شَبَح ِ کاتِب

Description
مجالی برای نوشتن، خواندن، سرودن، نواختن و چه و‌ چها
https://t.me/HarfBeManBOT?start=Ch_At_a1pJbWZJbFphd1pEcGRqd0hvWTVhdz09ا
Advertising
Tags
We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months ago

Last updated 2 months, 2 weeks ago

3 weeks, 1 day ago
3 weeks, 2 days ago
3 weeks, 2 days ago

دوستان خوب!
اگر یک پوزیشن شغلی گرافیست پاره‌وقت سراغ دارید که نیاز به یک/یک و نیم روز کار در هفته داشته باشد و به‌طور کلی حجم کار معقول و مختصر باشد و همزمان روتین و همیشگی باشد، من را در جریان بگذارید.
تخصصم بیشتر در حوزه سوشال‌مدیا و بیشتر در حوزه علوم انسانی است. هرچند که با انواع کارهای چاپ هم آشنایی کافی دارم و با دیگر علوم و فنون هم می‌توانم زبان مشترک بسازم.
شنیده‌ها حاکی از آن است که کار کردن با این نامبرده سخت نیست ای بسا خوشایند هم می‌تواند باشد.
لطف و بازنشر این پیام برای دوستانتان مزید امتنان است.

@Samira199O

3 months, 2 weeks ago

می‌گوییم فلان کتاب را خواندم. خوانده‌ام. متنی که خوانده شود، به خاطر سپرده شود، ماضی شود، کتاب نیست. کتابی که خوانده شود، یک زمان تمام شود، ضد کتاب است. کتاب -حقیقی- در برابر خوانده شدن، تمام شدن، پایان، نزول تدریجی، مقاومت می‌کند. کتاب یورشی است به ماضی شدن. اگر متنی با برگ زدن صفحه‌ی آخر تمام شود، خوانده شده باشد، اصلا کتاب نیست و اصلا خوانده نشده است. تن تمام کتابخانه‌ها مملو است از هیچِ حضور ناکتاب‌ها.
۱۶/۱۲/۹۵

3 months, 2 weeks ago

دوست داشتم بیشتر فرصت بود. میشد نشست و ساعت ها از همه جا حرف زد، ساز و شعر میداشتیم، شجریان گوش می‌دادیم، سیگار دود میکردیم و میخندیدیم. اما این جبرِ لعنتی روزگار و کار و گرفتاری و هزار کوفت و زهرمار دیگه همین مجال های کوتاه رو هم از آدم ها میگیره. به قول عماد ِ خراسانی:
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار!
فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست‌...

6 months ago

«م» عزیز، نازنین رفیق ِ قدیمی.
چه قدر دوست داشتم همین حالا وسط کویر بودیم و آتشی نیم افروخته در برابر بود و از لیوان های چایی که ریخته بودی و عطر هل و دارچینش مست میکند آدم را، بخار نازکی بلند میشد ،و همینطور که به سیگار « بهمن کوچیک» پُک می‌زدی، شعرهای تازه ات را برایم میخواندی. و شعرت که تمام میشد و من به سفره بیکران ستاره های بالا سرم خیره میشدم، میگفتی: ساز بزن برامون! و من با همان مضراب های ناقص و اندک، شور و دشتی میزدم، و تو باز همانطور که به سیگار پُک می‌زنی، پلک ببندی و زیر لب چیزی زمزمه کنی که من نفهمم چیست. و ساز زدن که تمام میشود باز هم سیگاری روشن کنیم و به شعله ها خیره بمانیم و از همهمه صدای شب ِ کویر گوشمان پُر شود.
م عزیز! نمی‌دانم که میدانی یا نه، اما زندگی همان چند دمی است که پای آتش و شعر و صدای شب گذشت و میگذرد. باقی دویدن برای هیچ است انگار. راستش من یکی که هر چه می‌دوم کمتر میرسم. حالا که نگاه میکنم، در لحظه زیستن و ساکت ماندن، بهتر از هزار هزار داد و هوار بیخودیست.
کاش قسمت شود و باز بنشینیم پای آتش. تو شعر بخوانی و من ساز بزنم. شاید یادمان رفت که چه بیهوده میگذرد تمام لحظه هایی که نمی‌دانیم کجاییم و چه میکنیم.
#نامه

6 months, 1 week ago

کاری ندارما، ولی حس مزخرفیه وقتی بعد از یک روز کامل خستگی بیای تلگرام ببینی هیچ پیامی نیست. هرکس بعد از چند ساعت نبودن حقشه یه پیامِ " کجایی پس؟ دلم برات تنگ شده. " داشته باشه.

6 months, 1 week ago

…و به‌یاد آور که من، تلخم. و به‌یاد آور که من، خونم. و به شب باید بگویم: مهربان‌تر باش

سیروس مشفقی
@Mohdeh_Official

6 months, 1 week ago

تلخ ترین جدایی، جدایی آدم از خودش هست شاید. جدا شدن از اون چیزهایی که تکه تکه وجودت رو ساخته و در سایه اونها حس امنیت داری.

6 months, 1 week ago

امروز یکی از عجیب ترین روزهای زندگیم بود. عجیب، تاسف آور و مسخره. این سه صفت رو با هم داشت. و همه اینها مربوط به ماجرایی میشن که من هیچ ربطی به اون نداشتم و توسط یه آدم روانی و پوک افتادم وسطش. اون قدر وسط، که همین آدم با من دست به یقه شد و خط و نشون کشید. عجیب بود چون برام پیش نیومده بود. تاسف آور برای اون مَردَک که بعد از پنجاه سال زندگی هنوز نتونسته یا نخواسته خودش رو از چهارچوب های داغون ذهن مریضش بیرون بیاره. و خنده آور به خاطر داستانی متهوع که در ذهنش ساخته بود و متاسفانه یکی از شخصیت های اصلی داستان من بودم. اون هم در نقشی که اصلا و ابدا به من نمیاد.
و البته یک سنگ محک خوب برای خودم. که دیدم در مواجه با این جور آدم ها میتونم عقلانی رفتار کنم و اون چیزی که می‌خوان رو تحویلشون ندم. شاید هم زیادی صبورم. اما به نظرم محک واقعی این بود که در شرایطی که طبیعتا باید درِ عقل رو تخته و یکسره از غریزه و خشم پیروی کرد، معقول و خونسرد برخورد کردم. اما چیزی که حالم رو به هم زد و منو به مرز تهوع رسوند، دیدن درجه یی از پستی و پلشتی آدم ها بود که تحملش سخته. هنوز هم نمیتونم این رو تحمل کنم. شاید هم هیچ وقت.

We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months ago

Last updated 2 months, 2 weeks ago