به دور از دغدغه های اطرافمون به کصخل بودن خودمون میخندیم
Last updated 1 week, 6 days ago
Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com
Last updated 2 months, 1 week ago
آیا حد و حدودی از هرجهت برای انسان قابل تصور اید؟ برای من چه؟ چهبسا نوشتنهایم (نوشتنها! و نه نوشتهها) که در همهی آنها صحنههای کوچک و دلفریبی پیدا میشود موجب اعتیادتان شده، به هر حال آدم موم است و به هر چیز ناشایست و سطح پایین بیشتر از چیزهای شایسته خومیگیرد. در انحراف لذتی مرگآور پنهان است و آدم، حتی سختترین تیرهاش، میتواند خیلی زود از راه و روش سختگیرانهای که با آن تربیت شده کجروی کند.
سلام دوست عزیزتر از جانم؛
هرچه میگذرد پیمیبرم از نوشتن این نامهها هیچ قصد مشخصی ندارم غیر از آن چند کلمهی بالا. طوری است که انگار «لب» اول به خنده باز میشود، و بعد «مغز» دلیل ِ خنده را فراموش میکند. لب بلاتکلیف میماند چون مغز هنوز در حال یادآوری است. ارتباطی یکجانبه. اما یادآوری چه چیزی؟ و حالا بله، از بیپناهی ِ شنونده خنده بیشتر و بیشتر میشود، درواقع شلیک میشود، هنوز بیهیچ معنایی، چون مغز به یاد نیاورده. باید با سماجت بیشتری فاصلهام را (فاصلهای بیاهمیت) با چینش ِ جدید کلمات حفظ بکنم، فاصله از زبان ِ روز باعث میشود انسان از زمانهی خودش کنده شود، چون هر عصر، و همیشه فقط همان عصر، بدترین عصر برای نویسنده است. تنها با فرار از زبان است که امکان خروج از زمان وجود دارد. کسی که همیشه، و اکثرا، با مردگان، یعنی در متون، سیر میکند زبان او رفتهرفته الکن میشود و برای امور روزمره و ضروری نمیچرخد. لابد این مار را طوری پرورش داده که خارج از هر چیز بهدردبخور تنها برای هرزگی در زمان میگرداندَش، چه گردش ویژهای! هر چه بیشتر برایتان مینویسم به این نتیجهی لذتبخش میرسم که زندگیام را، و حتی نوشتن را، برای تجربهی نوعی مسخرگی یا تُف میخواهم، و ادامه دادن هر فعلی جز لجبازی و دهنکجی به خود آن فعل هدف والایی ندارد. ولی لجبازی؟ کسی اینجا نیست، بله لجبازی! نمیتوان به چیزی بیاعتنایی کرد وقتی آن چیز کوچکترین اطلاعی از وجود آدم ندارد؛ آن چیز است که به آدم بیاعتنایی میکند. در واقع چطور میتوان به مفاهیم بیاعتنایی کرد در حالی که مفاهیم نمیاندیشند بلکه به آنها میاندیشند. آنها مثل خدایان اطلاعی از وجود ما ندارند. آیا مرگ و بودن پیشاپیش بیاعتنا نبودهاند؟ یا میشود گفت این دو زالو، که هر دو فقط از خون حیوان میمکند و چیز درخوری جز همان خون تحویل نمیدهند اصلا دارای خصلت اعتنا نیستند تا آن را روی زندگی بیندازند. امروز مثل همیشه روی تختم دراز کشیده بودم که از پنجره نگاهم به کوچه افتاد. پیرمردی بیشرف، آشغالی به تمام معنا، در کوچه ایستاد، خم شد و چیزی را با انگشتهایش از زمین بلند کرد و بعد سرآستینش را به صورتش مالید و رفت. نفرت غلیظی از مرد پیدا کردم، دوست داشتم او را که باعث تمام ناکامیهایم در زندگی است بکشم، چون مرد در کوچهی خلوت چیزی را بلند کرد و