•ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ᴛᴏ - @romantic_gif_4u
•ᴀʟʟ ᴛʏᴘᴇ ᴏғ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ ᴅᴘz.
•ᴄᴏᴜᴘʟᴇ ɢɪғs,ᴄᴏᴜᴘʟᴇ sᴛɪᴄᴋᴇʀs,ᴀɴᴅ ᴀʟʟ.
❥︎𝐎𝐰𝐧𝐞𝐫 ➪ @Ikku2311
⊱━━━━━━━━━━━━━━━━━━━⊰
Last updated 5 Tage, 3 Stunden her
𖣊 خوشحال کردن یک انسان از
اینکه کُل زمین را تبدیل به
**گلستان کنی بهتره.
کسیکه یک انسان آزاد را با خوبی
برده کند، بزرگتر از کسی است
که هزار برده را آزاد کند.Movie Time🍿**
چشمانش را بست و فاتحهی آرزوهایش را خواند.
بر یک چشم برهم زدنی همهچیز تمام شد.
گویا آرزوهایش برفِ بود که با درخشش آفتاب ذوب شد.
دیگر هیچچیزی برایش هیجانِ اوایل را نداشت.
با دیدن هیچ بادباکِ ذوقزده نمیشد
و هیچ رزِ هیجانش را بر نمیانگیخت.
حتی دیگر قدمزدن زیر دانههای باران هم برایش خوشآیند نبود.
قلبش بسان پرندهی زخمیِ بود که در قفس گیر کرده باشد.
لرزش دستانش خبر از حجم دردهای نهفته در قلبش را میرساند و لبخند گاهوبیگاهش عمق زخمش را نمایان میساخت.
او نمادِ از مقاومت بود!
بلد بود دردهایش را پنهان کند و با لبخند با تابوتِ آرزوهایش وداع کند.
دیگر اشکهایش جاری نمیشد، فکر کنم اشکی نمانده بود تا جاری بشود.
دیگر به زخمها و خراشیدگیهای روح و جسمش عادت کرده بود،
غم و خوشیاش با هم عجین شده بودند.
گاهی نمیدانست که باید در فاتحهخانه غمگین باشد و در عروسیها خوشحال، برعکس میشد و خشم جماعت را بر میانگیخت.
دیگر نمیتوانست خودش را درک کند، کنترل احساساتش را از دست داده بود.
دستِ خودش که نبود؛ او در این جماعت فقط یک دختر بود!
با روحِ زخمی و جسمِ آشفته.
با خیالهای بیپایان و آرزوهای مهال.
با قلبِ شکسته و ذهنِ امیدوار…
✍️الماس
نوت:
یکروز در یکی از انجمنها در فیسبوک در بخش کامنتها کسی نوشته بود که انسانهای مطالعهگر کتابهای هاکان، پونه و الیف را نمیخوانند چون کتابهای این نویسندهها پیش پا افتاده است. آنهایکه مطالعهگر یا به اصطلاحِ عام، فهمیده و در سطح بالا قرار دارند کتابهای از جیمز کلیر، داستایوفسکی، ژوزف مورفی، دیل کارنگی… میخوانند.
واقعاً وقتی طرز تفکر همچون اشخاصها را میبینم به این فکر میکنم که هنوز هم ما هیچچیزی را نمیدانیم!
وقتی میزان شعور و دانایمان را با خواندن کتابهای به اصطلاح ثقیل مقایسه میکنیم.
نمیخواهم به طرز تفکر آن شخص توهین کنم هرکس حق ابراز نظر را دارد، ولی همهی ما انسانها در جایی از زندگیمان ناامید میشویم، از زندگی کردن دست میکشیم، خسته میشویم… درست همینجاها است که کتابهای هاکان منگوچ همچون نوری از لای دیوارهای که به بنبستِ بیش میمانست بر تو میتابد.
همچون دست نامریی که بهسویت دراز میشود و به یکباره تو را از منجلاب بیرون میکند.
هر انسانِ نیاز دارد که نصیحت بشود، حرفهای امیدوارانه بشنود و جملاتِ بشنود که زندگیاش متحول شود و اینقدر همهچیز را بهخودش سخت نگیرد.
