The last great revolution.

Description
رژ قرمز ماسیده شده بر لبه‌ی یک ماگ سفید.
@GreatDovebot
Advertising
We recommend to visit

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند..💕

ارتباط با ادمین کانال👇
@khodshenasivo_comment

Last updated 3 days, 18 hours ago

Last updated 8 months ago

﮼ظاهرا چشم شما میل به کشتن دارد...
شعور داشته باشید، با منبع کپی کنید

Last updated 2 months ago

1 week, 6 days ago

بگو به آن که می‌خواهد:
این پسر من است، در حالی که او را از جسم خود نزاییده‌ام
این وطن من است، حال آن که مرزی برایش نشناخته‌ام
این اشغالگر من است، حال آن که در برابرش فریادی نزده
و سنگی نینداخته‌ام
خونش را بریزید
بکشیدش
اما به شرطی که میان بازوان من بیفتد.
-محمد الماغوط

2 weeks, 3 days ago

هر کجا غم نیست آنجا زندگانی مشکل است
زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون.

1 month ago

I don’t know how, but it was the way I realized I was freezing. Sitting at the desk, watching everyone fade away while I was stuck in my chair, I felt the heaviness in my chest, trying to ignore it. I had known this day would come for a long time, but I decided to pretend it wouldn’t. Tears on my cheek froze, and I smiled as they broke and fell onto the table. I couldn’t help but feel my heart slowing down as I welcomed death. When she elicited respect from me, my heart fell silent as a sign of reverence.
I wanted to thank her, but my tongue was frozen. I gave her a look of appreciation as she drew my soul out of my pain, trying to feel her warmth on my skin. She smiled at me, but I couldn’t see it—she was fading away, and so was I.

-aa

1 month, 1 week ago
1 month, 1 week ago

سلام، خسته نباشید. این دور و بر ها می‌گفتند شما کتاب می‌فروشید. چه می‌دانم آقا، همان چیز ها که فیلسوف‌ها و افسرده‌ها دوست دارند. یکی از همان ها آدرس شما را به من داد. می‌گفتند دیوانه شده. نمی‌دانم آقا، به نظر من که فقط گم شده بود؛ شاید هم چیزی را گم کرده بود.…

1 month, 1 week ago

-چیزی می‌خواهی؟
نمی‌دانم، چیزی می‌خواهم؟
بوی آفتاب در کافه پیچیده و صدای پاشنه‌های کفش کافه‌دار روی مغزم دور می‌زند. دست‌هایم را روی میز می‌گذارم و پنجره را با نگاه خیره‌ام آلوده می‌کنم. چیزی می‌خواهم؟ انگشتانم را روی میز می‌کشم، غبار خفیف نشسته روی میز را به مهمانی سرانگشتانم می‌برم و سعی می‌کنم به سوزش چشمانم که ناشی از سرکشی گرد و غبار است توجهی نکنم.
-چای دارید؟
کافه‌دار چیزی نمی‌گوید، صدای پاشنه‌هایش را درمی‌آورد و ناپدید می‌شود. آفتاب کمی تکان می‌خورد و مستقیم روی صورتم می‌افتد. فضولی‌اش گل کرده. چه می‌خواهی ببینی؟ من چه می‌خواهم؟ نگاه برنده‌ای نثارش می‌کنم که چشم‌هایم را حتی بیشتر از قبل می‌سوزاند. قطره اشکی که انگار سال‌ها منتظر این لحظه بوده، با کنجکاوی از گوشه‌ی چشمم بیرون می‌زند. بلند می‌شوم و از کافه خارج می‌شوم. هیچکسی این دور و بر نیست، فکر می‌کنم نزدیک ترین موجود زنده‌ تا فرسخ‌ها همان کافه‌دار باشد. چشم می‌گردانم. یادم نیست سر و کله‌ام چگونه اینجا پیدا شده. روشنایی روز امید پنهان بودن ماشینم را از بین می‌برد. تا چشم کار می‌کند آسفالت است و خاک. به کافه برمی‌گردم. چای هنوز آماده نشده. به سمت بار می‌روم و چند بار پشت سر هم زنگ را می‌زنم. نمی‌آید. نه خودش، نه صدای پاشنه‌های کفشش. من چه می‌خواهم؟ نگاهم پشت بار را تفتیش می‌کند اما چیز نمی‌یابد. آن یکی چشمم یکباره به یاد می‌آورد که او هم قابلیت اشک ریختن دارد. خسته می‌شوم. ستاره‌های بالای سرم چشمک می‌زنند.
من چه می‌خواهم؟

-aa

3 months, 3 weeks ago

انگشت در حلقم کردم و تمام خرافاتی را که به عنوان اعتقادات به خوردم داده بودند را بالا آوردم، چیزی در من زنده شد به نام انسانیت.
-صادق‌هدایت

4 months, 2 weeks ago

I am afraid to own a Body
I am afraid to own a Soul
Profound—precarious Property
Possession, not optional

Double Estate—entailed at pleasure
Upon an unsuspecting Heir
Duke in a moment of Deathlessness
And God, for a Frontier.

-Emily Dickinson

4 months, 3 weeks ago

آویخته به گوشم جیغ می‌زنند. کی؟ چه شده؟ نمی‌دانم. صدای فریاد می‌آید. آن دور و بر ها گیتاریستی کلاسیک می‌نوازد و مرد تنهایی سرش را پشت سر هم به پیانو می‌کوبد. تو هم دیوانه شدی. من؟ مگر از عاقل بودن چه سودی عایدم شده؟ نت های پیانو خشن تر می‌شوند. منی که با هربار باز کردن چشمتان با تبر فرق سرم را شکافتید؟ سیم های گیتار یکی یکی در می‌روند. مگر من چه چیزی به شما بدهکار بودم؟ مگر سهم من از این همه شب بیداری و خون فشانی چه بود؟ صدای ناقوس کلیسا می‌آید و با هر ضربه کاردی به چشمانم فرو می‌رود. همان چشمانی که عمری بخیه‌های تحمیلیشان را شکافتم و تیمارشان کردم. مرد تنها از هوش رفته، فواره‌ی خون موهای مشکی کوتاهش را غسل می‌دهد و از صدای گیتارِ نوازنده، چیزی جز خورد شدن چوب به گوش نمی‌رسد. ناقوس کلیسا اره‌ای به دست می‌گیرد، روی گلویم می‌گذارد و تک‌نوازی ویالون را هنرمندانه و بی‌رحمانه شروع می‌کند. مردم رهگذر، تبر به دست و به امید رستگاری، کار ویالون‌نواز را راحت‌ تر می‌کنند و از او لطف و رحمت خداوند را می‌طلبند. راستی خدا کجاست؟ و با این شیطان‌پرست‌های خون‌خوار نفرین‌شده چه سر و کاری دارد؟ ویالون‌نواز آرشه را هنرمندانه حرکت می‌دهد اما با وجود تبر ها، ذهن متلاشی شده‌ی من همچنان کار می‌کند. چرا خفه نمی‌شوی؟ اگر من خفه شوم تک نوازی هم متوقف می‌شود. حیف است. راست می‌گوید. برخی نمایش ها قیمتشان مرگ است. می‌ارزد. بگذارید بنوازد.
-aa

6 months ago

It seems either way it makes you mad.

We recommend to visit

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند..💕

ارتباط با ادمین کانال👇
@khodshenasivo_comment

Last updated 3 days, 18 hours ago

Last updated 8 months ago

﮼ظاهرا چشم شما میل به کشتن دارد...
شعور داشته باشید، با منبع کپی کنید

Last updated 2 months ago