دوباره سر جایش گذاشت و آستینش را به صورتش مالید. چه خَم بود و چه چرک بود. پیر خرفت، کثافت به تمام معنا، آشغال ِ مجسم! با توجه به جدیت و دلخوریهای لطیفتان گاهی به شما حق میدهم جوابم را ندهید اما این حق را هم برای خود قائل بودهام که هرباره مقداری بیشتر بر یکدندگیام در به انجام رساندن کاری که آغاز کردهام اضافه کنم. مادامی که در نظر بگیریم خیلی چیزها بهخودی خود اتفاق میافتند پس تنها با افراط بر یکدندگی میتوانیم احساس عجز خود را به وقفه بیندازیم. میبینید که با این ترفند میشود اندکی به زندگی آری گفت. و فکر میکنم متوجه هستید نوشتن یک نامهی بیسروته، آن هم در قرن ۲۱، مثل خم شدن، و خم بودن و چیزی را بلند کردن، عمل دور از نزاکتی است، چه رسد به نوشتن دهها نامه که همهی آنها جز در زیادهگویی، دهنکجی و توهین مسئلهی مشترک دیگری ندارند. بنابراین دوست عزیزم چرا من نتوانم با این کلمات هر کاری که دلم میخواهد با شما و با شخصیت مسخرهی خودم انجام دهم مادامی که در تمام این مدت کوچکترین اعتراضی به موضوع نامهها نکردهاید. آن چند باری هم که شما را دیدم اشارهای به نامهها نکردید، و فقط شمرده شمرده با جملاتی که از قبل جمعوجور شده بود دربارهی نوعی تنفس حرف زدید. تنفسی آرام، بدون فشردن انگشتها و سفت کردن عضلات... وای خدایا. من علاقهای به تنفس بیمزهی شما ندارم، جز این است که با رفتارتان دستم را برای هر حرکت در نوشتن، در به خنده کشاندن و در خود را روی زمین غلتاندن بازگذاشتهاید؟ همین حالا دو قطره اشک را از گونهام پاک کردم چون در کلمهی غلت هیچ چیزی نیست. و اگر این کار را نکنید، یعنی اگر فقط بخواهید محض انجام واکنشی کوچک جلو ارسال نامهها را بگیرید اطمینان دارم درلحظه پیخواهید برد من را به هدف مشخصام یعنی لجبازی ِ بیشتر در ارسال نامهها رساندهاید؟ داشتن یک هدف مشخص برای انسانهای موفق بسیار ضروری است. بنابراین دوست عزیزتر از جانم شما در هر صورت بازندهی این بازی کوچکاید؛ چه قصد بازی داشته باشید یا نه. و من این سبک را از زاد و ولد الهام گرفتهام که در آن اگر اسپرم حسابشده به سمت هدف شلیک شود، و بهوقت این شلیک مغز به یاد بیاورد، تنها تفاوتش با شلیک هوایی در نوع ِ شکست است: شکستی کوتاه، و شکستی کشدار... مثل تفاوت خمیازه و خواب.
وقتی ندیمههای باکره و سیاهپوش
از صومعه بیرون شدند،
بخار ِ سرد ِ زمستان
از کف ِ پاها تا آسْمان رفت
و ماه، چهرهی شکاکاش را به زمین دوخت
و چکچکهها گفتند: آنجاست، شیخِ ما آنجاست.
و ندیمهی باکره خندید.
اینجا سال چهارصد وُ هشتاد وُ هفت ِ شمسی است،
و تو شیخ عبدالقادر گِیلانی هستی،
و من شیخ عبدالقادر گِیلانی را دوست دارم.
یا غوث تو حمالة الصَدرم نیستی مگر؟!
تکرر ِ خواهش پستانهایی؛
که تنها در رمضان مینوشیاش؟!
سرانگشتانت انگشتانههایم
و بَر ِ پاها بر دوشات
محیّالدینام، احیایم کن، آبم ده
ای غوث ای غوث، بندهی زن، بَندی ِ من
بر چال چانهات تاب-زن-ام
که طبطبهی فریادهای لذت،
تا شکّاکیت میرود و باز نمیگردد.