آدمِ هستم با احساسات وافر، که گاهی بیاندازه ناامید میشوم، خسته میشوم، آدمِ که خیلی بهخودکشی فکر کردهاست، ولی خداوند کتابهای هاکان منگوچ را همچون فرشتهی بر من نازل کرد و مرا به زندگی کردن و ادامه دادن امیدوار ساخت.
اینها را بخاطری بازگو کردم که از اینکه کتابهای این نویسندههای خوشقلب و خوشبین را میخوانید، شما خوششانس هستید!
نویسندههایکه بیشتر از اینکه شما را برای پولدار شدن و نمیدانم آدمِ منظم بودن آماده بسازد، اول برای شناخت خودتان و درمان خودتان کوشش میکنند. مینویسند تا شما زندگی را به خودتان سخت نگیرید،
مینویسند که ناامید نشوید، که دردهای خودتان را شناسایی کنید و به درمان آن بشتابید.
چطور میتوانیم وقتیکه از سلامت روان برخوردار نیستیم به پولدار شدن فکر کنیم؟ به منظم بودن فکر کنیم؟ و هزاران مسئلهی دیگر!
پس اگر در سدت شناخت خودت و درمان خودت استی و میخواهی جهان را از دیدگاهٔ دیگر و از پنجرهٔ دیگر به تماشا بنشینی من برایت کتابهای هاکان منگوچ را پیشنهاد میکنم!
✍️الماس
@almas_55s
هر آنچه را که دوستش داری روزی از دست خواهی داد، اما در نهایت عشق به شکلی دیگر وارد زندگیات خواهد شد.
|مسیـر|
سکوت انبوهی برگهای نارنجی خبر از رفتن پائیز را میرساند.
و بوی خوشِ نارنگیهای نارنجی خبر از آمدن زمستان.
زندگی همینست اگر آدمِ برود، آدمی دیگری در زندگیتان خواهد آمد حتی بهتر از آدمِ قبلی.
اگر چیزی را از دست دهید، چیزی بهتری برای شما ارزانی خواهد شد. حتی قشنگتر از چیزی قبل!
اگر فصلِ برود، فصلِ دیگری جایگزینش خواهد شد، حتی روحنوازتر از فصل قبل.
پس هیچگاه از اینکه آدمِ، چیزی، فصلی…جامه عوض میکنند دلخور نشوید.
در کتاب «چهکسی پنیر مرا جابجا کرده است» دقیق روی همین موضوع اشاره میکند.
اینکه شما در طول زندگیتان هیچچیزی را از دست نخواهید داد، فقط آن چیزها با جامهی دیگری و یا در مکانِ دیگری چشم به راهٔ شما است.
پس امیدتان را از دست ندهید و آنقدر دچار چیزی، دلبندِ آدمِ و وابستهی فصلِ نشوید.
جریانِ زندگی همانند دریا است!
خودتان را در جریانِ دریا رها کنید. نه اینکه هیچ تقلای نکنید و از دیدن اطراف دریا و عمق دریا لذت نبرید!
بگذارید دریا شما را با خود ببرد و کاری شما فقط لذت بردن از مسیر است و چیزیکه در آخر نصیبت میشود هم یکمشت خاطرات و یادگار از مسیر است.
پس از زندگیات، از جریانِ زندگیات و از مسیریکه طی میکنی با تمام رفتنها و آمدنهای که با چشمِ سر شاهدش استی لذت ببر!
✍️الماس
فقط یک روز دیگر!
اینجا رفته از همراهٔتان الماس با لایکهای قشنگتان حمایت کنید.
پیشاپیش ممنون مهرورزیتان.🫀🫂
«از هیچ بهدنیا آمدیم و هیچ از دنیا میرویم.»
همچنان که میخواستم در صفحاتمجازی بالا پایین بروم با پروف سیاه و اعلان فاتحهای یکی از نزدیکترین دوستانمان روبرو شدم.
بهمعنای واقعی کلمه قلبم فرو ریخت!
همیشه همینگونه بودهام!
یک دختر احساساتی.
چند قطره اشک سمج از گوشهای چشمم سُر خورد و بنا به جمعیت که اطرافم نشسته بودند و با هم خشوبش داشتند بهقطرههای بعدی مجال ندادم و با نوک انگشتم پاکشان کردم.
