⏺️ لینکدونی اصلی ⏺️
✡️ با بزرگترین لینکدونی تلگرام در کانال و گروه مورد علاقـه خود عضو شوید ✡️
☜جهت تبلیغات
✅تبلیغ هزینه ای ارزان :
@linkdoniV
?قویترین ربات ضد لینک رایگان بدون تبلیغ? :
? @SlarkBotss
...
Last updated 1 year, 5 months ago
🔻 سفارش تبلیــغات :
👉 t.me/Tab_Com
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تمامى مطالب معتبر هستند و اگر مطلبى صحتش زير سوال برود اطلاع رسانى خواهد شد
Last updated 2 months ago
فاصلهای که خودش را میان من و شادی هوار کرد دنیا نبود، بمبها و ساختمانهای در حال سوختن نبود، خودم بودم، فکرهام، سرطانِ رها نکردنِ چیزها بود. بیخبری سعادت است، نمیدانم، اما فکر کردن رنج داشت و به من بگو فکر کردن چی نصیبم کرده بود؟ فکر کردن من را به چه جای بزرگی رسانده بود؟ من فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم، میلیونهابار با این فکرها شادی را از وجودم بیرون کردم و یکبار هم نشد که با این فکر کردنها شاد بشوم.
•بینهایت بلند و بهغایت نزدیک
•جاناتان سفران فوئر | ترجمهی لیلا نصیریها
یک/
مدتهاست که چیزی ننوشتهام. نه اینکه دلم نخواهد. نه. توانش را نداشتم. کلماتم را گم کردهام و انگار در میانهی این زندگی دیگر چیزی را که ارزش نوشتن داشته باشد، پیدا نمیکنم. نمینویسم چون سرعت انگشتانم به نوشتن از زندگی نمیرسد. نمینویسم چون دارم همه کار میکنم و هیچ کار نمیکنم. نمینویسم چون با خودم و کلماتم در جنگام. جایی نوشته بود «وقتی حالم بهتر بشود، احساسات وحشتناکی را که تجربه کردم، خواهم نوشت.» این جمله کاملترین توصیفیاست که میتوانم بابت این روزها بگویم. بهترین و واقعیترین. و حالا در این لحظه همهی جرئتم را جمع کردهام و میخواهم که برگردم. برگردم به جایی که برای من شفاست. جایی که خانه من است. حتی اگر واژههایم هم دیگر برای همهچیز کافی نباشد.
دو/
احساس میکنم که روی آب معلقام. با هر موجی که به طرفم میآید به یک سمت پرتاب میشوم و بدون آنکه تقلایی برای نجات کنم، با موجی قویتر به اعماق آب فرو میروم. بعد دوباره روی آب شناور میشوم. نفسی تازه میکنم و اجازه میدهم که همهچیز دوباره تکرار شود. هر بار با شدت بیشتری یک جان از جانهایم کم میشود اما تقلایی برای زنده ماندن نمیکنم. دارم میگذارم هر چیز و هر کس من را به سمت خود ببرد یا از خودش دور کند. اختیار خیلی از چیزها را دست دادهام. دارم هر لحظه به نجات فکر میکنم. اما نمیشود. موفق نمیشوم.
سه/
چندهفته پیش مرگ را ملاقات کردم. در جاده تنها در حال رانندگی بودم. یک لحظه خودم را بین کوه و کامیون بزرگی در حال له شدن دیدم. نمیدانم که چطور از آن مهلکه زنده بیرون آمدم اما مرگ را دیدم که دستانش را دور گردنم حلقه کرد، تا جایی که میتوانست فشار داد و بعد رهایم کرد و رفت. حضورش را خوب به یاد میآورم. هنوزم که هنوز است خواب مرگ را میبینم و دارم به حضورش عادت میکنم. صدای مرگ در گوشم است. مدام در سرم میگوید که از جاده لذت ببر. از این جادهی بیآب و علف لعنتی زندگیات لذت ببر. برای من اهمیتی ندارد اگر دوستش نداری و از صدای موزیک در پسزمینه خوشت نمیآید. زندگی منتظر تو نمیماند. چون تو مهم نیستی. هیچوقت هم نخواهی بود.