ای تب ای تب،
تنها صدای درونم،
خواهش معلّق وُ بیمارگونهام،
مگر تو شیخ قادرم نیستی؟
بلند شو، بچرخ، لَه بزن
حمالة الصَدرم، حمال الحَطبام، حمال الحَبَلام
حمّال ِ جوهرهی من
مگر شیخ قادرم نیستی؟
برخلاف حسن زیرک که تا پنجاه سالگی شیر خورد، میگویند شیخ عبدالقادر گیلانی رمضانها پستانهای مادرش را نمیگرفت. یک بار هم شیخ عبدالقادر گیلانی گفته بود: «پاھایم بر روی دوش تمامی اولیاست.» و بعد اولیای زمانه جملگی جمع شده، شانهها را به کف پاهای شیخ مالیدند.
مادرم هیچوقت به رانندگی پدرم اعتماد نداشت، البته به هیچ چیزش اعتماد نداشت، حق هم داشت. با هر دستانداز یک بار نام پدرم را بلند صدا میزد و دوبار نام مرد دیگری را نرمتر: آخ غوث گیلانی، آه غوث گیلانی.
اگر انگشت اشاره دست راست را به انگشت اشاره دست چپ برسانی، بعد از لحظاتی، بیآنکه تصمیم دومی گرفته باشی انگشت شست دست چپ، به انگشت شست دست راست میرسد، به این معنی که با دست چپ همان کاری را کردهای که با دست راست. نه، نه، چون اول انگشت اشارهی دست راست بوده…
اگر انگشت اشاره دست راست را به انگشت اشاره دست چپ برسانی، بعد از لحظاتی، بیآنکه تصمیم دومی گرفته باشی انگشت شست دست چپ، به انگشت شست دست راست میرسد، به این معنی که با دست چپ همان کاری را کردهای که با دست راست. نه، نه، چون اول انگشت اشارهی دست راست بوده که خود را آرام آرام به چپ پیش برده و حتما، و احتمالا، و قاعدتا، «گولخورده» در لحظاتی بی هیچ فکر ِ از پیش تعیین شده در معرض تصمیمی آنی، خود را به انگشت شست دست راست رسانده و بله اگر انگشت اشاره دست چپ دچار این فعل سطحی شود آیا برای انگشت بیچاره و از هرجا بیخبر شست دست چپ هم اینطور نبوده که به محض آنکه به خود بیاید ملتفت حرکات هممسلکانش شود؟ و تنها به دلیل وظایف جانانهی انگشت بودن گمان میکرده او هم باید کاری انجام دهد، و اگر انگشت اشاره دست چپ اینطور مصمم، اینطور حقبهجانب، در درون بسیار مستاصل، خود را به همتای راستش رسانده او هم لازم است خود را به همتای راستش برساند، چون چهبسا در زمانی که او در خواب و خیال خود بازیگوشانه به این سو و آن سو میغلتیده مغز تصمیمات مهمی گرفته و برای تمام بدن، برای کلیه، برای رودهها، از بزرگ تا کوچک، برای پلک سمت چپ و پلک سمت راست اعلام آماده باش کرده. و حالا به منظور انجام آن عمل خطیر، انگشت اشارهی دست چپ، هماهنگ، در نظم، با کل بدن بسیج شده، و او، بله انگشت شست دست چپ، درست که جا مانده ولی خیلی زود ملتفت اوضاع شده و خود را به آن بچهزرنگ ِ دست راست رسانده. حالا تمام انگشتهای دیگر آیا چارهای جز این دارند که قد راست کنند، یا کمر خم کنند، در خود فروروند و فرمان را، چیزی که هیچ از آن سردرنمیآورند، با نیروی ظریف و وظیفهشناسشان به انجام رسانند؟
نصف شب از خواب بیدار شدم و سن پدربزرگ مُردهام را دوبار حساب کردم.
