Motivasi - Renungan - Nasihat
Last updated 2 weeks, 6 days ago
ناموس
Have a great night
I love yall
وقتی یه خانوم حرف میزنه دهنم بسته میشه گوشام باز میشه
به این میگن 𝓯𝓻𝓮𝓪𝓴𝔂
تا فهمیدن چنل دیلیه لفت دادن اساتید
شنبه خبراییه
## حدیث فریکی و گوجه لرزان
قال رسول فریکی:
روزی بود که حضرت فریکی، فریک الحجج، در کوچه بازار مشغول گشت و گذار بود. چشمش به جوانی افتاد که پوستش به سیاهی شب و لبخندی به قرمزی گوجه بود. جوان با لذت مشغول خوردن گوجه ای بود، اما طرز خوردن گوجه اش عجیب بود. او با هر لقمه گوجه، باسنش را نیز به طور موزون و ریتمیک می لرزاند. گویی در حرکتی ناخودآگاه، آهنگ خوردن گوجه با لرزش باسنش هماهنگ بود.
حضرت فریکی با تعجب به جوان خیره شد. این صحنه ی عجیب، ذهنش را به خود مشغول کرده بود.
"ای جوان! چرا با خوردن گوجه باسنت را می لرزانی؟" فریکی با لحنی مهربان اما کنجکاو پرسید.
جوان لبخندی به فریکی زد و گفت: "ای بزرگوار! این رسم ماست. در سرزمین ما، گوجه و باسن، دو برادر دوقلویند و به هم تعلق دارند. هرگاه گوجه ای می خوریم، باسنمان به رقص و پایکوبی در می آید."
حضرت فریکی که از این حرف عجیب تعجب کرده بود، اندکی فکر کرد و سپس گفت: "اما... این روش، عجیب و غریب است. آیا مردم سرزمینتان از این عمل خوشحالند؟"
جوان با افتخار گفت: "البته! هرکس که گوجه می خورد، باسنی می لرزاند! این رسم، سنت ماست و ما به آن افتخار می کنیم."
فریکی با لبخندی گفت: "من می فهمم که سنت ها قابل احترامند، اما شاید بهتر است که این سنت را کمی تغییر دهیم. من فکر می کنم همه مردم باید بتوانند باسنشان را بلرزانند، حتی اگر گوجه نخورند. چرا فقط مردم سرزمین شما از این لذت برخوردار باشند؟"
جوان با تعجب به فریکی نگاه کرد. "ای بزرگوار! این نمی تواند درست باشد. باسن تنها با خوردن گوجه می لرزد. این یک راز قدیمی است."
فریکی با صبر و حوصله گفت: "رازها برای شکسته شدن هستند. به من اجازه بده به تو چیزی بیاموزم."
فریکی با حرکتی ناگهانی ، باسنش را با تمامی وجود لرزاند. صدای لرزش باسنش در تمام کوچه پخش شد.
جوان با دهانی باز به فریکی خیره شد. او تا به حال چنین چیزی را ندیده بود. فریکی با لبخندی گفت: " تو می بینی ؟ من بدون خوردن گوجه ، باسنم را می لرزانم. رازی که تو می گویی ، راز نیست . هر کسی می تواند باسنش را بلرزاند. این یک قدرت درونی است."
جوان با شادی به فریکی نگاه کرد. "ای بزرگوار! تو حق با تو است. من این را فهمیدم. "
فریکی با لبخندی گفت: " این است . همه مردم باید بلرزانند! "
جوان با شادی و لذت ، باسنش را لرزاند. او با هر لرزش ، به فریکی نگاه کرد و لبخندی می زد. فریکی نیز با لبخندی به او نگاه می کرد و می دانست که درس عظیمی به جوان آموخته است.
Motivasi - Renungan - Nasihat
Last updated 2 weeks, 6 days ago
ناموس