چهار/
همهچیز تکرار میشود. در همان ساعت و روز و ماه که انتظارش را نداری. همهی عشقها، دوستتدارم گفتنها، دوستتدارم شنیدنها، نفرتها، شکستها، حسرتها، دلتنگیها، حسادتها و آدمها. آدمیزاد آنقدر تکرار میشود که همهچیز برایش عادی میشود. تکراری میشود. طوری که خودش هم برای خودش تکراری میشود.
پنج/
هفته گذشته عروسی دخترعمهام بود. همهچیز همانطور که باید و شاید پیش رفت. مثل تمام عروسیها. همه خوشحال بودند و خوشحالی میکردند؛ اما جای تو خیلی خالی بود بابا. برای آنکه دستت را بگیرم و باهم دوتایی برقصیم. دلم برای رقصیدن با تو تنگ شده بابا. دلم برای تو تنگ شده. جایخالیات با هیچچیز پر نمیشود. نمیتوانی تصورش را بکنی که چقدر درد دارم بابا. جای نبودنت تا ابد درد میکند. بابایِ دور و مهربان من.
شش/
فردا به خانه کوچکم برمیگردم. و به این زودیها برنمیگردم. تعطیلات به بدترین شکل ممکن تمام شده و روزها با سرعت عجیبی در حال سپری شدن هستند. در برابر تغییر وضعیت تسلیم شدهام. باید همهچیز را همانطور که هست بپذیرم. دستوپای بیهوده نزنم. و برایم مهم نباشد که چقدر از زندگی و آدمها دور شدهام.
من هر از گاهی اسباببازی براقم را از قوطی سیاه بیرون میکشیدم و با بیحالی صورتم را میتراشیدم و مانند یک جزیرهنشین پرغرور، با صورت تمیز و صیقلی بیرون میرفتم؛ فقط حیف که کسی نبود تا از تماشای من لذت ببرد.
•یادداشتهای یک پزشکجوان
•میخاییل بولگاکوف
جای تو خالیست؛
تا حالا به این فکر کردی که شاید تنهاییه که داره عذابت میده؟
چند وقتی میشود که دوباره نمیتوانم خوب بخوابم. و آنقدر خوابهای آشفته میبینم که وقتی بیدار میشوم، یکوزنهی صدکیلویی روی شانههایم را با خودم از تخت بیرون میکشم. دارم دوباره خواب بابا را میبینم. همیشه در خوابها میدانم که مُرده و دیگر یادگرفتهام که بیشتر نگاهش کنم و اجازه ندهم که بدحال و بیقرار شدنم از خواب بیدارم کند. اینبار اما همهچیز فرق میکرد. در خانهمان بودیم و بابا کنارمان حضور داشت. همهمان میدانستیم که مُرده و با این حال همه او را میدیدیم. انگار که در یک توهم دستجمعی باشیم. بابا مثل قدیمها کلید میانداخت و وارد خانه میشد. با ما غذا میخورد. با ما حرف میزد و تعریف میکرد که اوضاع چقدر خوب یا چقدر بد شده است. با هم چایی میخوردیم و بعد هر کس به سراغ کارهای خودش میرفت. همهمان با هم به او خیره میشدیم و بدون اینکه چیزی بگوییم به این توافق رسیده بودیم که او برگشته است. در خواب مامان برایم تعریف میکرد که بابا به او گفته که نگران من است. گفته که باید عاقلتر باشم. محتاطتر باشم. و تصمیمات بهتری برای زندگیام بگیرم. گفت او بابت این چندسال که نبوده و از زندگیمان بیخبر بوده غمگین است. میخواستم به او بگویم که من هم غمگین بودم بابا. خیلی غمگین. هیچچیز در این سالها برای من سختتر از نبودن و نداشتنت نبوده و نیست. اما نگفتم. همانطور که نگاهش میکردم از خواب پریدم. بدون گریه. بدون بغض. انگار که همهچیز عادی باشد. گرمای هوا امانم را بریده بود و تمام تنم گُر گرفته بود. فکر کردم که شاید گرمازده شدهام. اما باید درس میخواندم. باید غذا میخوردم و جلوی این وضعیت را میگرفتم. تصمیم گرفتم که بعد از