باعجله بهسوی تختبام یا همان پاتوق همیشگیام پناه بردم، گوشهای همیشگی نشستم.
با خود گفتم چقدر که من این زندگی را زندگی نکردهام.
مگر مرگ خبر میدهد؟!
ناگهان چون بادبهاری میآید و تورا مانند برگ خزانی باخودش میبرد!
چهرهای همیشه رنگپریدهام را در شیشهی سیاهی تیلفون وارسی کردم؛ چقدر که پیرتر و خزانتر از یکسال پیش بهنظر میرسیدم.
گویا منِ بیستساله، چهلسال عمر کرده باشم.
در این میان بهشدتِ اشکهایم افزوده شد و برای اولینبار خواستم به زندگی و دنیا با چشم دیگر و جهانبینی دیگری نگاه کنم.
هیچوقت اینچنین احساس پوچی برایم دست نداده بود!
بهآسمان نیلگون خیره شدم، به آپارتمانهای قشنگ و زشت، به آدمهایکه از کوچه گذرمیکردند و خدا میدانست در دلشان چه میگذرد، بهاطفالهایکه بیریا و از تهِدل میخندیدند!
آنوقت من شش ماهٔ تمام میشود در گوشهٔ دنج اتاق بسترهام را پهن کرده و حتی از روشنای چراغ هم بیزار شدهام!
خواستم برای یکبار هم که شده برخیزم و زندگی کنم!
شمردهشمرده قدم بزنم و با ولع آکسیجن را وارد ریههایم کنم.
با عزیزانم بخندم، عشق بورزم و از همه مهمتر معدهام را مهمان یک گیلاسچایی خوشعطر و طعم با انواع میوههای خشک کنم.
برای آرامش روحم کتابهای قشنگ بخوانم و با موزیک دلخواهم رقص کنم.
واقعاً میخواهم پیش از مردن زندگی کنم!
13-September
4:24pm
**هر روز به تابوت آرزوهایم مینگرم و عاجزانه آنها را در آغوش میکشم.
نه آنها از من دل میکَنند و نه من از آنها…
هر شب مجادلهی میانِ من و من رخ میدهد.
به دخترِ دردمند و عاجزِ درونم میگویم آرام باشد، اینقدر اشک نریزد و اینقدر به خودش سخت نگیرد.
مگر همه به این عقیده نیستند:
که میگذرد؛ همهچیز میگذرد!
هر شب برایش لالای میخوانم تا راحتتر بخوابد و اینقدر رویاها و اهدافهای نصف و نیمهاش را به سرش نکوبد.
هیچ!
درِ گوش سنگ که بحرفی:(
زیر چشمانش حلقهی سیاه افتاده است.
کمرش با کمر مورچه مو نمیزند.
وایی از قلبش نپرس!
آخر ما که تنها ظاهرش را میبینیم و قضاوت میکنیم.
قلبش به پرندهٔ زخمیِ میمانست که بچههای سرتق محله با سنگ به بالش کوبیده باشند.
دور خودش میپیچید و هی تقلا میکرد کسی به دادش برسد.
تا مبادا بالهایش را از دست بدهد.
او درد داشت، عمیقاً درد داشت و اگر متجرب شده باشید دردها از طرف شب بیشتر میشود.
هر شب نالانتر و رنجورتر از شبِ گذشته است.
هر شب لاغرتر و بدحالتر…
چه کاری از دستش بر میآید؟!
او در این جامعه فقط یک دختر است.
دختریکه بلد نمیشود نخندد،
دختریکه نمیقبولد از آرزوهایش دل بِکَند.
گاهی فکر کردهاید کار به کجا خواهد رسید؟!
منِ که ممکن بود سالِ آینده از دانشگاه فارغ بشوم حالا گوشهی دنج خانه لم دادهام.
ترسو شدهام قرار است منبعد اهدافم را محکمتر در آغوش بگیرم تا کسی دزدی نکند، اشخاصها و چیزهای با ارزشم را چهار دستوپا میچسپم.
آخر ترسو شدهام از بس از من سرقت شده است که دیگر نمیدانم، نمیدانم هنوز هم چیزی برای پنهان کردن باقی مانده است یا خیر!