صبح دیدم هر دوبار اشتباه کردهام.
دست چپم را به کمرم چسباندم و از چپ به راست بردمش. رسید.
ولی بار سوم هم اشتباه کردم.
سرم را از لایشان بیرون میآورم، تکان میخورم و بعد تکان نمیخورم. دلیلی ندارد وقتی میشود تکان نخورد تکان خورد.
هیچ پیوند رمانتیکی با آنچه مردم به سری که لای دو پا ایستاده دارند ندارم.
دستهایم را قلاب میکنم و پای چپ را از میانشان رد میکنم، مثل سوزنی که نخ میشود. اگر یک نخ باشم از شر نوشتن خلاص میشوم.
پس چطور فهمیدم که اشتباه کردم؟
نوشتن را، وسوسهی مضحکه شدن را، به تاخیر میاندازم.
نخ ِ ورّاج.
پدربزرگم مرده است و مادربزرگم بعدها.
ایستاده دارند ندارم؟
اگر سه انگشتم را روی شقیقهام فشار بدهم چرا نتوانم چهار انگشتم را روی شقیقهام فشار بدهم؟
اگر سه انگشتم را روی شقیقهام فشار بدهم چرا بتوانم چهار انگشتم را روی شقیقهام فشار ندهم؟
میگویند یک هوش مصنوعی فورا فرق اینها را میفهمد.
ولی او یک پدربزرگ مرده ندارد.
اگر خیلی خیلی پولدار بشوم دیگر اصلا نمینویسم.
چیست این سوزش ِ پهلو چیست؟
زادی وُ مُردی؟!
و وقتی مَردی/مُردی، چگونه کِشتی/کُشتی؟
_طوطی!
نمای آرواره:
زبان کوچکت مرغ.
بیزبانی در حین ِ زبان بودن:
محتوم ِ من ای محتوم ِ من ای محتوم ِ من
شیرهکش ِ محزونِ قرن ِ دست به کمر ایستاده
نمای مردی لوده، سبیل قیطانی، عصا به دست، کژ چشم
مردی از سدهی پیش
مردی که دانست آیندگان را چگونه بخنداند:
_ برای آیندگان دست دراز کن
_ برای آیندگان اندام باسمهایات را بکش
_ برای ما که ما باشیم قهقهه شو
_ برای ما عکسی زرد شو انگار که شاشیده باشی
اول روی پیکر خودت؛
بعد روی هیئت ما.
به نظرم میرسد همه چیز زیادی است: عکسها، اخبار، و راه رفتن ِ مردم وقتی کفشهایشان را روی آسفالت میکشند، یا روی زمین تف میاندازند و با اکراه میخندند. تنها آنچه این اطمینان را میدهد که گویا زندگیای هرچند بیرمق در جریان است، تصاویر مرگ است؛ مرگ ِ هر چیزی. با دیدن هر قتلعام ناگهان یادم میآید که مرگ میتواند زنده بودن ما را به نوعی اثبات کند.
من هستم! زیرا میمیرم.