مدتها برای خودم آشپزی کنم و اهمیت ندهم که چقدر بیاشتها و بیجان هستم. پس بلند شدم. موزیکی پخش کردم و همهچیز را آماده روی کابینت آشپزخانه کوچکم گذاشتم. پیازهای نگینی شده را توی ماهیتابهی پر از روغن داغ ریختم. و همینکه آمدم بقیهی کاراها را انجام دهم، بابا را دیدم که از اتاقم خارج شد. آمد روی کاناپه نشست و کتابی را برداشت و شروع به خواندن کرد. ناگهان زانوهایم خم شدند. چشمهایم سیاهی رفت. تهوع و سرگیجهام بیشتر میشد و چیزی در دلم تیر میکشید. سرم را توی دستهایم گرفته بودم و اتاق دور سرم میچرخید. بابا داشت با صدای بلند کتاب میخواند. صدای موزیک بیشتر و بیشتر میشد. زنگ در خانه به صدا در آمده بود. پیازها در روغن داغ میسوختند و من نمیتوانستم جلوی هیچکدام از آنها را بگیرم. خوب میدانستم که حالم خوب نیست. همهچیز را رها کردم و خودم را به حمام رساندم. شیر آب را باز کردم و با همان لباسهایی که پوشیده بودم زیر دوشآب نشستم. آب سرد بود اما نه آنقدر که صداهای توی سرم را خفه کند. آب وارد چشمها، گوشها و لباسهایم میشد و داشت من را فتح میکرد. آب سرد داشت آرامآرام از بدنم بالا میآمد. باید غرق میشدم. غرق شدن همهی چیزی بود که به آن نیاز داشتم.
هیچوقت انقدر به این فکر نکرده بودم که روزهایم را چطور بگذرانم. در همین دوران بود که میرفتم بیرون تا دنبال پدرم بگردم. بعضی روزها فقط به خودم میگفتم میخواهم از خانه بیرون بروم. روزهای دیگر همانقدر عمدی به دنبالش میرفتم که کسی دنبال دستکش گمشدهاش میگردد! چون در طبیعت آرام میشوم و ذهنم خالی میشود، این جستجو را بیرون خانه انجام میدادم.
گاهی هنگام پیادهروی، گاهی هنگام دویدن. البته که انتظار نداشتم سر راه پدرم را در شکل جسمانیاش ببینم. فکر میکردم با همین حرکت صرف ممکن است بتوانم تونلی از خلأ ایحاد کنم، در خودم یا در جهان، که با حس حضورش پر شود. صدایش، شوخیهایش، گرمایش، صمیمیت بینقص رابطهیمان. بعدها کتابهایی دربارهی اندوه خواندم و فهمیدم این رفتار جستجوگر در میان داغداران رایج است. بارها شده که حضور عزیزان از دست رفتهام را نزدیکم حس کنم. گاهی صدایشان را میشونم و حتی در بعضی از موارد عجیب و غریب قانع شدهام آنها را در هیبتی تغییر یافته اما همانقدر آشنا، ملاقات کردهام. البته این تجربهها هیچ ربطی به درک من از مرگ ندارد. من اعتقاد ندارم عزیزانمان میتوانند از زیر خاک با ما ارتباط برقرار کنند، به این هم اعتقاد ندارم که شوهر آدم ممکن است در زندگی بعدیاش در جسم یک سگ خالدار حلول کند! اما اندوه میتواند همهی ما را کیهانشناس کند، و من به طرز باورنکردنیای فکر میکردم اگر جستجو کنم شاید بتوانم دوباره از حضور پدرم لذت ببرم. حس من دربارهی پدرم اینجوریست. «گمشده» دقیقترین کلمهیست که میتوانم دربارهی تجربهام پس از مرگ او بکار ببرم. مدام دنبالش میگردم اما هیچجا پیدایش نمیکنم. سعی میکنم صمیمیت حضورش را حس کنم، اما هیچچیز حس نمیکنم. گوش تیز میکنم تا صدایش را بشنوم اما از آخرینباری که در بیمارستان حرف زد صدایش را نشنیدهام. عزاداری برای او مثل این است که یکی از آن قوطی تلفنیهای کاردستی را به گوشات بچسبانی و هیچ قوطی دیگری ته نخ بسته نشده باشد.
