظر باران میمانم. انگار اگر عاشق همان ایدهی «عشق خیالی» توی سرم باشم برایم بهتر است. هنوز تصور روزی که تماموکمال به خودم پناه ببرم سخت است ولی حداقل برای شادی به چیزی جز یک ابر یا درخت و شعری برای زمزمه کردن نیاز ندارم.
شبیه این است عاشق کسی باشم که وجود خارجی ندارد. با شنیدن هر موسیقیای یادش میافتم و فکر میکنم شاید هم واقعاً وجود دارد ولی برای من وقت ندارد.
شاید هم سمتم نمیآید چون من دوست دارم همهچیز را تبدیل به کلمه کنم و به بقیه نشان دهم، طاقت ندارم چیزی را با خودم به گور ببرم.
در هر صورت از آنجایی که ممکن است هر چیزی باشد دیگر نمیتوانم فقط یک چیز را دوست داشته باشم، همهچیز و همهکس.
Official Telegram Channel of Amir Sowlo
instagram : instagram.com/sowlo.official
Youtube : youtube.com/@AmirSowlo
Connection : @asowllo
Last updated 4 months ago
[This Channel is not intended to violate any condition of use. Copyright Disclaimer Under Section 107 of Copyright Act 1976, allowance is made for "fair use" for purposes such as criticism, comment, news reporting, teaching, scholarship, and research.]
Last updated 8 months, 4 weeks ago