از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند..💕
ارتباط با ادمین کانال👇
@khodshenasivo_comment
Last updated 2 weeks, 3 days ago
﮼ظاهرا چشم شما میل به کشتن دارد...
شعور داشته باشید، با منبع کپی کنید
Last updated 3 months, 2 weeks ago
نفس نمیکشید. پرسیدی: «چه کارش کنیم؟» کاریاش هم میشود کرد؟ چهل روزی هست این گوشه افتاده. دارد متلاشی میشود.
«ببریم خاکش کنیم. خدا را خوش نمیاید.»
«اگر زیر خاک نفس کشید چه؟»
میخواهم سرت فریاد بکشم. حرفهایت احمقانهاند. مگر مرده بعد چهل روز زنده میشود؟ اما نمیتوانم. من که نمیدانم، شاید بشود. چشمهایت هم برای زمختی فریاد زیادی ظریفند.
«اگر نفس کشید درش میآوریم.»
رضایت نمیدهی. «شاید خفه شود.»
«همین حالایش هم مرده.»
«شاید زنده شود.»
«نمیشود.»
«اگر شد چه؟»
کنارش خوابیدی و چشمهایت را بستی. کاش هردویتان با هم مرده بودید. زبانم را گاز گرفتم. هوای بیرون استخوان سوز بود. این بیرون خاکش کنیم، سردش نمیشود؟ مرده. به خدا مرده. نمیدانم چرا باورش این اندازه سخت بود. چشم گرداندم تا جای مناسبی پیدا کنم. فریاد زدم: «همینجا کنار خودت خاکش میکنم. اگر نفس کشید، زنگ بزن. میآیم نجاتش بدهیم.» بیل را برداشتم و به جان خاک افتادم. نمیدانم چقدر طول کشید. به خودم آمدم. دو قبر پیش رویم بود. یکی را پر کردم. به داخل خانه برگشتم.
«مطمئنی؟»
«مرده را باید خاک کرد.»
مطمئن نیستم چند سال گذشته، حسابش از دستم در رفته است. اما میدانم هر بار از جلوی در خانه رد شدم، دزدکی نگاهی به حیاط انداختم. میدانم با هر نگاه، تو را دیدم که کنار سنگ قبر گریه میکردی. هنوز امید داشتی نفس بکشد. من هم همینطور. تا این که خودت هم دیگر نفس نکشیدی. کسی هم نبود که سالها منتظر دوباره نفس کشیدنت باشد.
-aa
بگو به آن که میخواهد:
این پسر من است، در حالی که او را از جسم خود نزاییدهام
این وطن من است، حال آن که مرزی برایش نشناختهام
این اشغالگر من است، حال آن که در برابرش فریادی نزده
و سنگی نینداختهام
خونش را بریزید
بکشیدش
اما به شرطی که میان بازوان من بیفتد.
-محمد الماغوط
هر کجا غم نیست آنجا زندگانی مشکل است
زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون.
I don’t know how, but it was the way I realized I was freezing. Sitting at the desk, watching everyone fade away while I was stuck in my chair, I felt the heaviness in my chest, trying to ignore it. I had known this day would come for a long time, but I decided to pretend it wouldn’t. Tears on my cheek froze, and I smiled as they broke and fell onto the table. I couldn’t help but feel my heart slowing down as I welcomed death. When she elicited respect from me, my heart fell silent as a sign of reverence.
I wanted to thank her, but my tongue was frozen. I gave her a look of appreciation as she drew my soul out of my pain, trying to feel her warmth on my skin. She smiled at me, but I couldn’t see it—she was fading away, and so was I.
-aa
سلام، خسته نباشید. این دور و بر ها میگفتند شما کتاب میفروشید. چه میدانم آقا، همان چیز ها که فیلسوفها و افسردهها دوست دارند. یکی از همان ها آدرس شما را به من داد. میگفتند دیوانه شده. نمیدانم آقا، به نظر من که فقط گم شده بود؛ شاید هم چیزی را گم کرده بود.…
-چیزی میخواهی؟
نمیدانم، چیزی میخواهم؟
بوی آفتاب در کافه پیچیده و صدای پاشنههای کفش کافهدار روی مغزم دور میزند. دستهایم را روی میز میگذارم و پنجره را با نگاه خیرهام آلوده میکنم. چیزی میخواهم؟ انگشتانم را روی میز میکشم، غبار خفیف نشسته روی میز را به مهمانی سرانگشتانم میبرم و سعی میکنم به سوزش چشمانم که ناشی از سرکشی گرد و غبار است توجهی نکنم.
-چای دارید؟
کافهدار چیزی نمیگوید، صدای پاشنههایش را درمیآورد و ناپدید میشود. آفتاب کمی تکان میخورد و مستقیم روی صورتم میافتد. فضولیاش گل کرده. چه میخواهی ببینی؟ من چه میخواهم؟ نگاه برندهای نثارش میکنم که چشمهایم را حتی بیشتر از قبل میسوزاند. قطره اشکی که انگار سالها منتظر این لحظه بوده، با کنجکاوی از گوشهی چشمم بیرون میزند. بلند میشوم و از کافه خارج میشوم. هیچکسی این دور و بر نیست، فکر میکنم نزدیک ترین موجود زنده تا فرسخها همان کافهدار باشد. چشم میگردانم. یادم نیست سر و کلهام چگونه اینجا پیدا شده. روشنایی روز امید پنهان بودن ماشینم را از بین میبرد. تا چشم کار میکند آسفالت است و خاک. به کافه برمیگردم. چای هنوز آماده نشده. به سمت بار میروم و چند بار پشت سر هم زنگ را میزنم. نمیآید. نه خودش، نه صدای پاشنههای کفشش. من چه میخواهم؟ نگاهم پشت بار را تفتیش میکند اما چیز نمییابد. آن یکی چشمم یکباره به یاد میآورد که او هم قابلیت اشک ریختن دارد. خسته میشوم. ستارههای بالای سرم چشمک میزنند.
من چه میخواهم؟
-aa
انگشت در حلقم کردم و تمام خرافاتی را که به عنوان اعتقادات به خوردم داده بودند را بالا آوردم، چیزی در من زنده شد به نام انسانیت.
-صادقهدایت
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند..💕
ارتباط با ادمین کانال👇
@khodshenasivo_comment
Last updated 2 weeks, 3 days ago
﮼ظاهرا چشم شما میل به کشتن دارد...
شعور داشته باشید، با منبع کپی کنید
Last updated 3 months, 2 weeks ago