غیبتش مطلق است. جایی که او بود حالا هیچچیز نیست...
سرزمین چیزهای گمشده - کاترین شولتز
خانوادهام اعتقاد داشتند من یک آدم معمولی هستم، نقشی که هر از گاه خوب بلد بودم آن را بازی کنم. حالا که از من دور شدهاند، میبینم چقدر غمانگیز است که اینقدر کم همدیگر را میشناختیم. گاهی با خودم فکر میکنم وقتی کسی تو را نمیشناسد، یعنی تو هم کسی نیستی.
•از داستان «منِ بزرگ» | دن شاون
دیگر از درست شدن ساعت خواب و بیداریام ناامید شدهام. درواقع اگر درس و امتحان نداشتم و قرار نبود که مثل یک دانشجو زندگی کنم، همینقدر تلاش هم نمیکردم. بیخیال خوابیدن و خوابدیدن شدهام و دارم به این فکر میکنم که با این حجم بیخوابی باید چهکار کنم. روزنامهوار درس میخوانم. تا جاییکه چشمم فقط کلمات را میبیند و متوجه ربطشان بههم نمیشود. بعد رهایش میکنم. بین درس خواندن به فیلمها و کتابها پناه میبرم تا گذر زمان کمتر حس شود. هوا کمکم روشن میشود و صدای پرندهها از بیرون میآید. پنجره را باز میکنم. باد خنکی در خانه میپیچد. این هوا را دوست دارم. هوای مطبوع دمصبح را. دوش میگیرم. برای خودم چایی میگذارم و صبحانه میخورم. وعدهی غذایی مورد علاقهام را. جلوی آینه میایستم و آرایش میکنم. آرایشی که سیاهی زیرچشمانم را مخفی کند و صورت بیجانم را شاداب. زودتر از همیشه از خانه بیرون میزنم و خودم را به بیمارستان میرسانم. به آخرینروز از بخش ِجراحی. بخشی که دوستداشتنی شروع شد و دوستنداشتنی تمام. اما همین که دارد تمام میشود، خوشحالم میکند. در مورنینگ استاد و دانشجو دارند بر سر یک بیمار با هم بحث میکنند. نمیدانم که چه میگویند. نمیخواهم هم بدانم. سرم را به دیوار تکیه میدهم. چشمهایم را میبندم. و به تکرار فکر میکنم. به شبانهروز. به روزمرگی. به این لحظه. به تکرار انسان. به انسانی که اسیر است و راه فراری ندارد.
میگفت همهی آدمها هم برای خودکشی یه طناب نمیخرن که خودشون رو از سقف آویزون کنن. بعضی آدمها با روشهای تدریجی دیگهای خودشون رو از پا در میآرن. میدونی دارم از چی حرف میزنم؟
⏺️ لینکدونی اصلی ⏺️
✡️ با بزرگترین لینکدونی تلگرام در کانال و گروه مورد علاقـه خود عضو شوید ✡️
☜جهت تبلیغات
✅تبلیغ هزینه ای ارزان :
@linkdoniV
?قویترین ربات ضد لینک رایگان بدون تبلیغ? :
? @SlarkBotss
...
Last updated 1 year, 5 months ago
🔻 سفارش تبلیــغات :
👉 t.me/Tab_Com
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تمامى مطالب معتبر هستند و اگر مطلبى صحتش زير سوال برود اطلاع رسانى خواهد شد
Last updated 2 months ago