آرزوهای نجیب (:

Description
?نوشتن را دوست دارم، انتشارات افق را هم، کیوان عبیدی‌آشتیانی را بیشتر.
آدم دقیقی نیستم، ولی دلم می‌خواهد ویراستاری را امتحان کنم.
Advertising
We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months ago

Last updated 2 months, 2 weeks ago

5 months, 3 weeks ago

ولی زنجانی‌ها یه سطح دیگه‌ای هم‌وطن بودن رو نشون می‌دن همیشه.

یه جوری سخاوتمندانه و بی‌غل‌وغش مهمان‌نوازن که توی کمتر شهری دیدم.

امشب یهویی و بی‌مقدمه مهمون خونه‌ی یکی از کارمندهای اداره‌ی کتابخونه‌ها شدم. انگار مثلاً رفته باشم خونه‌ی دخترعموپسرعموی خودم. رفتیم بیرون شام خوردیم. توی اون هوای ملس و خنک بارون‌زده پیاده‌روی کردیم.
و شهر رو گشتیم. اومدیم خونه.

اینهمه رهابودن رو کجا می‌شه دید جز زنجان؟

5 months, 3 weeks ago

ایستگاه دوم

امروز چند تا کتابخونه رفتیم و برای بچه‌ها کتاب خوندم. و درباره‌ی کتاب‌ها گپ‌وگفت کردیم.

کتابخوانی وقتی گفت‌وگو محور باشه و بناش روی ابراز باشه برای اینکه اون حلقه‌ی امن بین بچه‌ها و تسهیلگر شکل بگیره تا بچه ابراز کنه طول می‌کشه.

اما من اون‌قدر خوش‌شانسم که بچه‌ها بهم زود اعتماد می‌کنن.

امروز عجیب گذشت. بچه‌ها روون‌تر از حد تصورم از فکرها و غصه‌هاشون می‌گفتن.

وقتی داشتیم از احساس‌هامون حرف می‌زدیم. یکی از پسرها گفت: من از قاضی‌ها می‌ترسم. هر بار با مامانم که وکیله می‌رم دادگاه اضطراب می‌گیرم. زبونم می‌گیره!
من از اعدام شدن می‌ترسم.

بعد از کلاس به خانم کتابدارشون گفتم: با مامانش ارتباط بگیره و این موضوع رو باهاشون در میون بذاره.‌

یا وقتی از دوست‌داشتن خودمون حرف زدیم یکی از دختر کلاس اولی‌های ریزه‌میزه‌مون گفت: هر وقت بابای بچه‌ها میاد دنبالشون و بابای من چون دیر وقت میاد خونه نمیاد دنبالم خیلی از خودم بدم میاد.

امروز از ذهنم گذشت کاش کتابدار کتابخونه‌ای بودم. هر عصر بچه‌ها رو جمع می‌کردم و براشون کتاب می‌خوندم. و گپ می‌زدیم. من گوش می‌شدم براشون اون‌ها بی‌دریغ برام حرف می‌زدن شاید این‌جوری غصه‌هاشون کمتر می‌شد.

5 months, 3 weeks ago

یه‌جوری هم همه سیس تحلیلگر سیاسی رو برداشتند و دماغشون رو بالا گرفتند که شما نمی‌فهمید و فقط من می‌فهمم که آدم دلش می‌خواد دکمه‌ی استوپ زندگی رو بزنه!
.
.
.

5 months, 3 weeks ago
با این سرعت نت داغون از …

با این سرعت نت داغون از ساعت ۹ نشستم پای جلسه‌ی کوچینگ. ساعت ۳ هم باید برم دو سه تا کتابخونه و جلسه‌ی کتابخوانی داشته باشم با بچه‌ها. له‌م له آقاجان.
.
.
.
.

5 months, 3 weeks ago

جفت پاهام به‌علاوه‌ی کمرم داره جر می‌خوره از خستگی ۶ ساعت روی پا بودن و با بچه‌ها کارکردن؛ اما از فرط خستگی خوابم هم نمی‌بره!
.
.

وقتی خیلی خسته‌م، تنم مقاومت عجیبی داره در برابر خواب و استراحت. ?

5 months, 3 weeks ago
ازم پرسید: کار کودک خسته‌تون نمی‌کنه؟! …

ازم پرسید: کار کودک خسته‌تون نمی‌کنه؟! خیلی انرژی بره نه؟!

گفتم: کار کودک شاید برام خستگی جسمی داشته باشه؛ ولی روحی نه! روحم رو جلا می‌دن اتفاقاً.

برعکس آدم بزرگ‌ها که روحم رو خسته می‌کنن.

5 months, 3 weeks ago
یه جاهایی باید حمایت و کمک‌گرفتن …

یه جاهایی باید حمایت و کمک‌گرفتن رو یادمون می‌دادن. به ما یاد ندادن. بهمون گفتن: خودت قویی‌ای، خودت توانمندی! ما بلد نشدیم و خیلی جاها شکستیم. کم آوردیم. کاش این نسل ذره‌ذره یادش بگیرن.

ایستگاه اول

5 months, 3 weeks ago
از اینجایی که منم!

از اینجایی که منم!

شما کجاهایید؟

با عکس نشون بدید زاویه دیدتون رو (:

We recommend to visit

Contact Us: @HVBook

Last updated 1 month ago

?? ? ??

WE LOVE HELICOPTERS!!!

Last updated 7 months ago

Last updated 2 months, 2 weeks ago