سلام دوست عزیزتر از جانم؛
باتوجه به سابقهی دوستی طولانیمان که بیشتر آن در خیال سپری شده، و حتما کسی، و حتی خود شما، باور نخواهد کرد تنها سه بار همدیگر را ملاقات کردهایم، فکر میکردم از شوخی بامزهام لبخندی به لبتان بیاید، لبهای شما که من فکر میکنم، و شاید تجربه کردهام، یا خیال کردهام، که زیادی به الکل نزدیک میشوند. البته نه اینکه فکر کنید این موضوعات پیشپاافتاده نگرانم میکند، حتی ممکن است خوشحالم کند، چون فقط با مرگ یک دوست است که «دوستی» پابرجا میماند. مرگ چیزی بذلهگو و شوخوشنگ است و فقط یک بار با حماقتهای ریز و درشت ِ آدم برخورد جدی میکند. وقتی دوستی به آدم خیانت میکند و با مرگ دست میدهد، این خیال درست میشود که آن دوست شخصیت پررنگی داشته، تنها به این خاطر که مرگ ابدالاباد در جایگاه قدرت است. بله زندگی میمیرد، اما مرگ هیچگاه نمیمیرد، پس زیبایی حکم میکند آدم به آنچه دستنیافتنیتر است رو کند، ولی البته بد چیزی است که من همیشه طالب زشتی بودهام. حتما فکر میکنید آدم خودبینی هستم، بله هستم. مدتی است مدام یادتان میکنم، و خودتان هم میدانید که بعضی از یادها بر اثر یک اشتباه کوچک ِ زیستی یادهای سبکسر و هرزهای هستند، و باز میدانید که موجودی مثل من به دلیل بیدوستی ممکن است تصورات مسخرهای از خودش بیرون بکشد. نمیدانم چرا این نامهها را هر هفته به شما مینویسم و از احوالات بیوقارم باخبرتان میکنم، تعداد آنها دارد از حد اعتدال خارج میشود. شاید علت این است که بهکلی حوصلهام از زندگی نکبتبارم سررفته و دوست دارم جلو چشم شما خود را به خاک و خون بکشم و با چسبیدن به تصورات کودکانهام یقهی شما را بچسبم. در همان لحظه که این کار را میکنم میدانم گرفتن یقهی شما حرکت ابلهانهای است و بخشی از من ملتمسانه میخواهد مودب باشم. اما خداوند باریتعالی فقط یک صدا را در چنتهی آدم نکرده، بلکه بارها نشان داده جهت تفریح خودش سرکه و عسل را خوب با هم ترکیب میکند و اگر دو نفر سالها با هم مسابقه بدهند این احتمال وجود دارد که گاهی، و فقط گاهی، بخش ضعیف بر بخش قوی پیروز شود، و من وقتی آن یقهی اتو کشیده را گرفته بودم با دست راستم گرفته بودم، البته که دست چپ هم کمک میکرد ولی مسئله اصلا چپ و راست نیست بلکه این است که دست چپ برای حفظ آبروی خودش هم که شده ناچار است طوری وانمود کند که با وجود صاحبش ثبات رأی دارد، که اگر یقهی تمیز کسی را میگیرد حتما لازم است یقهی تمیز کسی را بگیرد. البته شما شاید ملتفت این طور مسائل باشید، اما آدمیزاد طوری است که چیزهای سادهتر را سادهتر فراموش میکند، انگارمیکند نیستند. بههرحال این موضوع هم مطرح بود که من در نهایت یقه شما را ول کردم و اگر تمام مدتی که شما را میشناسم در نظر بگیرید، گرفتن یقه تنها بخش کوچکی از ساعتها دوستی ما بوده، بخشی آنقدر کوچک که میتوانیم از آن صرفنظر کنیم. به هر صورت بعد از این دقایق چهکار میکنم؟ بله کمی دورتر میشوم، راستتر میایستم، انگار که موجود معقولی باشم، چند عدد بزرگ را با انگشت جمع میزنم، کمی خود را پرمشغله نشان میدهم، و شما و یقه خندهدارتان را هاج و واج ول میکنم.
۹/فروردین/۱۴۰۲
.