الماس**#درد_نوشت
**برایتان همیشه مینوشتم کلمات جادو میکنند، حالا با عمق وجودم حسش کردم!
الحق که کلمات جادو میکنند!**
ملت عشق را با عشق به اتمام رسانیدم.
شاید به عقیدهی خیلیها نویسنده خیلی در روایت بعضی حقایق غُلو کرده باشد.
اما از زیبای و روانی نوشتارش نمیشود منکر شد.
همهی ما محللِ هستیم که در محلولِ عشق حل شدهایم.
معجانِ که التیام و تسکین میبخشد دردها و زخمها را.
پادزهرِ که کدورت و نفرت را از اجتماع ریشهکن میکند و ما را به عشق متوالی نزدیک و نزدیکتر میسازد.
بیهوده نیست که میگویند عشق شفا میبخشد.
همهیمان از ازل با نور عشق متجلی شدهایم، در دنیا همهچیز با عشق آغاز و با عشق به اتمام میرسد.
ولی تبهمات و شایعاتِ نیز موجود است!
هر زمان حرف از کلمهی عشق بهمیان میآید پنجرهٔ ذهنمان به ظن کشیده میشود.
ابهاماتِ که شنیدهایم از پسِ کلهیمان سرک میکشد و مطلقاً روابط پسر و دختر را تجسم میکنیم.
اما خیر!
عشق دریای خروشانِ است که در آن شناوریم، بعضیها از طعمهی کوسهها شدن هراس دارند و در همان بالا بالاها میمانند ولی بعضیها بیپروا شنا میکنند و عمق میگیرند.
عشقِ که ما را به الله منزه نزدیک میسازد.
عشقِ که از ازل وجود داشته و تا ابد ادامه خواهد داشت.
عشقِ میان فرزند و مادر، عشقِ میان انسان و حیوان، و از همه مهمتر عشقِ میان الله و بنده!
در دنیا مهم ظاهرمان نیست؛ مهم جوهرهی است که در درونمان وجود دارد.
مهم عشقی است که قلبمان را تصرف کرده است.
مهم ذاتِمان است که نیکو و اشرفالمخلوقات آفریده شدهایم.
چیزیکه مرا مجذوب خود ساخت این بود که ما انسانها در عین حال که بهترینِ بهترینها هستیم؛ پستترینِ پستترینها نیز هستیم.
این بر میگردد به کردار و اعمالمان که چه از خودمان بروز میدهیم.
نوت: بنده دخترِ احساساتیِ هستم، بیش از حد!
تا پایانِ ۵۰۸ صفحه خندیدم، اشک ریختم، هیجانی شدم، نخوابیدم ولی، خیلی درسهای بکری را متصرف شدم.
با هر قاعده و با هر حکایت قلبم منور و منورتر میشد.
آدمِ هستم که کتابها، فلمها، سریالها و سخنها خیلی بالایم تأثیر میگذارد.
درس و اندرزهای آموختم که ملزوم دانستم با شما همراهانِ خوب و همیشگیام در میان بگذارم.
اینکه در هیچجای زندگی از عاشق شدن و غرق شدن در دریای عشق نهراسید و هیچوقت برای ترک کردن بعضی روابط و بعضی چیزها و همینطور برای شروع کردن بعضی روابط و بعضی چیزها دیر نشده است!
یکبار به دنیا میآیید و در جستوجو و کاهوش عشق واقعی(خداوند) بشتابید که همانا جلایش این عشق در آیینههای ما انسانها منعکس شده است.
خودتان را دریابید!
با خودتان رو راست باشید و زندگی را زندگی کنید.
غرق شوید
هیچ شوید
و به نیستی برسید!
✍️الماس
•ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ᴛᴏ - @romantic_gif_4u
•ᴀʟʟ ᴛʏᴘᴇ ᴏғ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ ᴅᴘz.
•ᴄᴏᴜᴘʟᴇ ɢɪғs,ᴄᴏᴜᴘʟᴇ sᴛɪᴄᴋᴇʀs,ᴀɴᴅ ᴀʟʟ.
❥︎𝐎𝐰𝐧𝐞𝐫 ➪ @Ikku2311
⊱━━━━━━━━━━━━━━━━━━━⊰
Last updated 5 Tage, 3 Stunden her