اگر بعد از برگشتن به خانه کتات را فورا آویزان نکنی و دستان محکوم را گره نزنی، و اگر چون پیرزنی لجوج کلمات تمهید و استقرا را بیدلیل، تماما بیدلیل بر زبان نیاوری؛ اگر که مثل هروئینی ِ از دسترفتهای با لولهای وُ سوراخ ِ دماغی سر را پایین نیاوری و از صفحهی کاغذ نقطه و ویرگول وارد نکنی؟
ایستادن و بازایستادن، در صفوف منظمْ کلمه چیدن، و مقداری به هر حرف نوک زدن، مثل دارکوب بر درختی سوخته تُکتُک کردن، در جهانی که هر صدایی، حتی کوتاهتریناش، بسیار بلند است: ایستادن و بازایستادن، و تکرار کلمات منسوخ ِ بیجربزه، چون پشهای بر تن مرده نیش زدن، یا ماری به دور خود پیچیدن، یا سوسکی به قطرات سم جهیدن، مثل عنکبوتی به دور خود تاریدن، یا مورچهخواری حروف را لیسیدن، یا چون قرقی بر کمر خود خط ِ باطل کشیدن، ای گشتن و ترس بیهیچ دلیل موجّه، دلیلی که بشود در ادارهای یا دفترخانهای، یا مدرسهای به مدیر خود توضیح داد، همیشه دست بر بینی گرفتن، اگر که بعد از برگشتن به خانه فورا کتات را نیاویزی و در فاصلهی آویختن و نیاویختن میل نوشتن نکنی، میلی بدَوی، بسیار بیمعنی، باری اضافه بر سازمان، و دستهایت را، نوک انگشتانت را بههم نمالی، و تا بیایی دست در این فساد کنی از بیدلیلی آن شوکه نشوی و خشم را که آن هم چون کلمات تمهید و استقرا بیفایده بر زبان جاری میشود جاری نکنی، اگر که یکباره از هم نپاشی و هرچه نام تو را دارد بسیار مقدس و پاک از زمین برنداری؟ هان! از دسترفته! گوسفندی که شکمبهی خود را میخوری!
چه خوب که تا حالا کاری از من چاپ نشده و مثل دیگران خودم را مضحکهٔ خاص و عام نکردهام، من سرتاسر زندگی بدبخت بودهام و بهنظر یکبار این بدبختی در جهت خوشبختیام عمل کرده، چون هرچه مینویسم مسخره و هر کاری که میکنم تکراری و مایهی شکست و عذاب بیشتر است. زنک بیدلیلی هستم که اینسو و آن سو برای خودم کشیده میشوم و حتی این کلمات هم که برای تحقیر است تلاش شکستخوردهی دومی است تا تحقیر بزرگتر را پنهان کند. آدم بهتر که سیگارش را بکشد و به در و دیوار زل بزند و خوشحال باشد که نوشتن او را مثل بقیه وسوسه نکرده، و اگر هم کرده در مقابل این وسوسه مثل یک دلقکماهی تاب آورده. هرچیزی بهتر از این است که کسی از خودش خندهی تمامعیاری بسازد تا انگشتهای چرک و کثیف دیگران به سمتش روانه شوند، یا از آن زشتتر، انگشتهایی همراه با دهانهای لزج که آب از آنها پایین میریزد و بی هیچ دلیل روشنی تشویقات میکنند به نوشتن و مضحکه شدن ِ بیشتر چون فکر میکنند هنوز جا برای خنده در ریههاشان دارند. بدبختتر از من، آنهایی هستند که نوشتههای پفکیشان را میفرستند تا چند تا آخوندک ارشادشان کنند و بعد هم برای جوابیهٔ این آخوندکها له له میزنند، این موجودات آنقدر بیمایهاند که من ترجیح میدهم موشی را زنده زنده بجوم تا با آنها همکلام شوم. از پیش خودت را دستبیندازی، در معرض دیگران قرار دهی، تا باعث تفریح شوی درحالی که از چیزی که بیزارم خندهی کریه و تمجیدهای بزککردهی یک مشت دروغگو است. بیشتر دوست دارم به گلن گولد نگاه کنم و سرتاسر عمرم فقط همین یک فعل را انجام دهم و در مقابل وسوسهی نوشتن، نوشتنی بیبنیه سر خم نکنم؛ ولی مثل اینکه همین حالا باز دچار این عفونت شدم.
به دور از دغدغه های اطرافمون به کصخل بودن خودمون میخندیم
Last updated 1 week, 6 days ago
Musician
www.instagram.com/massoud_sajadi
www.masoudsajadi.com
Last updated 2 months, 1 week ago